باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

باران عشق

لحظه آشوب

لحظه ای با لمس نبودن تو! مَردم لحظه ای با تصور دست و پا زدن تو میان تاریکی و آب روان دست و پاهام سست شد هراسان و سرگشته فقط گشتم با تمام توان مانده ام صدایت کردم دخترم ... بارانم ... باران ... لحظه ای که محاصره شدم میان از دست دادنت میان تاریکی و تنهایی بغض و اشک و لرزش دست و پاها وجودم رو میکشوند به بی حالی ولی دخترکم بند بند وجودم قدرت شد برای یافتن و به آغوش کشیدنت از پا نایستادم وقتی پاهایم میلرزید وقتی ترس به پهنای هستی وجودم رو محاصره کرد به خودم گفتم فقط بدو! بگرد، بدو، بدو   وقتی پاشنه کفش هام توی سبزه و گل گیر میکرد هم نایستادم وقتی برای رد شدن از یک جوی کوچک سنگی توان نداشتم و دستی غریبه به سویم د...
12 تير 1395

مامان بدم رو دوست دارم

  مامان بدم رو دوست دارم من همین مامان بدم رو دوست دارم یه روز دخترکم عصبانی بود و پشت هم با ابروهایی گره خورده و مشت های کوچک به زنی که میپرستیدش در سه سالگی مشت میزنه و میگه مامان بد ! مامان بد ! دوست ندارم و این ها فقط برای اینه که اون زن تمام سعیش بر این بود که مراقب دخترک باشه و مثلا شکلات محبوبش رو اجازه نداده یا بیش از یه تایمی درخواست تماشای تلویزیون رو نداده و وقتی لحظات گرم التهاب بود برای دختری که فکر میکرد چقدر مورد ظلم واقع شده مادر گفت اوه مامان بدی هستم ، خدا یه مامان بد رو دوست نداره، حتی شاید خدا مامان های بد رو ببره به یه صحرای دور تا تنبیه بشن و چقدرررررررر جذاب واقع شد این واژه ها و دنبال ...
10 دی 1394

نیم وجبی دوست داشتنی وطن فروش!

باران جونم ، دختر نازم ، سلام مامانی خانم کوچولوی من که هر چی قد و بالات رو اندازه میگیرم با خودم آشوب میشم که وااااای این ریزه فسقلی چرا قد و قامت نمیکشه ، لباس هات اصلا برات کوچک نمیشه که دختر! از یکسالگی داری میپوشی و همچنان میپوشی حالا که متر و سانت فانتزی به دیوار اتاق چسبیده و برات داستان گفتم که اگه غذا بخوریم مثل ماشای کارتون قد میکشیم و قوی میشیم میری کنار دیوار وایمستی و انگشتای کوچولو رو هم  یواشکی روی نوک پنجه میکنی و هی میگی مامان ببین چه بلند شدم و من توی دلم ناامیدانه و در ظاهر کلی خوشحال دست و جیغ و هورااااااااا بزرگ شدی هورااااا ولی نازنازی مامان فکر نکنی ها من خودم میگم از بس بابایی خودم رو از غذا نخ...
28 شهريور 1394

بعد از یه روز سخت

امروز خیلی جدال داشتی عزیزکم برای کوچکترین چیزی قشقرق داشتی و مشت و لگذ و جیغ و کتک و پرت کردن و گریه و گریه و گریه من اصلا عصبانی نشدم به جز یکی دو مورد که نمایشی کمی صدام رو بالاتر بردم شاید کوتاه بیای که نیومدی و دو بارش رو مجبور شدم بزارمت توی تخت چند دقیقه و خیلی ناراحت کننده شاهد این رفتارها باشم بهت گفتم هر زمان که آروم شدی میتونی به من بگی که بغلت کنم ولی راستش توی دلم خیلی آشوب بود، خیلی خیلی کم خوابیده بودم و تو هم خیلی بی تاب بودی و واقعا بهم فشار اومد بابا هم که هفته هاست به قدری مشغوله که بیشتر روزها در حد ده دقیقه نیم ساعت میبینمش و تازه فردا صبح زود هم عازم همدانه و خیلی فشرده است و هیچ کمکی نمیتونست به من بکنه و...
3 شهريور 1393

پروسه و توقف خودجوشانه

آهوی ظریف من ... روزهای گذشته دورانی آزمایشی و حساسی رو  در خصوص آشنایی و آموزش توالت رفتن گذروندیم و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم برای این آزمایش، چون درسته پروژه پوشک گیری رو متوقف کردم ولی تکلیفم خیلی روشن شد و الان خیلی بهتر از قبل میدونم که چه روندی رو باید پیش بریم و چه موقعیت هایی در انتظارمون هست...   بعد از سری اول که شرحش رو توی پست قبلی نوشتم بعد از اون همه آب بازی و کلی دعوا که من میخوام همینجا توی دستشویی بمونم "بیرون نمیام" دقیقا بعد از یکساعت تونستم دخملی رو راضی کنم که لگن رو هم بشوریم و دوباره ببریم توی خونه! و طبیعتا چون هنوز گول نخورده بودم دوباره با بدبختی پوشکت کردم "منظورم اینه که گول نخورده...
23 خرداد 1393

خانه بی نور

دخترکوچولوی من،‌ امروز هم مثل همه روزهای دیگه از صبح با هم بیدار شدیم و کلی بازی کردیم و گاهی هم شما بهانه گرفتی و به قول خودت اوهو اوهو کردی و مامان هم نازت رو کشید و زمان گذشت و در بیداری و خواب بلاوقفه هوس شیر داشتی و مامان برای انجام کوچکترین کارها هم باید از زمین و زمان و به قول خودت تلبیزیون (بی بی انیشتین محبوبت) یاری میگرفت و آخر کار هم کارها نصفه و نیمه رها میشدند... عصر شد و بعد از خوردن ناهاری که ساعت ٤ بالاخره کمی خوردی برات نانای تولد مبارک گذاشتم و تو گفتی "لِگو بازی" انقدر قشنگ میگی که حس بازی در آدم حلول میکنه... اومدم باهات بازی کنم یقه لباسم رو گرفتی و دنبال خودت کشیدی که  بیام داخل پارکت بشینم و ...
15 فروردين 1393

آنچه آموختم... خدمت دوستان

خب حالا قبل از تموم حرف هایی که توی سرم دارم باید اعتراف کنم که یکی از کارهایی که خیلی وقتها حواس اینجانب رو از ثبت لحظه ها منحرف میکنه موارد زیر هستند و میتونم بگم از وقتی باران به دنیا اومده برای هر مساله ای در حال تحقیق و یادگیری هستم ... مادری ظرافت ها و نکته های ناگفته بسیار زیادی داره و خداروشکر دنیای مدرن امکان جستجو و دستیابی سریع اطلاعات رو فراهم کرده... در بین همه اطلاعات خوبی که توی دنیای مجازی ازش بهره بردم چندین وبلاگ و سایت آموزنده و پربار راهنمایی ها و نکات بسیار مفیدی برام داشتند، خیلی پیش اومده بود که احساس میکردم بخش هایی رو باید به یک دوستم هم ایمیل بزنم تا شاید او هم بهره مند بشه ... بعد با خودم گفتم به جز دوستانی ک...
9 اسفند 1392

علامت سوال

عزیزم این مطلب همیشه برام علامت سوال بوده برای همین مینویسم کاش بتونم جوابم رو بیابم... اون موقع ها که هنوز سعادت مادری نصیبم نشده بود ولی توی وجودم فرشته ها رو خیلی دوست داشتم هر وقت بچه ای رو میدیدم براش لبخند میزدم،‌ دست تکون میدادم و یواشکی شکلک درمیاوردم تا حتما گل خنده روی صورت مثل ماهش بشینه ولی تا سرم رو بالا میاوردم با قیافه خشک و سرد مادر و پدری مواجه میشدم که با بی تفاوتی کامل، خیلی جدی و حتی گاهی اخمو دارند به من نگاه میکنند و سعی میکنند سریع از من گذر کنند، گاهی انگار لبخندی که بچه از همون ارتباط لحظه ای زده بود توی افق محو میشد...!!! این موضوع گذشت و دخترخاله زهرای شما به دنیا اومد... یه کم که گذش...
21 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد