باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

باران عشق

پاکوچولوی من بیا!!!

1392/9/22 20:49
3,332 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک کوچولو خیلی وقت بود میخواست راه بره ولی میترسید ؛استرس از هیجان مامان و بابا، از افتادن های زیاد ، از اینکه پاهای کوچولوش یاری نکنه،از اینکه حتماً کار سختی هست که همه انقدر براش هیجان و دقت نشون میدن (حتی دست به دوربین میشن!!!) برای همین فقط گاهی برای امتحان دو قدمی میرفت و باز پشیمون میشد حتی دیگه چند روز امتحانم نمیکرد، ترجیح میداد روی زانوهاش راه بره!!! جالب بود که این میل به قد راست کردن و سر و سینه بالا گرفتن اجازه نمیداد چهار دست و پا هم برای خودش بره، مبل و در و دیوار رو میگرفت و راه میرفت و بقیه مسیر رو هم روی زانو ( دقیقاً انگار داره روی کف پا راه میره، فقط سرعتش پایین بود آخه خب کار سختیه، مامان امتحان کرده که میگه) خلاصه دختر گلم شما تقریباً از یازده ماهگی این داستان رو داشتی هر کی هم میدید میگفت این بچه یه هفته دیگه قطعاً راه میره... ولی محقق نمیشدو مامان که میدید چقدر مستعد و علاقه مندی ولی یه جورایی نمیشه نگران شده بود و همش چشم انتظار و خیلی هم با باباجون به دنبال خریدن واکر (وسیله ای هست برای کمک به راه رفتن و تعادل نازنازی ها) ولی بعدش که با خودش یکم مساله رو بررسی کرد فهمید که باید واکنش ها و هرگونه هیجانی رو حذف کنه تا دخترش راحت تر بتونه با خودش کنار بیاد که میتونه، برای همین بی خیال دست،سوت، جیغ و هورا شدند و دوربین هم غلاف شد و برای تشویق فقط دست هات رو توی خونه میگرفتم و میگفتم بیا بریم دستشویی و تو هم که خیلی دوست داشتی توی دست شویی و حموم راه بری باز قبول کردی که تاتی کنی آخه همه به مامان میگفتن که باهاش زیاد تمرین کن همش تاتی ببرش (ناگفته نمونه که مامان عاشق تاتی بردن شما بود و از ذوقش شعرهای تاتی و انواع و اقسام تاتی رو هم از بر شده بود) ولی ازهمون اول تا دوقدم میرفتیم میشستی و دست هام رو ول میکردی من هم نمیخواستم اجبارت کنم یا میگفتن یه چیزی رو بگیر جلوش وقتی دم مبل ایستاده که بیاد و بگیره ولي این ترفند هم فایده ای نداشت چون خیلی شیک برای گرفتن طعمه بنده چهار دست و پا میومدی ولی از وقتی که دست هات رو گرفتم که بریم دستشویی و حتی چند قدم هم کف دستشویی زدی کلی خوشت اومد  (یه جورایی حس استقلال کردی و حس نمیکردی مجبور به انجام و یادگرفتن چیزی هستی) و موقع برگشت هم دوباره گذاشتمت زمین و دست هات رو گرفتم و وقتی اومدیم بیرون به بابایی گفتم باباجون ببین باران خودش رفته و برگشته و بابا هم کلی آفرین میگفتتشویقتشویقتشویق، مطلب مهمتر وقتی بود که به همه گفتم اگه دیدین باران راه رفت واکنشی نشون ندین تا نترسه و به راهش ادامه بده و همین هم شد!!! خونه مادربزرگت بودیم و عمه و مادربزرگ بابا هم بودند و تو چهار قدمی رفتی و همه ساکت فقط به هم اشاره کردیم، بعد خودت متوجه شدی اتفاق خاصی نیفتاد و بازم امتحان کردی قربونت برم از دم میزنهارخوری تا آشپزخونه رفتی شد "هفت قدم" من آروم میشمردم و وقتی رسیدی و من گفتم هفت رفتم و عمه رو بوسیدم آخه واقعاً خوشحال شدم ولی واقعاً دیگه هیچ کدوممون جیک هم در این مورد نمیزدیم که پشیمون نشی و خداروشکر چندین بار دیگه هم رفتی و قدم هات رسید به ده قدم (دقیقاً ۱۸ آذر ۹۲) یعنی یکسال و یکماه و دو روز... قبلاً چند روز بعد از تولدت دو سه قدمی رفتی و من فیلم گرفتم ولی دیگه این دفعه فرق میکنه تو دیگه لذت راه رفتن و رسیدن رو واقعاً حس کردی،‌دو سه روز که توی خونه همین طور آسته آسته برای خودت تاتی کردی  وقتی مشغول بازی بودی ازت فیلم هم گرفتم مامانی... هوراقدم های کوچولوت مبارک فرشته من... فرشتهفرشتهفرشتهقدم هات رو بزار روی چشم های مامان تا بیشتر عاشقت بشــــــــــــــــه ...

 

 

پی نوشت:

برات میخوندم: تاتی تاتی باران میکنه تاتی باران میکنه تاتی

یا تاتی نباتی کفش بابا پاتی، کفش نی نی پاتی ، کفش مامان پاتی

یا تاتی و تاتی رو پنجه، گربه پرید رو گنجه، آسه برو، آسه بیا عسل خانوم ، که گربه شاخت نزنه

حالا دیگه وقتی میگم باران بیا با هم بریم خودتم میگی تاتــــــــیقلبقلبقلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مینا مامان آرمانی
24 آذر 92 22:56
عروسکم چه نازی ی ی ی ی با اجازتون لینک شدین به آرمان منم سر بزنید ممنون خاله جون محبت کردین باعث افتخاره حتما میام عزیزم
ژاله مامان آیدا
25 آذر 92 19:53
مامان جون می تونی برای درب اتاق نی نی حلقه اسم یا آویز خوشگل انتخاب کنی کافیه یه سری به کادونمدی بزنی http://kadonamadi.blogfa.com هر کدی که دوست داشتی برام تو سایت پیغام بزار و آدرس سایت یا ایمیلتو برام بنویس اینم ایمیلم : vento_j@yahoo.com ژاله مامان آیدا
الهه
26 آذر 92 3:00
خاله قربونت بشه پا کوچولو دست کوچولو مبارک باشه مبارک خودت و مامان مهربونت قدمهای بزرگ در راههای خوب همیشه تو زندگیت برداری ببین چه مامانی داری که انقدر خوب بچه اش رو زیر نظر داره و چه خوب تشخیص داده که چی کار کنه که به دختر نازش کمک بده خدا برای هم حفظتون کنه خیلی مبارکه عزیزم [خدا نکنه خاله جون، مــــرسی فقط حس مادری آدم رو هدایت میکنه و بس ... ممنونم عزیزم برای تبریک و محبتت ... خیلی زیبا نوشتی و مطمئنم باران هم روزی از خوندنش لذت میبره مثل مامانش ... عاشقتم ]
الهه
26 آذر 92 3:17
مامان مرضی جون کولاک کردی ها! نمی آیی نمی آیی یه دفعه همچین با دست پر میایی که ذوق مرگ شدم! مرسی از همه پستها کلی لذت بردم از خوندنشون ببخشید همش با موبایل آدرینا اجازه میده بیام! نمیشد ابراز احساسات کنم دیگه داشتم خفه میشدم! الان نصفه شبی یه دلی از عزا در آوردم! مرسی وای الهه جون چی بگم؛ داستان از این قراره که چند تا از پست هام پاک شده بود و من هم خواستم نابغه بازی دربیارم نسخه پشتیبان رو ریختم نگو کلا ترتیب فایل هام بهم خورد یعنی این چند تا پست رو قبلا ترها نوشته بودم ولی حتما خیرش این بوده که دوستای مهربونم که نخوندن هم بخونن ... خیلی ممنون که از استراحتت وقت صرف کردی و برام نظرات قشنگ نوشتی عزیزم... میبوسمت
مامان مریم
1 دی 92 12:06
چه جالب منم دقیقا میخواستم همین حرف الهه جونو بزنم ولی جوابمو گرفتم... مبارک باشه اولین قدمهای باران عزیزم... امیدوارم همه ی قدمهای زندگیش پر از رسیدن باشه... و پر از خیر و دوستی.. و تبریک به مرضیه عزیزم که این لحظه هارو با اینهمه عشق و ظرافت ثبت کرده...میبوسمتون... [ممنون خاله جون از این همه محبت و دعاهای قشنگ ... خجالتم میدی مهربون... به پای دل نوشته های زیبای شما برای مهتاب پر نورم که نمیرسه... من هم روی ماهتون رو میبوسم ]
خاله موژان
8 دی 92 14:43
مبارکه خاله جونم . امیدوارم که همیشه سالم و شاد باشی و با پاهای کوچولوی قشنگت جاهای خوب خوب بری و کلی شادی و بازی کنی عزیزم [ممنون خاله مهربونم... خدا سام عزیز رو براتون حفظ کنه ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد