برای فرشته کوچکم (پست ثابت)
فرشته کوچک من... میخوام توی این وبلاگ خاطرات قشنگ تو رو بنویسم تا اگه روزی بعضی جزئیات رو به خاطر نیاوردم تا از قشنگ ترین لحظاتت برات بگم (متاسفانه مامانی یکم فراموش کار هست... )خودت بیای بخونی و لذت ببری... مامانی خیلی دوست داره و هر روزم که میگذره این عشق بیشتر میشه ...
میخوام اول از همه داستان مامان و بابا رو برات بگم ؛ من و باباجون توی شهریور سال ۸۰ با هم ازدواج کردیم یعنی سال ها پیش ... ولی چون هر دوی ما زندگی سختی داشتیم میخواستیم توی شرایط درستی صاحب فرزند بشیم ولی خب راستش گاهی خیلی طول میکشه تا آدم به آرزوها و اهدافش برسه ولی با اینحال مامان و بابا حسابی صبوری کردند و زحمت کشیدند؛ البته اصلا راحت نبود دیگه صبر مامانی داشت تموم میشد که خدای مهربون درهای رحمتش رو گشود و خانه و زندگی درست شد، بعد هم زیباترین هدیه آسمونی رو بهمون داد یعنی تو دختر گلم ، تو شدی گنج زندگی من و بابا علی... خداروشکر میکنم به خاطر این لطف...
در واقع میشد که ما الان صاحب یک بچه چند سال بزرگ تر باشیم ولی واقعا دوست نداشتیم سختی هایی که ما کشیدیم تو هم بکشی نمیدونم در آینده چی پیش میاد ولی ما به نوبه خودمون همیشه تلاش میکنیم که زندگی مناسبی برات فراهم کنیم البته نمیگم بهترین زندگی رو میتونیم فراهم کنیم ولی مطمئن باش که بیشترین تلاش رو خواهیم کرد و از خدا میخوام که زندگیت سراسر خوشی و شادی باشه عزیز دلم...
میدونی قشنگم؛مامانی طعم مادر داشتن رو نچشیده ولی میخواد به ازای همه بی مادری هاش برای تو مادری کنه، میخوام که به خدای مهربونم ثابت کنم که لیاقت داشتن یک فرشته کوچولو رو دارم ولی بازهم به خودش پناه میبرم که در این راه کمکم کنه تا رو سیاه نباشـــــــــــــــم، میخوام که تو یک دختر سالم، قوی، با ادب و باهوش باشی تا همیشه بتونی درست زندگی کنی عزیزم... بابا علی هم همیشه میگه که دوست داره بتونی فکر کنی، میدونم که مثل بابات ذهن خلاقی داری و با افکار خوب پل خوشبختی رو توی زندگیت میزنی