باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

باران عشق

لحظه آشوب

لحظه ای با لمس نبودن تو! مَردم لحظه ای با تصور دست و پا زدن تو میان تاریکی و آب روان دست و پاهام سست شد هراسان و سرگشته فقط گشتم با تمام توان مانده ام صدایت کردم دخترم ... بارانم ... باران ... لحظه ای که محاصره شدم میان از دست دادنت میان تاریکی و تنهایی بغض و اشک و لرزش دست و پاها وجودم رو میکشوند به بی حالی ولی دخترکم بند بند وجودم قدرت شد برای یافتن و به آغوش کشیدنت از پا نایستادم وقتی پاهایم میلرزید وقتی ترس به پهنای هستی وجودم رو محاصره کرد به خودم گفتم فقط بدو! بگرد، بدو، بدو   وقتی پاشنه کفش هام توی سبزه و گل گیر میکرد هم نایستادم وقتی برای رد شدن از یک جوی کوچک سنگی توان نداشتم و دستی غریبه به سویم د...
12 تير 1395

بعد از یه روز سخت

امروز خیلی جدال داشتی عزیزکم برای کوچکترین چیزی قشقرق داشتی و مشت و لگذ و جیغ و کتک و پرت کردن و گریه و گریه و گریه من اصلا عصبانی نشدم به جز یکی دو مورد که نمایشی کمی صدام رو بالاتر بردم شاید کوتاه بیای که نیومدی و دو بارش رو مجبور شدم بزارمت توی تخت چند دقیقه و خیلی ناراحت کننده شاهد این رفتارها باشم بهت گفتم هر زمان که آروم شدی میتونی به من بگی که بغلت کنم ولی راستش توی دلم خیلی آشوب بود، خیلی خیلی کم خوابیده بودم و تو هم خیلی بی تاب بودی و واقعا بهم فشار اومد بابا هم که هفته هاست به قدری مشغوله که بیشتر روزها در حد ده دقیقه نیم ساعت میبینمش و تازه فردا صبح زود هم عازم همدانه و خیلی فشرده است و هیچ کمکی نمیتونست به من بکنه و...
3 شهريور 1393

دخملک کمی با من مدارا کن!!!

باران گلی دیروز ظهر شنبه 3/3/93 رفتیم برات واکسن هجده ماهگی بزنیم که یکی دو هفته ای هم دیر شده بود البته با توجه به اینکه واکسن یکسالگی رو با تاخیر زده بودیم که شما از تولدت لذت کافی ببری بنابراین زمان واکسن هجده ماهگی رو هم 28 اردیبهشت نوشته بودند و چون فقط روزهای شنبه و سه شنبه بود افتاد برای این شنبه ولی از اونجایی که بابات شنبه ها دانشگاه داره تصمیم گرفتم با آنا ببرمت و صبح باهاشون تماس گرفتم و قرار شد که حاضر بشیم ولی شاید باورت نشه حس ششم تو از شب قبلش خبرت کرده بود و برای پیشواز حسابی خوش اخلاق شده بودی!!! یعنی نگاهت هم میکردیم میزدی زیر گریه و داد و قال و نمیخوام و نه ، نه ، نه و البته اعتصاب غذا دیگه جونم برات بگه که چون دکترت گف...
5 خرداد 1393

بیماری روزئولا و سختی که عزیزم کشید

پاره تنم، بارانم ؛ روزهایی سخت رو گذروندی ولی گذشت نازنینم... همیشه قوی باش عشق مامان    تعطیلات نوروز شکرخدا بازهم میهمان امام رئوف در مشهد مقدس بودیم که در پست های بعدی شرح میدم، متاسفانه بازهم توی این سفر سرما خوردی و من شروع کردم بهت شربت سرماخوردگی دادن و کلا هم از آب و غذا افتادی که بابات توی سفر گفت به خاطر محیط جدید و تمایل به بازی کردن ولی به عینه میدیدم که داری بدقلق میشی و با کوچکترین حرکتی بنای گریه و ناراحتی سر میدی، گفتیم هوایی و ددری شدی ...   برگشتیم تهران و یکی دو روزی مهمون داشتیم و خودمون هم یکی دوجا رفتیم و روز یازدهم هم با یه سری از دوستام بردمت سرزمین عجایب توی تیراژه که حسابی بازی کردی و ...
27 فروردين 1393

مشکلات مادری

راستش خیلی صادقانه باید بگم که فکر میکردم از اون دست آدم هایی باشم که وقتی مادر بشن دنیا براشون گلستون میشه...!!!خب الان هم میتونم بگم که سخت در اشتباه بودم حالا به هزار و یک دلیل و الان هزار و یک مشکلی هم که اصلا بهش فکر نمیکردم به مشکلاتم افزون شده!!! یه سری ازاین مشکلات مربوط به جسمم هست که از وقتی مادر شدم به تمام اون قراضگی های قبل از مادریم اضافه شد یعنی علاوه بر تیروئید و میگرن و گردن درد و جوش های گاه و بی گاه صورت که هر وقت میرفتم دکتر میگفت خانم شما فقط باید بچه دار بشین که خوب بشین! حالا اگه بگم چه معضلات جسمی دارم دل آدم و عالم برام میسوزه...!!! در مورد پوست قبل از بارداری مشکلم فقط با جوش های گاه و بیگاه صورت بود ،‌اما&nbs...
28 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد