باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

باران عشق

مامان گلی بیاد

ضرباهنگ قلب بی تاب مامان؛ این تویی که این روزها با وابستگی و شیرینی و محبتت زنجیرهای محکمی از عشق به بند بند وجودم میبندی...  این تویی که مامان رو اینگونه صدا میکنی : "مامان گلی، مامان گلی" و حتی گاهی : مامان خوشگلم و دخترکی که خودش بنا به لحظه هاش تصمیم میگیره مادرش رو چطور صدا بزنه... وقتی داره از نرده های تختش بالا میره و بعد گیر کرده و پاهای کوچکش تاب نداره میگه مرضیه میفتم هاااا، مرضیه بیا... یعنی مامان حتی وقت نمیکنم برات دلبری کنم فقط به دادم برس کمکم کن ... و چه جالب که اگه حس کنی مامان رو واقعا توی قاب تصویرت نمیبینی گاهی دیگه با عصبانیت میگی مرضیه!!! رفته بودم توی مغازه خرید کنم و تو با کالس...
23 ارديبهشت 1393

ولش کن عشق من رو

عسل مامان از کی شما فکر کردی که مامان و بابا باید با فاصله پنجاه سانتی از هم فقط و فقط مجاز به نگاه و  ابراز علاقه به دردونه دخملشون هستند و هیچ گونه تماس فیزیکی و حتی چشمی برای این زوج رو ممنوع قلمداد کردی؟!!! خانم کوچولو تا بابا دستش رو میزاره روی دست مامان بدو بدو خودت رو میرسونی و میگی نکن نکن و یه خنده هم چاشنی میکنی که کسی رو حرفت حرف نزنه و بعد خودت مستقیما میای و دست بابا رو میکشی کنار و حتی ماهرانه ماجرا رو به سمت خودت برمیگردونی مامان میخواد بابا رو بدرقه رفتن کنه تا میام نزدیک بابا، میگی نکن نکن بیو عقب داریم عکس میگیریم و بابا دوربین رو تنظیم میکنه و بدو بدو میاد و همینکه من و تو رو با هم بغل میکنه، غوغا به پا میک...
28 فروردين 1393

بیماری روزئولا و سختی که عزیزم کشید

پاره تنم، بارانم ؛ روزهایی سخت رو گذروندی ولی گذشت نازنینم... همیشه قوی باش عشق مامان    تعطیلات نوروز شکرخدا بازهم میهمان امام رئوف در مشهد مقدس بودیم که در پست های بعدی شرح میدم، متاسفانه بازهم توی این سفر سرما خوردی و من شروع کردم بهت شربت سرماخوردگی دادن و کلا هم از آب و غذا افتادی که بابات توی سفر گفت به خاطر محیط جدید و تمایل به بازی کردن ولی به عینه میدیدم که داری بدقلق میشی و با کوچکترین حرکتی بنای گریه و ناراحتی سر میدی، گفتیم هوایی و ددری شدی ...   برگشتیم تهران و یکی دو روزی مهمون داشتیم و خودمون هم یکی دوجا رفتیم و روز یازدهم هم با یه سری از دوستام بردمت سرزمین عجایب توی تیراژه که حسابی بازی کردی و ...
27 فروردين 1393

شعر با دادلی جون

تبادل شعرت با دادلی جون (مادربزرگت رو به این شکل صدا میکنی (به ترکی یعنی خوشمزه: میگه : مال منی میگی : جونم میگه : مال منی میگی : عمرم میگه : بگو بگو میگی : هستم میگه : به یاد تو میگی : هستم عاشقتمممممممممممممم زیبای مامان... 
26 فروردين 1393

جوجه کوچولو

جوجه کوچولو         جیک جیک جیک اسمت چیه          خانم کوچیک خونه ات کجاست        خونه مردم چی چی میخوری           ارزن و گندم کجا میخوابی                   توی مهتابی دوستات کی ان          غاز و مرغابی دشمنات کی ان        گربه و شغال پر بزن برو       &nb...
26 فروردين 1393

بهار بارانی

یک سال نو آغاز شد دومین نوروزی که در آغوش باران بهار رو حس کردیم سال قبل دختری چهار ماه و نیمه داشتم که درست مثل عروسک بود، خیلی ظریف لباس پوشوندم و لعاب برنج رو ذره ذره دهنش گذاشتم و در آغوشم گرفتم که پای سفره هفت سین عکس سه تایی بندازیم و بعدش راه بیفتیم سمت خونه باباجونم و با رادیوی ماشین لحظه تحویل سال رو به هم تبریک گفتیم و دست به سوی خدای مهربونم برداشتم ... الان که فکر میکنم میبینم اون موقع بارانم تپلی، اخمو، کم مو و کوچولو بود یعنی توی بغلم انگار یه عروسک تپلی داشتم برای خودش سر و صدا در میاورد و گاهی ماما ماما میگفت و موقع بازی قهقه سر میداد و با عمق چشماش به آدم میخندید ولی حتی قادر نبود به تنهایی قل بخوره، بشینه یا دست بزنه امسال ...
26 فروردين 1393

بیوو خونتون!!!

دخملی طلا،‌استقلال طلبی شما بازم یه روی دیگه از خودش نشون میده وقت هایی هست که دلت میخواد برای خودت تنهایی بازی کنی و میای توی خونه میچرخی یه چیزی شکار میکنی مثلا یه تیکه لباس برمیداری و تنهایی میری توی اتاق و از تخت میری بالا و شاید بیست دقیقه باهاش سر خودت رو گرم میکنی،‌ میخوای بدونی چطوری؟‌ تلاش میکنی بدون هیچ کمکی خودت لباس رو بپوشی و اگه آخر سر هم موفق نشی مثل کلاه میزاری سرت و راه میفتی میای پیش من میگی خوشگل شدم؟‌ البته تمام این مدت یواشکی زیر نظر دارمت و گاهی طاقت نمیارم و کلی قربون صدقه ات میرم و تو رو هوایی میکنم ولی ولی ولی حالا دیگه یه وقتا من رو بیرون هم میکنی شاهزاده خانم...!!! موقع بازی با عمه معصومه می...
15 فروردين 1393

خانه بی نور

دخترکوچولوی من،‌ امروز هم مثل همه روزهای دیگه از صبح با هم بیدار شدیم و کلی بازی کردیم و گاهی هم شما بهانه گرفتی و به قول خودت اوهو اوهو کردی و مامان هم نازت رو کشید و زمان گذشت و در بیداری و خواب بلاوقفه هوس شیر داشتی و مامان برای انجام کوچکترین کارها هم باید از زمین و زمان و به قول خودت تلبیزیون (بی بی انیشتین محبوبت) یاری میگرفت و آخر کار هم کارها نصفه و نیمه رها میشدند... عصر شد و بعد از خوردن ناهاری که ساعت ٤ بالاخره کمی خوردی برات نانای تولد مبارک گذاشتم و تو گفتی "لِگو بازی" انقدر قشنگ میگی که حس بازی در آدم حلول میکنه... اومدم باهات بازی کنم یقه لباسم رو گرفتی و دنبال خودت کشیدی که  بیام داخل پارکت بشینم و ...
15 فروردين 1393

خنده های شیرین تو

فرشته مهربونم وقتی میخندی دنیای من وارونه میشه و تمام غم ها توی این وارونگی میریزن و پروانه های رنگارنگ شادی به دلم پر میکشن،‌ من با وجود تو، میخندم،‌ قوی میشم و زندگی میکنم لحظه های قشنگی با تو دارم که در هیچ کلمه ای نمیگنجه حتی قاب تصویر هم نمیتونه حسی که تجربه کردم رو عینا برام ثبت کنه بهانه خنده هایی شیرین؛ پس من چی ؟ وقتی مثلا داشتی شکلات میخوردی بهت با یه صدای لوسی گفتم باران به من هم بده، من  هم میخوام و تو با هیجان تمام همه شکلات رو کردی توی دهنت و نگاهت آنچنان برقی داشت انگار که مهمترین کار دنیا رو انجام دادی و من برای بیشتر شدن این شادی صدام رو نازک و غمگین کردم و گفتم پس من چی و لب هام رو کمی ورچیدم ...
28 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد