پاکوچولوی من بیا!!!
عروسک کوچولو خیلی وقت بود میخواست راه بره ولی میترسید ؛ از هیجان مامان و بابا، از افتادن های زیاد ، از اینکه پاهای کوچولوش یاری نکنه،از اینکه حتماً کار سختی هست که همه انقدر براش هیجان و دقت نشون میدن (حتی دست به دوربین میشن!!!) برای همین فقط گاهی برای امتحان دو قدمی میرفت و باز پشیمون میشد حتی دیگه چند روز امتحانم نمیکرد، ترجیح میداد روی زانوهاش راه بره!!! جالب بود که این میل به قد راست کردن و سر و سینه بالا گرفتن اجازه نمیداد چهار دست و پا هم برای خودش بره، مبل و در و دیوار رو میگرفت و راه میرفت و بقیه مسیر رو هم روی زانو ( دقیقاً انگار داره روی کف پا راه میره، فقط سرعتش پایین بود آخه خب کار سختیه، مامان امتحان کرده که میگه) خلاصه دختر گلم شما تقریباً از یازده ماهگی این داستان رو داشتی هر کی هم میدید میگفت این بچه یه هفته دیگه قطعاً راه میره... ولی محقق نمیشدو مامان که میدید چقدر مستعد و علاقه مندی ولی یه جورایی نمیشه نگران شده بود و همش چشم انتظار و خیلی هم با باباجون به دنبال خریدن واکر (وسیله ای هست برای کمک به راه رفتن و تعادل نازنازی ها) ولی بعدش که با خودش یکم مساله رو بررسی کرد فهمید که باید واکنش ها و هرگونه هیجانی رو حذف کنه تا دخترش راحت تر بتونه با خودش کنار بیاد که میتونه، برای همین بی خیال دست،سوت، جیغ و هورا شدند و دوربین هم غلاف شد و برای تشویق فقط دست هات رو توی خونه میگرفتم و میگفتم بیا بریم دستشویی و تو هم که خیلی دوست داشتی توی دست شویی و حموم راه بری باز قبول کردی که تاتی کنی آخه همه به مامان میگفتن که باهاش زیاد تمرین کن همش تاتی ببرش (ناگفته نمونه که مامان عاشق تاتی بردن شما بود و از ذوقش شعرهای تاتی و انواع و اقسام تاتی رو هم از بر شده بود) ولی ازهمون اول تا دوقدم میرفتیم میشستی و دست هام رو ول میکردی من هم نمیخواستم اجبارت کنم یا میگفتن یه چیزی رو بگیر جلوش وقتی دم مبل ایستاده که بیاد و بگیره ولي این ترفند هم فایده ای نداشت چون خیلی شیک برای گرفتن طعمه بنده چهار دست و پا میومدی ولی از وقتی که دست هات رو گرفتم که بریم دستشویی و حتی چند قدم هم کف دستشویی زدی کلی خوشت اومد (یه جورایی حس استقلال کردی و حس نمیکردی مجبور به انجام و یادگرفتن چیزی هستی) و موقع برگشت هم دوباره گذاشتمت زمین و دست هات رو گرفتم و وقتی اومدیم بیرون به بابایی گفتم باباجون ببین باران خودش رفته و برگشته و بابا هم کلی آفرین میگفت، مطلب مهمتر وقتی بود که به همه گفتم اگه دیدین باران راه رفت واکنشی نشون ندین تا نترسه و به راهش ادامه بده و همین هم شد!!! خونه مادربزرگت بودیم و عمه و مادربزرگ بابا هم بودند و تو چهار قدمی رفتی و همه ساکت فقط به هم اشاره کردیم، بعد خودت متوجه شدی اتفاق خاصی نیفتاد و بازم امتحان کردی قربونت برم از دم میزنهارخوری تا آشپزخونه رفتی شد "هفت قدم" من آروم میشمردم و وقتی رسیدی و من گفتم هفت رفتم و عمه رو بوسیدم آخه واقعاً خوشحال شدم ولی واقعاً دیگه هیچ کدوممون جیک هم در این مورد نمیزدیم که پشیمون نشی و خداروشکر چندین بار دیگه هم رفتی و قدم هات رسید به ده قدم (دقیقاً ۱۸ آذر ۹۲) یعنی یکسال و یکماه و دو روز... قبلاً چند روز بعد از تولدت دو سه قدمی رفتی و من فیلم گرفتم ولی دیگه این دفعه فرق میکنه تو دیگه لذت راه رفتن و رسیدن رو واقعاً حس کردی،دو سه روز که توی خونه همین طور آسته آسته برای خودت تاتی کردی وقتی مشغول بازی بودی ازت فیلم هم گرفتم مامانی... قدم های کوچولوت مبارک فرشته من... قدم هات رو بزار روی چشم های مامان تا بیشتر عاشقت بشــــــــــــــــه ...
پی نوشت:
برات میخوندم: تاتی تاتی باران میکنه تاتی باران میکنه تاتی
یا تاتی نباتی کفش بابا پاتی، کفش نی نی پاتی ، کفش مامان پاتی
یا تاتی و تاتی رو پنجه، گربه پرید رو گنجه، آسه برو، آسه بیا عسل خانوم ، که گربه شاخت نزنه
حالا دیگه وقتی میگم باران بیا با هم بریم خودتم میگی تاتــــــــی