باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

آنچه آموختم... خدمت دوستان

خب حالا قبل از تموم حرف هایی که توی سرم دارم باید اعتراف کنم که یکی از کارهایی که خیلی وقتها حواس اینجانب رو از ثبت لحظه ها منحرف میکنه موارد زیر هستند و میتونم بگم از وقتی باران به دنیا اومده برای هر مساله ای در حال تحقیق و یادگیری هستم ... مادری ظرافت ها و نکته های ناگفته بسیار زیادی داره و خداروشکر دنیای مدرن امکان جستجو و دستیابی سریع اطلاعات رو فراهم کرده... در بین همه اطلاعات خوبی که توی دنیای مجازی ازش بهره بردم چندین وبلاگ و سایت آموزنده و پربار راهنمایی ها و نکات بسیار مفیدی برام داشتند، خیلی پیش اومده بود که احساس میکردم بخش هایی رو باید به یک دوستم هم ایمیل بزنم تا شاید او هم بهره مند بشه ... بعد با خودم گفتم به جز دوستانی ک...
9 اسفند 1392

عروسکم وقتی میگه دوشت دالممم

مهربون دختر من ... وای وای وای که وقتی با یه برق خاصی توی چشمام نگاه میکنی و لب هات رو کمی غنچه میکنی و بعدش میگی دوشت دالممم... من بال در میارم تا ابرها پرواز میکنم و به خورشید که رسیدم میگم آهای خورشید خانم الان من از تو هم گرمترم...!!! گرمای عشق توی وجودم شعله کشیده ... فرشته معصوم مهربونی کردن رو مشق میکنه و من هم دارم دست و دلبازی و بی حساب محبت کردن رو ازش یاد میگیرم ، چقدر بچه ها خوبن... اون ها دوست ندارن مصنوعی و نمایشی محبت کنند،دوست ندارن کسی بهشون اصرار کنه برای گفتن دوست دارم یا بوسه های معصومانه... دوست دارن محبتشون از ته ته دل کوچولوشون بجوشه و مثل آبشار سرازیر بشه ... فکر کنم دو ماه پیش بود که بعد از حموم وقتی اجازه نمیدادی ...
2 اسفند 1392

علامت سوال

عزیزم این مطلب همیشه برام علامت سوال بوده برای همین مینویسم کاش بتونم جوابم رو بیابم... اون موقع ها که هنوز سعادت مادری نصیبم نشده بود ولی توی وجودم فرشته ها رو خیلی دوست داشتم هر وقت بچه ای رو میدیدم براش لبخند میزدم،‌ دست تکون میدادم و یواشکی شکلک درمیاوردم تا حتما گل خنده روی صورت مثل ماهش بشینه ولی تا سرم رو بالا میاوردم با قیافه خشک و سرد مادر و پدری مواجه میشدم که با بی تفاوتی کامل، خیلی جدی و حتی گاهی اخمو دارند به من نگاه میکنند و سعی میکنند سریع از من گذر کنند، گاهی انگار لبخندی که بچه از همون ارتباط لحظه ای زده بود توی افق محو میشد...!!! این موضوع گذشت و دخترخاله زهرای شما به دنیا اومد... یه کم که گذش...
21 بهمن 1392

دخترم دوست دارم

دخترم حالا که دستهای قشنگت رو در هم گره زدی، حالا که چشمهات رو بستی و داری آروم آروم شیر میخوری، حالا که به جای صدای تولد تولد فقط صدای نفس هات رو میشنوم ، بعد از یه عالمه بازی توی پارک و سوار شدن همه تاپ ها و سرسره ها، دویدن دنبال توپ پسربچه ای که نمیخواد اجازه بده به توپش پا بزنی، بعد از صدا زدن قارقارها و پیشی های محله، بعد از آواز خوندن توی کالسکه موقع برگشت، خستگی و بهانه گیری برای لالا... حالا من به صورت فرشته ای آروم و ناز نگاه میکنم ... نمیدونم توی عالم بالا فرشته ها چه شکلی هستند ولی فکر میکنم به همین ظرافت باشند... به همین لطافت بی کران ... همین قدر معصوم ... وقتی بچه ها بیدارند و بازی میکنند و با قدم های پر از هیجان این طرف اون ط...
9 بهمن 1392

حرف نگفته...

روزها از پی هم میان و به سرعت برق تموم میشن ... هر روز و هر ساعت توی سرم یه دنیا حرف نگفته دارم ... خیلی سخته آدم یه عالمه حرف برای گفتن داشته باشه و درباره تک به تک جمله هاش فکر کنه و توی خیالاتش کلی احساسات خرج همه این جمله ها بکنه و بعد توی هیاهوی کار و زندگی هیچ کدوم رو نتونه بنویسه و انقدر زمان بهش بخوره که حتی از ذهن خودش هم پاک بشه ... سخته که تمام روز بگه یادم باشه برم این موضوع رو بنویسم و نیمه های شب که میاد و صفحه رو باز میکنه انقدر خسته باشه که هر چی دستش رو ببره روی کیبورد چیزی یادش نیاد برای نوشتن ...  امروز برای علی هم تعریف کردم که چقدر توی خیالم مینویسم و بعد همه پاک میشه و بهم گفت که احساس رو هر وقت که میاد باید ...
6 بهمن 1392

مطلب دوازده ماهگی کامل گردید

دوست های مهربونم خوش اومدین فقط اومدم بگم ممنونم که بهمون سر میزنین و مطلب مربوط به دوزاده ماهگی رو کمی اصلاح کردم یه چیز دیگه ببخشید که مطالب من طولانی هست چون وقت نمیکنم بیام و جدا جدا بنویسم حرف هام تلمبار میشه و گاهی خیلی پرگویی میکنم برای ثبت لحظات شیرین این دختر...  
2 دی 1392

دوازده ماهگیت رو عاشقی کردم نفسم......

گل گلخونه من،‌یکی یکدونه من،‌چراغ خونه من؛‌ این روزها این آهنگ گل گلخونه رو برات میخونم مامانی و در حین خوندن با هم بازی میکنیم و اون لب های قشنگت به خنده وا میشه و من غرق خوشحالی میشم باران جونم داری بزرگ میشی... صدات دیگه همیشه توی خونه مون میپیچــــــه، همه جای این خونه حضور تو رو گواهی میده، جای دستاتروی تموم شیشه ها و میزها خودنمایی میکنه مادرجون و این ما هستیم که مست و عاشق نگاهت میکنیم ... ماهی که گذشت حس میکنم خیلی بیشتر عاشقت شدم، حتی بیشتر نوازشت کردم، وجودت برام پر معنی تر و باشکوه تر شده عزیزکم (این روزها سعی میکنم بیشتر روز رو باهات بازی کنم و برات وقت صرف کنم و شب ها نمیخوابم و تا صبح کار شرکت میکنم نازنیمم...
2 دی 1392

2 روزمانده!!!

دختر عزیزم، ۲ روز مانده، البته من هر آن و لحظه منتظر آمدن طبیعی ات هستم، نمیدونم چی پیش میاد ولی من و بابات همه کارهای ریز و درشتمون رو داریم انجام میدیم تا تو بیای و در آغوشمون باشی، بابات باهات حرف میزنه و میگه دخترم بیا دیگه دلتنگتم!!! میگه از الان دلش برات تنگ شده، میخواد بغلت کنه، ببوستت، حتی قلقلک و گاز بگیره!!! خونه رو حسابی تمیز کردیم، مامانی هم خودش و ساک هاش حاضرن، تلفن مرتب زنگ میزنه و همه از احوالت میپرسن و اظهار لطف و محبت میکنن:-) خلاصه دقایق ما تنها برای اومدن تو سپری میشن، نمیدونم طبیعی بدنیا میای یا که باید عمل سزارین انجام بشه ولی مطمئن هستم که تو دختر فوق العاده خوبی هستی و مامان رو اذیت نمیکنی، راحت بدنیا میای و سالم و ت...
28 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد