باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

پروسه و توقف خودجوشانه

آهوی ظریف من ... روزهای گذشته دورانی آزمایشی و حساسی رو  در خصوص آشنایی و آموزش توالت رفتن گذروندیم و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم برای این آزمایش، چون درسته پروژه پوشک گیری رو متوقف کردم ولی تکلیفم خیلی روشن شد و الان خیلی بهتر از قبل میدونم که چه روندی رو باید پیش بریم و چه موقعیت هایی در انتظارمون هست...   بعد از سری اول که شرحش رو توی پست قبلی نوشتم بعد از اون همه آب بازی و کلی دعوا که من میخوام همینجا توی دستشویی بمونم "بیرون نمیام" دقیقا بعد از یکساعت تونستم دخملی رو راضی کنم که لگن رو هم بشوریم و دوباره ببریم توی خونه! و طبیعتا چون هنوز گول نخورده بودم دوباره با بدبختی پوشکت کردم "منظورم اینه که گول نخورده...
23 خرداد 1393

بوی چی میاد؟

نازدونه مامان و بابا... چقدر وجودت رو دوست داریم ... توی ماشین نشستیم بوی آتش و ذغال اومده میگی بوی چی میاد؟ من هنوز نفهمیدم دقیقا منظورت چیه؟ فکر کردم شاید داری چیز دیگه ای بهم میگی ولی چند بار پشت هم با صدای دلبرانه و حرکت پرسشی دست میگی بوی چی میاد؟ من هم سوالت رو به خودت بر میگردونم میگم نمیدونم مامان بوی چی میاد؟ تو هم میگی بوی "بالام بالام" میاد! حالا عرض میکنم بالام بالام یعنی چی ... از اونجایی که خانواده بابایی شما نازدونه خانمی، آذری زبان هستند، طبیعتاً از کلمه های آذری توی ارتباطاتشون با شما هم استفاده میکنند ، پدر باباعلی شما از اول موقع قربون صدقه رفتن نوه اش کشدار و آهنگین میگفت "بالام بالام...
9 خرداد 1393

دخملک کمی با من مدارا کن!!!

باران گلی دیروز ظهر شنبه 3/3/93 رفتیم برات واکسن هجده ماهگی بزنیم که یکی دو هفته ای هم دیر شده بود البته با توجه به اینکه واکسن یکسالگی رو با تاخیر زده بودیم که شما از تولدت لذت کافی ببری بنابراین زمان واکسن هجده ماهگی رو هم 28 اردیبهشت نوشته بودند و چون فقط روزهای شنبه و سه شنبه بود افتاد برای این شنبه ولی از اونجایی که بابات شنبه ها دانشگاه داره تصمیم گرفتم با آنا ببرمت و صبح باهاشون تماس گرفتم و قرار شد که حاضر بشیم ولی شاید باورت نشه حس ششم تو از شب قبلش خبرت کرده بود و برای پیشواز حسابی خوش اخلاق شده بودی!!! یعنی نگاهت هم میکردیم میزدی زیر گریه و داد و قال و نمیخوام و نه ، نه ، نه و البته اعتصاب غذا دیگه جونم برات بگه که چون دکترت گف...
5 خرداد 1393

نمیبندم!!!

دخملی این روزها دیگه واقعاً دوران پادشاهی فرشته کوچولوی ماست و حسابی داری برای خودت سروری میکنی نفس من ... تو توی حموم داری عروسک ها رو آبیاری میکنی! تلفن زنگ زده میرم گوشی رو برمیدارم و برمیگردم پیشت همین طور که به دوستم میگم سلام بهت میگم باران جون آب رو ببند عزیزم... سرت رو میاری بالا یه نگاه پر از شیطنت میکنی و کشدار میگی نمیــــــــبندم!!! یعنی بلــــــــــــه .... دوستم میگه چی گفت؟ من هم خیلی عادی میگم گفت نمیبندم دوستم در حالت هنگ میگه عزیزم دیگه ایشون تصمیم میگیرن شما بکش کنار... رفتیم پارک و یه عالمه برای خودت بازی کردی بعد هم رفتیم کلی چیزهای خوب خوب برای الماس کوچولوی نابم خریدم و در تاکسی هم تا آنجا که تونستی پفیلا ر...
29 ارديبهشت 1393

کاملا خودجوشانه

دلبرکم، بعد از تولد یکسالگی چنان با سرعت مهارت ها و شیرینی های تو لحظه های زندگیمون رو پر کرد که مبهوت و گیج فقط محو تماشا شدم، واقعا جا موندم ازت دخترک محبوب من ... یادم رفت بنویسم که از چهار پنج ماه پیش وقتی دل کوچولوت میخواست کار کنه قبلش میگفتی پی پی، پی پی و بعد از اعلام کارت رو میکردی، همون موقع ما ذوق کردیم و بدو بدو رفتیم برات یه قصری خیلی خوشگل خریدیم به رنگ "آبی، نارنجی، زرد" یعنی طبقه طبقه است و هر طبقه اش یکی از این رنگ ها، چون قراره سه تا کاربری داشته باشه یعنی هم لگن باشه، هم تبدیل روی توالت فرنگی باشه و البته به عنوان چهارپایه کوچک برای وقتی که بزرگتر بشی و بخوای خودت دستات رو توی روشویی بشوری انشاءالل...
26 ارديبهشت 1393

مامان گلی بیاد

ضرباهنگ قلب بی تاب مامان؛ این تویی که این روزها با وابستگی و شیرینی و محبتت زنجیرهای محکمی از عشق به بند بند وجودم میبندی...  این تویی که مامان رو اینگونه صدا میکنی : "مامان گلی، مامان گلی" و حتی گاهی : مامان خوشگلم و دخترکی که خودش بنا به لحظه هاش تصمیم میگیره مادرش رو چطور صدا بزنه... وقتی داره از نرده های تختش بالا میره و بعد گیر کرده و پاهای کوچکش تاب نداره میگه مرضیه میفتم هاااا، مرضیه بیا... یعنی مامان حتی وقت نمیکنم برات دلبری کنم فقط به دادم برس کمکم کن ... و چه جالب که اگه حس کنی مامان رو واقعا توی قاب تصویرت نمیبینی گاهی دیگه با عصبانیت میگی مرضیه!!! رفته بودم توی مغازه خرید کنم و تو با کالس...
23 ارديبهشت 1393

ولش کن عشق من رو

عسل مامان از کی شما فکر کردی که مامان و بابا باید با فاصله پنجاه سانتی از هم فقط و فقط مجاز به نگاه و  ابراز علاقه به دردونه دخملشون هستند و هیچ گونه تماس فیزیکی و حتی چشمی برای این زوج رو ممنوع قلمداد کردی؟!!! خانم کوچولو تا بابا دستش رو میزاره روی دست مامان بدو بدو خودت رو میرسونی و میگی نکن نکن و یه خنده هم چاشنی میکنی که کسی رو حرفت حرف نزنه و بعد خودت مستقیما میای و دست بابا رو میکشی کنار و حتی ماهرانه ماجرا رو به سمت خودت برمیگردونی مامان میخواد بابا رو بدرقه رفتن کنه تا میام نزدیک بابا، میگی نکن نکن بیو عقب داریم عکس میگیریم و بابا دوربین رو تنظیم میکنه و بدو بدو میاد و همینکه من و تو رو با هم بغل میکنه، غوغا به پا میک...
28 فروردين 1393

بیماری روزئولا و سختی که عزیزم کشید

پاره تنم، بارانم ؛ روزهایی سخت رو گذروندی ولی گذشت نازنینم... همیشه قوی باش عشق مامان    تعطیلات نوروز شکرخدا بازهم میهمان امام رئوف در مشهد مقدس بودیم که در پست های بعدی شرح میدم، متاسفانه بازهم توی این سفر سرما خوردی و من شروع کردم بهت شربت سرماخوردگی دادن و کلا هم از آب و غذا افتادی که بابات توی سفر گفت به خاطر محیط جدید و تمایل به بازی کردن ولی به عینه میدیدم که داری بدقلق میشی و با کوچکترین حرکتی بنای گریه و ناراحتی سر میدی، گفتیم هوایی و ددری شدی ...   برگشتیم تهران و یکی دو روزی مهمون داشتیم و خودمون هم یکی دوجا رفتیم و روز یازدهم هم با یه سری از دوستام بردمت سرزمین عجایب توی تیراژه که حسابی بازی کردی و ...
27 فروردين 1393

شعر با دادلی جون

تبادل شعرت با دادلی جون (مادربزرگت رو به این شکل صدا میکنی (به ترکی یعنی خوشمزه: میگه : مال منی میگی : جونم میگه : مال منی میگی : عمرم میگه : بگو بگو میگی : هستم میگه : به یاد تو میگی : هستم عاشقتمممممممممممممم زیبای مامان... 
26 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد