باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

کی اشکاتو پاک میکنه...

دخملی کوچولوی ما؛شب هایی که توبی قرار و بی تابی، وقتی که دیگه مامان همه ترفندهاش رو بکار میبره و موفق نمیشه که توی جیگر طلا رو بخوابونه ، هر چی لالایی میخونه، شیر میده، راه میبره و ... و دیگه فایده نداره بابایی مهربون میاد، تو رو در آغوش میگیره و برات این ترانه رو نجوا میکنه: کی اشکاتو پـــاک میکنه شبا که غصه داری دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا کی از صدای بارون قصه برات میسازه از عاشقی میخونه وقتی که شب درازه کی از ستاره بارون چشماشو هم میذاره نکنه ستاره ای بیاد و یاد تو رو نیاره نکنه ستاره ای بیاد و یاد تو رو نیاره مخصوصا اون ماه های اول که همش معده...
28 آذر 1392

اولین باری که تو رو دیدم...

پاره تنم؛ زیباترین احساس از درک تو، حس داشتن تو در من طلوع کرد... امروز با عمه جون فری خوبم به خانم دکتر امینی در بیمارستان جم مراجعه کردم تا به من بگوید که چقدر از عمر زیبای تو آغاز شده ... و آن لحظه واقعا زیباترین و با معنی ترین لحظه زندگی تا به امروز من شد. شرح دقیق آن روز: عشقمرفته اصفهان و دیشب تلفنی بهش خبر جواب آزمایش رو دادم که داستان این رو جدا مینویسم... همون دیشب هم خونه عمه جون خوابیدم که صبح با هم بریم دکتر، نه صبح بیدار شدیم و عمه هم دیگه هر چی که به دستش میرسید در قالب صبحانه به من میداد!!! گردو، تخم مرغ و شیر و ... بعد زنگ زدیم بیمارستان جم و سوال کردیم که خانم دکتر هستند و تا چه ساعتی ویزیت میکنند؛ گفتند تا یکی دو ساعت...
28 آذر 1392

دس دسی؛ دستاتو قربون

عروسکم؛ دو شب پیش که رفته بودیم خونه مامان بزرگت من گفتم نمیدونم چرا دخملی دست دستی نمیکنه، من از شش ماهگی منتظر این لحظه هستمو اونا بهم گفتند نگران نباش میکنه... و اما امروز 26/05/92 (نه ماه و ده روزگیت) همینطوری که مامانی توی خونه اینطرف و اون طرف میرفت و تو هم چهار دست و پا به دنبالش بودی رفتم توی اتاق خواب و همینجوری تو رو هم صدا میکردم که بارانم عزیزم بیا بیا، حالا نگو شما اومدی و همون دم در اتاق نشستی برای خودت، یهو که برگشتم و دیدمت گفتم اااا تو اومدی خوشگل خانم؟ اینجا نشستی؟ تو چیکار کردی... ؟ بی مقدمه شروع کردی اون دستای کوچولوت رو بلند کردی و تند تند زدی بهم دیگه و قشنگ ترش اینکه همراهشم زمزمه میکردی دس دس... الهی من قربونت بشم ...
28 آذر 1392

دو سفر اول ...

اولین و دومین سفر تو هر دو به مشهد مقدس بوده عزیزم... رفتیم به پابوس امام رئوف تا شکر کرده باشیم... هر بار با کوله باری احساس بار سفر رو بستیم... و هر بار با چشمانی اشک بار سلام کردیم... بابایی از امام رضا خواسته که زود به زود به ما توفیق دیدار بده (آمین)... “اولین بار وقتی چهار ماه و بیست روز داشتی رفتیم و دومین بار دقیقا مصادف با یازده ماهگی” بار اول دقیقا از بیست روز قبل که بلیط هواپیما رو خریدیم استرس گرفتم و روزی نبود که به این سفر فکر نکنم و دنبال چاره و تدبیر برای اینکه برنامه تو بهم نخوره و اذیت نشی (یه جور آینده نگری همراه با نگرانی از همه چیز!!!) آخه اون روزها تازه تازه رفلکس معده داشت کمرنگ میشد و به جاش مشکلات ...
26 آذر 1392

پاکوچولوی من بیا!!!

عروسک کوچولو خیلی وقت بود میخواست راه بره ولی میترسید ؛ از هیجان مامان و بابا، از افتادن های زیاد ، از اینکه پاهای کوچولوش یاری نکنه،از اینکه حتماً کار سختی هست که همه انقدر براش هیجان و دقت نشون میدن (حتی دست به دوربین میشن!!!) برای همین فقط گاهی برای امتحان دو قدمی میرفت و باز پشیمون میشد حتی دیگه چند روز امتحانم نمیکرد، ترجیح میداد روی زانوهاش راه بره!!! جالب بود که این میل به قد راست کردن و سر و سینه بالا گرفتن اجازه نمیداد چهار دست و پا هم برای خودش بره، مبل و در و دیوار رو میگرفت و راه میرفت و بقیه مسیر رو هم روی زانو ( دقیقاً انگار داره روی کف پا راه میره، فقط سرعتش پایین بود آخه خب کار سختیه، مامان امتحان کرده که میگه) خلاصه دختر گ...
22 آذر 1392

هشدار به وجدان مادرانه ام

خورشید زندگی من؛ محل کار من، اینجا توی پاسیو خونه مون هست که یه دیوار مشترک با پاسیو خونه همسایه داره یعنی یه فضای یک تکه که با یک پارتیشن جداکننده تبدیل به دو تا پاسیوی جدا از هم مربوط به دو تا خونه جدا از هم شده ... حالا من اینجا دارم کار میکنم و تو خوابی ... این همسایه مذکور یه خانواده چهارنفره هستند شامل یه مامان و یه بابا و یه دختر 10 ساله و یه دختر دو ساله ... ولی مامان خونه گاهی عصبانی میشه... داد میزنه ... فحش میده و با گل دختری ها دعواش میشه ... الان هم که داشتم کار میکردم این مشاجره شروع شد و فکر من رو حسابی از کار کشید بیرون ... بخشی از این مشاجره به شرح زیر هست: (راستش وقتی اومدم بنویسم شرمگین شدم...) توضیح : من صدای دخترک ...
4 آذر 1392

استقلال طلبی کامل

فرشته معصوم من؛ روزها از پی هم میان و هر چی بیشتر میگذره تو بیشتر علاقه داری که مستقل باشی و خودت همه کارها رو انجام بدی ؛ چون دوست داری که خودت قاشقت رو پر کنی و توی دهنت بزاری بیشتر قاشق خالی رو میخوری قبلاً با دست بر میداشتی و میخوردی خوشحال بودی و احساس استقلال میکردی ولی الان دیگه دوست داری متمدن باشی و با قاشق بخوری وقتی هم که قاشق رو یواشکی برات پر میکنم تا میای بزاری دهنت بیشترش میریزه و البته گاهی با اون یکی دستت غذاها رو نگه میداری که نریزه (چشم های مامان متعجبانه تو رو دنبال میکنه که در عین کوچکی ، همیشه در حال تلاش برای خودکفایی هستی) الان غذات به معنای واقعی کلمه کم شده حتی صبحانه هم نمیخوری و دنت رو هم که میخوردی دوس...
2 آذر 1392

مردیم و زنده شدیم ...

دخترک شیطون بلای مامان ؛ ‌خدا توی این روزهای عزیز خیلی بهمون لطف کرد یه بلای بزرگ رو از سرمون گذروند تا عمر دارم شکرگزاری میکنم برای این لطف پروردگار این ماجرا روز یکشنبه ١٩ آبان ساعت ٤:٣٠ اتفاق افتاد روز شلوغی بود،‌ قرار بود صبح بریم آتلیه برای انتخاب عکس ها و بعداز ظهر هم بریم ختم زن دایی مامان بزرگ و شب هم بریم مراسم ولیمه شوهر عمه بابا،‌ولی هر چی فکر کردیم دیدیم خیلی خسته میشی و گناه داری و زنگ زدیم به آتلیه گفتیم که قرارمون رو عوض کنه،‌ خلاصه از صبح مامان سعی کرد رخت و لباس شما رو هم مرتب کنه و به برنامه و غذای شما رسیدگی کنه و...  ماشاء‌الله این روزها هم چند برابر قبل مامان رو به ...
22 آبان 1392

مطلب یازده ماهگی اون پایین هاست!!!

مامانی مطلب یازده ماهگی رو همون اوایل ماه ثبت موقت کرد و ذره ذره تکمیلش کرد. خلاصه دیشب یه سری اصلاح کردم و ثبت کامل کردم ولی زیر پست عشق مامان قبل از عکس های ده ماهگی ثبت شده و من هم نمیدونم چطوری باید بیارمش بالا... (ممنون میشم اگر کسی هم بتونه در این خصوص من بی سواد رو راهنمایی کنه ) به این ترتیب خدمت دوستان خوبم  اطلاع رسانی میشه که مطلب یازده ماهگی باران کوچولو هم به ثبت رسیده و اگه دوست داشتین این مطلب رو هم بخونین...  نظرات و محبت های شما بسیار انرژی بخشـــــــه ...
19 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد