باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

باران عشق

دخترم دوست دارم

دخترم حالا که دستهای قشنگت رو در هم گره زدی، حالا که چشمهات رو بستی و داری آروم آروم شیر میخوری، حالا که به جای صدای تولد تولد فقط صدای نفس هات رو میشنوم ، بعد از یه عالمه بازی توی پارک و سوار شدن همه تاپ ها و سرسره ها، دویدن دنبال توپ پسربچه ای که نمیخواد اجازه بده به توپش پا بزنی، بعد از صدا زدن قارقارها و پیشی های محله، بعد از آواز خوندن توی کالسکه موقع برگشت، خستگی و بهانه گیری برای لالا... حالا من به صورت فرشته ای آروم و ناز نگاه میکنم ... نمیدونم توی عالم بالا فرشته ها چه شکلی هستند ولی فکر میکنم به همین ظرافت باشند... به همین لطافت بی کران ... همین قدر معصوم ... وقتی بچه ها بیدارند و بازی میکنند و با قدم های پر از هیجان این طرف اون ط...
9 بهمن 1392

حرف نگفته...

روزها از پی هم میان و به سرعت برق تموم میشن ... هر روز و هر ساعت توی سرم یه دنیا حرف نگفته دارم ... خیلی سخته آدم یه عالمه حرف برای گفتن داشته باشه و درباره تک به تک جمله هاش فکر کنه و توی خیالاتش کلی احساسات خرج همه این جمله ها بکنه و بعد توی هیاهوی کار و زندگی هیچ کدوم رو نتونه بنویسه و انقدر زمان بهش بخوره که حتی از ذهن خودش هم پاک بشه ... سخته که تمام روز بگه یادم باشه برم این موضوع رو بنویسم و نیمه های شب که میاد و صفحه رو باز میکنه انقدر خسته باشه که هر چی دستش رو ببره روی کیبورد چیزی یادش نیاد برای نوشتن ...  امروز برای علی هم تعریف کردم که چقدر توی خیالم مینویسم و بعد همه پاک میشه و بهم گفت که احساس رو هر وقت که میاد باید ...
6 بهمن 1392

مطلب دوازده ماهگی کامل گردید

دوست های مهربونم خوش اومدین فقط اومدم بگم ممنونم که بهمون سر میزنین و مطلب مربوط به دوزاده ماهگی رو کمی اصلاح کردم یه چیز دیگه ببخشید که مطالب من طولانی هست چون وقت نمیکنم بیام و جدا جدا بنویسم حرف هام تلمبار میشه و گاهی خیلی پرگویی میکنم برای ثبت لحظات شیرین این دختر...  
2 دی 1392

دوازده ماهگیت رو عاشقی کردم نفسم......

گل گلخونه من،‌یکی یکدونه من،‌چراغ خونه من؛‌ این روزها این آهنگ گل گلخونه رو برات میخونم مامانی و در حین خوندن با هم بازی میکنیم و اون لب های قشنگت به خنده وا میشه و من غرق خوشحالی میشم باران جونم داری بزرگ میشی... صدات دیگه همیشه توی خونه مون میپیچــــــه، همه جای این خونه حضور تو رو گواهی میده، جای دستاتروی تموم شیشه ها و میزها خودنمایی میکنه مادرجون و این ما هستیم که مست و عاشق نگاهت میکنیم ... ماهی که گذشت حس میکنم خیلی بیشتر عاشقت شدم، حتی بیشتر نوازشت کردم، وجودت برام پر معنی تر و باشکوه تر شده عزیزکم (این روزها سعی میکنم بیشتر روز رو باهات بازی کنم و برات وقت صرف کنم و شب ها نمیخوابم و تا صبح کار شرکت میکنم نازنیمم...
2 دی 1392

2 روزمانده!!!

دختر عزیزم، ۲ روز مانده، البته من هر آن و لحظه منتظر آمدن طبیعی ات هستم، نمیدونم چی پیش میاد ولی من و بابات همه کارهای ریز و درشتمون رو داریم انجام میدیم تا تو بیای و در آغوشمون باشی، بابات باهات حرف میزنه و میگه دخترم بیا دیگه دلتنگتم!!! میگه از الان دلش برات تنگ شده، میخواد بغلت کنه، ببوستت، حتی قلقلک و گاز بگیره!!! خونه رو حسابی تمیز کردیم، مامانی هم خودش و ساک هاش حاضرن، تلفن مرتب زنگ میزنه و همه از احوالت میپرسن و اظهار لطف و محبت میکنن:-) خلاصه دقایق ما تنها برای اومدن تو سپری میشن، نمیدونم طبیعی بدنیا میای یا که باید عمل سزارین انجام بشه ولی مطمئن هستم که تو دختر فوق العاده خوبی هستی و مامان رو اذیت نمیکنی، راحت بدنیا میای و سالم و ت...
28 آذر 1392

عشق مامان نه ماه و نه روزه شده ...

عزیز دلم نه ماه توی دل مامانی بودی حالا این روزهای قشنگ پشت سر هم میگذرن و الان تو یه دخمل کوچولوی نه ماه و نه روزه هستی داری توی پارکت صداهای عجیب و غریب در میاری،‌خیارت رو گاز میزنی گاهی مامانی رو صدا میزنی که بیام پیشت آخه همش نگرانی که تنها نمونی ... من هم مرتب باهات حرف میزنم، گاهی هم خودت با خودت حرف میزنی... خیلی خوبه که گاهی میتونی برای خودت توی پارک بشینی و بازی کنی،‌البته کلا دوست داری که به مامان محکم بچسبی،‌هر جا مامان میره تو هم تندی میای دنبالش اگرم نتونی سریع جیغ و داد میکنی که بیا من رو ببر یا با صدات بهم میگی مامان کجایی چرا من تنها موندم منم که قلبم برای تو میزنه زودی خودم رو بهت میرسونم آخه مامان جونم مجبورم بعضی کارها رو ...
28 آذر 1392

مامان نگران ۹۱/۰۱/۲۵

فرزند عزیزم که نمیدونم دختر هستی یا پسر!!!  با وجود اینکه تو دو ماه توی دل من زندگی کردی ما تازه 10-20 روز هست که متوجه حضور قشنگ شما شدیم، تازه تازه داره باورم میشه که یه گوهر با ارزش توی وجودم دارم... دیروز رفتم و یک سری آزمایش دادم که مطمئن بشیم تا اینجا همه چیز درسته... میدونی هر سوزنی که به خاطر تو بزنم با تمام وجود می پذیرم چون داشتن تو برایم یک دنیا می ارزد بعدش هم رفتیم با بابات صندلی غذا خریدیم، ناخن گیر و چند تا لباس کوچولو، مامان بزرگت هم برات یه عالمه خرید کرده، کالسه و پارک و لباس و ... خلاصه سنگ تمام گذاشته عزیزم. ولی از دیروز پریروز به اندازه یک دنیا نگران سلامتی تو هستم آروم و قرار ندارم. هر لحظه از خدای بزرگ میخوام که تو...
28 آذر 1392

همه هستی من...

همه هستی من ... هر لحظه تو رو زندگی میکنم ... هر لحظه تو رو میبوسم ، میبویم، نفس میکشم... الانی که برات مینویسم داری شیر میخوری و من آروم توی گوشیم این لحظات رو نگارش میکنم، چقدر زیبا نفس میکشی، چه معصومانه خوابیدی گل من... دو تا پاهات رو گذاشتی روی پای مامان نمیدونم چرا دوست داری پاهات روی من باشه گویی اینجوری حس مالکیت میکنی!!! دست چپت رو هم میذاری روی چشمات الهی قربون اون چشم های نازت بشم ، بلند بلند نفس میکشی و گاهی انقدر خوابت میبره که دیگه شیر نمیخوری، بعد از چند دقیقه دوباره شروع میکنی به مکیدن یعنی عشق من الان خواب میبینی؟ چه حس خوبی دارم که میتونم انقدر بهت احساس آرامش بدم، چه خوشبختم که میتونم به تو فرشته معصوم شیره وجو...
28 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد