باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

نفس عمیق بکش و خودت رو جمع و جور کن

باران جونم، دختر عزیزم سلام خیلی لحظه های قشنگی داریم ولی متاسفانه فرصت و همت من درست جمع نمیشه که ثبت کنم این لحظه های زیبا رو و میدونم که خییییییلی حیفه این پست یه خورده درهم از شیرینی ها و دلبرانه هات مینوسم بازم انشاءالله میام و ثبت میکنم بالاخره باید از یه جا شروع کرد دیگه       یه شب داشتی میخوابیدی برای لحظاتی خواستم گوشی رو چک کنم* روت رو برگردوندی و حس کردم ناراحتی گفتم بارانی میخوای بیای بغلم ؟ در حالی که صورت برگردوندی گفتی میدونی چیه دوست دارم ولی بغلم کنی بیشتر دوست دارم   مامان دندون درد داره شب شده و ساعت یک شب  هنوز قصد خواب نداری و با جمله من خوابم نمیاد ...
6 دی 1394

نیم وجبی دوست داشتنی وطن فروش!

باران جونم ، دختر نازم ، سلام مامانی خانم کوچولوی من که هر چی قد و بالات رو اندازه میگیرم با خودم آشوب میشم که وااااای این ریزه فسقلی چرا قد و قامت نمیکشه ، لباس هات اصلا برات کوچک نمیشه که دختر! از یکسالگی داری میپوشی و همچنان میپوشی حالا که متر و سانت فانتزی به دیوار اتاق چسبیده و برات داستان گفتم که اگه غذا بخوریم مثل ماشای کارتون قد میکشیم و قوی میشیم میری کنار دیوار وایمستی و انگشتای کوچولو رو هم  یواشکی روی نوک پنجه میکنی و هی میگی مامان ببین چه بلند شدم و من توی دلم ناامیدانه و در ظاهر کلی خوشحال دست و جیغ و هورااااااااا بزرگ شدی هورااااا ولی نازنازی مامان فکر نکنی ها من خودم میگم از بس بابایی خودم رو از غذا نخ...
28 شهريور 1394

قند و نباته دختر

دخترک روزی هزار دفعه هم بخوای نفس به نفس باهات میخونم یکی یکدونه دختر، چراغ خونه دختر... یه روزی این آهنگ پخش شد و مامان به شما گفت آهای دخملی شما رو میگه هااااا ، برای دخترایی مثل شما خونده ایشون و مثل همیشه که اگه چیزی برات جالب باشه دفعه اول و دوم و سوم بدون کوچکترین حرکتی فریز میشی و محو تماشا نگاه کردی دفعه بعد که پخش شد گفتی مامان بیا آهنگ من اومده و دیگه شد محبوب دیگه تبلت و موبایل و تلویزیون مجهز به این دلبرانه شیرینه که بیای و هی بگی مامان اسمش چی بود اون آقاهه بگم کدوم مامان بگی قندو نباته دختر رو میگم! بگم حمید طالب زاده و تو بگی بابا برام عروسک حمید طالب زاده بخر ! مگه داریم دخترم ؟! والا هنوز ساخته نشده عزیزم! و بابا...
16 تير 1394

مومت دارم

باران ! اگه من واژه ها رو جمع کنم فقط از عشق تو مینویسم دخترک از عشقی که توی قلبم مثل یک طلای ناب خالص و درخشانه مادر برات میگم که هر لحظه که نگاهت میکنم هر لحظه روز، هر لحظه شب و نیمه شب ها که تو بالاخره پلک های ظریفت رو تسلیم خواب کردی و من پشت این دستگاه نشستم فقط ضربان عشق رو حس میکنم بانوی کوچک من هر چند که میدونم برای خواننده های وبلاگی بسی تکراری و خسته کننده است ولی من دست خودم نیست! شاید تو هم که فردا روزی بخونی خسته بشی مادرجون ولی چه کنم که حتی فکر کردن به تو پر از واژه های عاشقانه است. بانوی کوچکی که برای خودت، توی نگاه من مادر  که بدجوری قربون دست و پای بلوریت میرم خیلی بانویی ، نمک...
27 ارديبهشت 1394

بهار وقتی بهاره که بوی تو داره

دختر نازنین مامان عیدت مبارک... یک بهار پر از شکوفه های گیلاس و سیب، یک باغچه شادی و لبخند، یک باغ پر از گل های خوشبو، یک رودخانه خروشان از محبت و عشق، نفس هایی پر از هوای تمیز و پاک، پروانه های آبی و زرد و سفید،  قاصدک های ناز و سفید، بوی باران بهاری، رنگین کمان هفت رنگ، سرخوشی های بهارانه باشند برایت عزیزم...  مامانی خداروشکر میکنم برای سومین بهاری که گل بهار خونه ما بودی، که امسال دیگه برای خودت خانمی شدی انقدر که روزهای قبل از عید قلم مو به دست گرفتی و تخم مرغ رنگ کردی و وقتی مامان رو در حال سبزه گذاشتن دیدی تمام کاسه ها و قابلمه ها رو کف آشپزخونه چیدی و مشت مشت ماش ریختی توی تمام کاسه های رنگ و وارنگ و دور خودت چرخ زدی ...
11 فروردين 1394

باده نوشی مادرانه

بارانم دختری که روزها به قلب و جانم چسباندم و در گوشش زمزمه کردم بارانم، مامانم... دختری که همه قلب و وجود من رو تسخیر کرد... دختری که خستگی و ناراحتی ها توی برق نگاهش گم میشه عزیزی که با  هر گریه و خنده اش نخ عروسک های شادی و غم توی دلم تکون میخوره حالا تو دختری هستی که صورت به صورتم میچسبونی و عاشقانه من رو بغل میکنی و میگی من مامانم، تو بارانی! و من باید صدایم رو کمی ظریف و ملوسک بکنم و بگم مامان جونم بغلم کن، مامان جونم با من بازی کن و چه بامزه که انقدرررر عمیق توی نقش مادری کردن برای مادرت فرو میری انقدر که گاهی حرصم رو هم درمیاری، همه کار رو میخوای بکنی بدون در نظر گرفتن سن کوچک...
3 دی 1393

دخترک دلبر

دوای دردم، بارانم یعنی باورت میشه وسط کار و مشغله،  توی اوج خستگی و درد، صبح و شب وقتی صدام میکنی، تمام زندگیم فدای اون نگاهت میشه خانم؟! توی تاکسی نشستیم ، توی بغلم هستی و بابایی هم کنارمون، صورتت رو هی میاری جلو و موهات رو توی صورت من تکون میدی و میگی شلخته شلخته و هر بار کلی میخندی و من ریز ریز قلقلکت میدم و تو بیشتر میخندی و باز تکرار میکنی شلخته شلخته بعد یهو  میگی وای من چه حرفایی میزنم   و از سولفاته شدن باطری مغز من و بابایی کلی میخندی نقل شیرینم ... توی خونه بغلت میکنم و میبرمت بالا روی شونه هام توی چشمات مستقیم نگاه میکنم بعد هی چشمام رو ریز و درشت میکنم و شمرده شمرده میگم عـــــــاشقتم و در این حین ...
28 مهر 1393

تاج مادر و پدری

ای عزیزترینم ، دخترم ، نازنینم، عشقم، امیدم، گنجم، همه هستی من ، چقدر مست و حیرونم کردی  که حتی نمیتونم توی کلماتم این همه عشق و گرما رو وصف کنم... قلبم رو گرم کردی با نفس های امیدبخشت شدی عقل و هوش و دل و جونم دخترم این روزها همدمم شدی یه خانمچه حسابی شدی دختری که این روزها توی خونه راه میره و من رو مرضی صدا میزنه! آره وروجک ! دونه دونه  و همچین با حساب و کتاب تست کردی ببینی چطوری راحت تری مامان و بابا رو صدا کنی یه مدت به تقلید بابایی گفتی مامان گلی  "الان هم جایی کارت پیش نره حتما ازش استفاده میکنی هاااا " بعد یه مدت شدم مامی "گاهی میخواستم ...
12 مهر 1393

میشه نوازشم کنی...

توت فرنگی شیرین مامان دیشب سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود ، تک تک روزهایی که ما توی این سال ها سپری کردیم خیلی حرف برای گفتن داره، برای خوبی ها، بدی ها، صبرها، دردها برای مقاومت ها برای تمام شیرینی هایی که در کنار سختی ها چشیدیم، شیشه عمرم ... هوای خانه گاهی دلگیر میشه عزیزم، گاهی دلم سیر میشه از تمام لحظات، گاهی میخندم و میگم من چه خوشبختم همه چی آرومه، ولی بالاخره همه این لحظات میگذره بعد از اینکه از یه خواب ناز بیدار شدی که من به خاطرش کلی شکر خدا رو میکنم به دلایلی، سه تایی رفتیم بیرون که مامان کادوی بابایی رو از همون فروشگاهی که تو همیشه توش شیطنتت میگیره بخریم و من از توی ماشین بهت گفتم مامانی کمک کن برای بابا لباس ان...
21 شهريور 1393

تجربه بارانی از کلاس مادر و کودک

خورشید درخشان زندگی من ؛ چند وقت مدام این دغدغه های مادرانه عقل و ذهن و روان من رو نشونه گرفت که مبادا دخترکم از اجتماع به دور مونده باشه، شاید نیاز باشه در محیط آموزشی و فرهنگی قرار بگیره، آیا دخترک من انقدر بزرگ شده که بره توی اجتماع و  از این اجتماع تاثیر بگیره؟ و البته یک مراوده دوستانه رو تجربه کنه ؟! خلاصه با چند تا از دوستانم مشورت کردم و نظرات متفاوت بود و سرانجام توی کلاس مادر و کودک مجموعه آوند بلوار میردادماد ثبت نام کردم و یکشنبه سه هفته قبل اولین جلسه رو رفتیم. البته گفتنی است که این کلاس رو با توجه به دور بودنش بعد از جستجو هایی که داشتم به یک دلیل انتخاب کردم و اون دوستی قدیمی من با خاله س.ر.ج بود ، خاله عکس...
19 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد