باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

باران عشق

مردیم و زنده شدیم ...

1392/8/22 2:34
413 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک شیطون بلای مامان ؛

‌خدا توی این روزهای عزیز خیلی بهمون لطف کرد یه بلای بزرگ رو از سرمون گذروند تا عمر دارم شکرگزاری میکنم برای این لطف پروردگار

این ماجرا روز یکشنبه ١٩ آبان ساعت ٤:٣٠ اتفاق افتاد

روز شلوغی بود،‌ قرار بود صبح بریم آتلیه برای انتخاب عکس ها و بعداز ظهر هم بریم ختم زن دایی مامان بزرگ و شب هم بریم مراسم ولیمه شوهر عمه بابا،‌ولی هر چی فکر کردیم دیدیم خیلی خسته میشی و گناه داری و زنگ زدیم به آتلیه گفتیم که قرارمون رو عوض کنه،‌ خلاصه از صبح مامان سعی کرد رخت و لباس شما رو هم مرتب کنه و به برنامه و غذای شما رسیدگی کنه و...  ماشاء‌الله این روزها هم چند برابر قبل مامان رو به خودت مشغول کردی و لحظه به لحظه بازی میخوای و یا  داری ذکر مـــــــــی می مــــــی می میگی

ظهر که یه کوچولو خوابوندمت رفتم پای کامپیوتر و یه سری از کارهای شرکت رو سریع انجام دادم و بعد هم زودی رفتم آماده بشم که بریم و تو هم که از خواب بیدار شدی بردمت برای تعویض و بعد هم لباس هایی رو که آماده کرده بودم رو آوردم و کنار لباس ها گردنبد و پلاک وان یکاد رو هم آوردم، به پلاک وان یکاد یه سنجاق هم هست که همیشه پلاک رو  با اون به  لباس هات وصل میکنم. بعد از اینکه بابایی گردنبندت رو انداخت آوردمت روی تخت خودمون و با بازی و آواز لباس هات رو عوض کردم و شروع کردم موهات رو شونه کشیدن و جعبه گل سرها هم دم دستم بود که موهات رو ببندم که بابایی میومد و میرفت و میگفت گل سر رو نخورهههههه!!! من هم دیگه چند تا چشم قرض کرده بودم که مواظب باشم یهو گل سری رو برنداری و توی دهنت بکنی دیدم نخیر خیلی شیطنت میکنی بی خیال بستن موهات توی اون حالت شدم و مانتوی خودم رو پوشیدم (بی نهایت دیر شده بود و از استرس هم داشتم میمردم و خیلی بدو بدو داشتم)‌و آوردمت توی هال و کنار مبل هر دوتایی وایستادیم و گفتم که الان خوراکی و غذاش رو میزارم توی کیف و بعد موهاش رو گل سر میزنم همین که ظرف غذات رو برداشتم واقعا نفهمیدم چطور شد که دیدم حالتی هستی که انگار چیزی توی دهنت هست سریع انگشتم رو کردم توی دهنت و تو هم یه جورایی حس بازی به خودت گرفته بودی و انگار میخواستی از دستم فرار کنی،‌ دستم رو گذاشتم پشت گردنت که بتونم مهارت کنم و باز انگشتم رو توی دهنت چرخوندم دستم به یه چیزی خورد حس کردم گل سر هست و حس کردم داره میره پایینتر گریه مثل یه گونی سیب زمینی برعکست کردم و میزدم پشتت و میگفتم علی کمـــــــــک کمــــــک بیا بیا، دیگه بابات هم اومده بود بالای سرت و اون هم دست کرد توی دهنت ولی نه... قورتش دادی ... علی شروع کرد به دعوا کردن من که مگه نگفتم گل سر رو میخوره گفتم یا نگفتم ...چرا جدی نمیگیری و مـــــــــــــــــــن با صدایی نازک و وحشت زده میگفتم به خدا گل سر جلوی دستش نبود نمیدونم چی شد از کجا برداشت نمیدونم چقدر دیگه این مکالمه بود و بعد چند دقیقه چون حالت خوب و خوشحال بود هر دو سعی کردیم آروم بشیم و با نفس های بریده بریده بگیم شاید دفع بشه باید صبر کنیم  (البته چون گل سر ریز بود با خودمون این احتمال دفع رو دادیم و سعی کردیم خودمون رو قانع کنیم)

اومدم توی آشپزخونه که کیسه بردارم و داشتم به خودم میگفتم چی شد اصلا چطور میشه چطوری دستش رسید؟‌ چطوری جعبه رو باز کرد؟‌ یکباره انگار که آب سردی روم ریختند مثل دیوونه ها زدم توی سر و کله خودم و ناله که بدبخت شدم بیچاره شدم حالا چیکار کنم،‌ بابات هم پشت سر هم میپرسید چی شده بگو بگو چی شده و الهی صد بار بمیرم برات که تو هم از حال من بهت زده شده بودی و همینطور سعی میکردی با انواع و اقسام صداها به من دلداری بدی حتی بعد از اینکه مامان گفت الهی قربونت برم اومدی جلو و من رو بوسیدی

وسط هیاهوی دستپاچگیم به بابات گفتم که و ان یکاد رو خوردی نه گل سر ...

و حالا هر دو داشتیم از نگرانی میمردیم و تو هاج و واج از بی قراری ما بودی (بابا همش نگران بود که نکنه سنجاق باز بوده باشه و خداروشکر من مطمئن بودم که بسته بوده ولی بازهم بابا میگفت نکنه توی دلش باز بشه و این دیگه من رو میکشت و یه نگرانی دیگه هم این بود که بالاخره خیلی ریز و کوچولو هم نبوده و چی میشه!؟؟)

عزم دکتر کردیم و خلاصه با هزار بدبختی تونستیم بدون نوبت قبلی خدمت دکتر بریم و شرح ماجرا کردیم  جناب دکتر هم فرمودند که اگر سنجاق باز نباشه تا ٢٤ ساعت الی ٤٨ ساعت دفع میشه و جای نگرانی نیست ولی اگر توی مدت ذکر شده این دفع صورت نگرفت باید برای گرفتن عکس مراجعه کنید که مشخص بشه در چه شرایطی هست ولی با وجود طلا بودن احتمال قوی دفع میشه

دیگه به مراسم ختم که نرسیدیم و با اینحال چون گیج و منگ بودیم بازهم به سمت محل مسجد راه افتادیم توی این مدت هم مرتب به مادربزرگت تلفن میزدم که بگم چرا نتونستیم خودمون رو برسونیم که آنتن نمیداد و وقتی هم که موفق شدیم صحبت کنیم گفتند که مجلس تموم شده و نیاین و بعد از اینکه ماجرا رو هم براشون تعریف کردیم بنده خدا برای اینکه من خیلی هول نکنم گفت که رفع میشه و نگران نباشین

حالا بامزه این بود که از وقتی سوار ماشین شده بودیم تو از توی صندلیت به من خیره نگاه میکردی و وقتی از توی آینه باهات حرف میزدم نگاه شیطنت آمیز میکردی و به من میخندیدی خیلی نگاه عجیبی بود الان هم که یادم میفته خنده ام میگیره دقیقا نمیدونم منظورت چی بود ولی فکر کنم خودت هم فهمیدی که حسابی هول و ولا گرفتیم دختر

این وسط با یکی از دوستان هم صحبت شد و ایشون هم گفتند که بچه یکی از اقوام سکه خورده بوده و پنج روز طول کشیده بوده تا دفع بشه و من هم که دیگه اشکم جاری بودددددددد

فکر کن شب میخواستیم بریم یه مجلس که خیلی ها اولین بار بود میخواستن شما رو ببینن و من هم دوست داشتم هممون مرتب باشیم ولی من که رهبر لشگر شکست خورده ها...

فقط کاری که کردم سعی کردم کمی میوه و خوراکی های ملین بهت بدم مثلا میوه انگور و نارنگی بهت دادم و ذرت هم توی غذاها بهت دادم این ها روی تو تاثیر خوبی داره از این لحاظ

شب وقتی میخوابوندمت کلی به خدا التماس کردم گفتم خدایا من مادری بلد نیستم خودت خدایی کن خودت این بلا رو از سرمون دور کن (یه عالمه هم سرچ کرده بودم توی اینترنت که اگر توی مری گیر کنه اینجوریه اگه توی روده باشه اونجوری و حتی نیاز به آندوسکوپی و جراحی رو هم خوندم و دیگه مردم و زنده شدم)

از این قسمت به بعد گلاب به روی همه عزیزان

صبح شد و بیدار شدی و کلی عروسکِ ملوس شدی و اومدیم توی هال با هم بازی کنیم که دیدم داری زور میزنی میدونستم که هر روز تقریبا همین حوالی  ١٠ این اتفاق میفته به خودم گفتم میدونم که اینبار نمیشه ولی بازهم نگاه کن...

قبل از رفتن برای تعویض به بابات هم گفتم ولی گفت نه چند روز طول میکشه فکر نکن حالا با همین یه بار میشه ولی رفتیم و همینطور که پوشک رو باز کردم و تو رو میشستم دیدم اساسی کار کردی گذاشتمت آب بازی کنی و رفتم برای کنکـــــاش (دکتر گفت اگه دفع بشه و شما متوجه نشی باعث میشه که اشتباه پیش بیاد و کلی وقت نگران بمونید "برای همین دو تا چشم هم قرض کردم")

واقعا باورکردنی نبوددددددد خیلی خوشحال شدم کلی جیغ زدم و بابات هم که میخواست بره سر کار دوید اومد و کلی خوشحال شد و تو هم گیر دادی که بابا بغلم کنه و من هم از فرصت استفاده کردم هی بهت گفتم آفرین دخترم ممنونم دخترم عزیزم عشقم ممنون آفرین نمیدونی مامان چقدر خوشحالههههههه و نگاه تو هم کلی خوشحال و ذوق زده شد از هیجانات من

جالب اینجا بود که پلاک رفته بود داخل سنجاق و خیلی جمع و جور شده بود و ما هم چون خیلی به خاطر سنجاق دلهره کشیده بودیم اولین کاری که کردیم سنجاق رو انداختیم دور و پلاک رو هم انداختیم ضد عفونی بشه

خیلی شیطون و قلدر شدی و حتی ثانیه نمیشه ازت چشم برداشت... فقط میسپارمت به خدای مهربونم

مادرجان من رو ببخش خودم بهتر از هر کسی میدونم که مادر خوبی برات نیستم... وقتی نتونم از تو مراقبت کنم از خودم متنفرم از خودم بدم میاد...

خدایا التماس میکنم همونطور که این هدیه رو به من بخشیدی،‌ خودت نگهدارش باشی من حتی از لحظه ای عاجزم، التماست میکنم همه فرشته های کوچولو رو در پناه گرم و امن خودت ایمن بداری...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

الهه
23 آبان 92 1:44
وای قلبم وایساد عرق کردم تا بخونم برسم به ته مطلب ای داد من چه استرسی کشیدی دختر خدا رو شکر رفع شده ولی میتونم کمی تصور کنم که چه استرسی کشیدین تو رو خدا هیچ جور طلا ملا ، گوشواره هیچی هیچی به این بچه ها آویزان نکنیم. به خدا خیلی خطرناکه. خودشم سنجاق؟ وای من که عمرا جرات کنم. دنیا به من گفتن یه چیزی آویزون سر و گردن آدرینا کنم. عمرا که قبول کنم. بعدشم قربونت برم درسته که به نظر من پلاک و سنجاق خود به خود یه خطر بالقوه ست ولی به هر حال هر چقدر هم احتیاط بشه همیشه خطراتی هست شما چرا به خودت گیر میدی که مامان خوبی نیستم؟ شما بهترین مامانی برای باران عزیز هستی. مامان خودش، مامان یکی یه دونه اش [ در مورد طلا بستن چی بگم که خیلی ها بهم گفتند که خطرناکه ولی خیلی ها هم بهم گفتند که حتما این آیه به لباس بچه باشه... حالا مفصل در این خصوص صحبت میکنیم... بابت قوت قلب و جملات آرامش بخش هم خیلی ممنون ولی تعارف ننوشتم من واقعا نتونستم مادر خوبی باشم با وجود این که دخترم رو از جونم بیشتر دوست دارم ولی از اول نتونستم خوب مراقبش باشم و این دسته گل هم از نشونه هاشه ]
اليناگلينا
25 آبان 92 16:52
واي مردم تا برسم به آخر خط .خدا را شكر كه به خير گذشته.ديگه ماماني خيلي خيلي مراقب باش [آره خدارو صدهزار مرنبه شکر ،یه زنگ خطر خیلی جدی بود... چشم حتماً]
الهه
25 آبان 92 23:40
خوب الان بهترین وقته خیلی ها رو ول کن شما مادرشی و شما کاری که به صلاحشه انجام بده قاطع و محکم وایسا بگو تا الانم خدا رحم کرده هیچی نشده سنجاق و فلز و بچه کوچیک؟ من بابت قوت قلب الکی نگفتم به خدا. شما مامان خیلی خوبی هستی اصلا هم از این فکرا نکن چون واقعا روی روحیه و رفتاره اثر میگذاره و بچه هم این رو حس میکنه. به خودتون اطمینان داشته باشید. دنیا از جاش کنده بشه هم شما مامان یکی یه دونه باران جونید. [عزیزم اول ببخش که انقدر دیر پیامت رو جواب میدم دوم از نصیحت دوستانه ات بسیار ممنون، البته ناگفته نمونه که این روزها هم باران بقدری کنجکاو شده و دنبال شیطنت و هیجان هست که حتی ساده ترین چیزها رو تبدیل به خطرناک ترین میکنه و واسه همین باید خیلی مواظبش باشم. روحیه مامان مرضیه هم حسابی کار داره مخصوصاً که چشم و دلش هم ترسیده دیگه از قبل هم بدتر شدم، ولی درسته، این موضوع حتماً روی دختری هم تاثیرگذار هست و قول میدم که سعی کنم قوی تر باشم، یه دنیا عشق و احترام تقدیمتان باد]
مامان زینب
25 آبان 92 23:54
سلام عزیزم ممنون که اومدی و تولد امیر تبریک فتی شرمنده که من نیومدم از بس که امیر این ماه اخیر اذیت کرد و نذاشت من اصلا به هیچ کدوم از دوستام سر بزنم تولدت مبارک نازنین دختر ایشالا رخت عروسی به تنت ببینم عزیزم و زیر سایه پدر و مادر بهترین روزها را در زندگیت داشته باشی نازنینم بلات دور باشه منم بچگی یه سوزن ته گرد قورت دادم ولی شما زرنگب بودی یه روزه دفع کردی آفرین می دونم خوشمزس ولی دیگه نخوری ها الهی خاله قربونت بره یه بوس بده [سلام زینب جان، خواهش میکنم عزیزم همش به یادش بودم مخصوصاً که نوشته بودی مریض احوال هست و تولدش هم روز بعد عاشورا... خاله جونم از تبریک و مهربونی و دعاهای قشنگتون ممنون آخی سوزن!!! البته از نظر ابعاد کوچکتر از شاهکار دختر ما هست ولی از نظر تیزی دل آدم رو میلرزونه، همینطوری دفع شد؟ منم بوسسسسسس برای خاله و امیرحسین جون خوشگلش ]
مونا
29 آبان 92 14:48
عزززززیززززم بمیرم برای باران عزیز خیلی خیلی ناراحت شدم خدارو صد هزار مرتبه شکر که خطر برطرف شد و خیالتون راحت شد می دونم چی کشیدی عزیزم دقیقاً منم وقتی آدرین سرش اونجوری شد مردم و زنده شدم ولی قربونت برم هرچقدر هم که مواظبت می کنیم بازهم از اینجور اتفاق ها ممکنه رخ بده فقط باید این جوجه ها رو به خدای بزرگ بسپاریم. می بوسم روی ماهه گل دخترتون رو [خدا نکنه خاله جون،ببخشید که ناراحتتون کردم، خدا آدرین عزیز رو همیشه براتون حفظ کنه... آره خیلی بهم سخت گذشت و حتی هنوز هم که یادم میفته ناراحت میشم واقعاً همینطوره اگه نظر لطف و عنایت خدا نباشه نمیدونم چه طورممکنه این فرشته های کوچولو توی این دنیای پر از خطر بزرگ بشن خصوصاً که مامان فرشته هر چی سعی میکنه بازم موفق نمیشه ازش خوب مواظبت کنه مرسی و من هم روی گل پسر شما رو میبوسم]
مامان مریم
30 آبان 92 8:04
وبلاگتونو خوندم...خیلی خوب بود صداقت نوشته هاتونو دوس داشتم...دخترتونم خیلی شیرینه [خوش اومدین، مرسی که خوندین و خیلی لطف دارین من هم الان یه سری به وبلاگ شما و مهتاب خانم نازتون اومدم... خدا نازنین دختر شما رو هم حفظ کنه ]
مامان محمدحسین
2 آذر 92 0:33
وای خدای من... بنده نیز 2 تا چشم قرض نموده تا ته این مطلب رو خوندم... خدا رو شکر که به خیر گذشت.... [ممنون از توجه و وقتی که صرف کردین بله خداروشکر ]
مامان مریم
2 آذر 92 9:00
با افتخار با عنوان باران عزیزم لینک شدین...باعث خوشحالیه دوستی با شما [ ممنون عزیم محبت کردین و باعث خوشحالی دو چندان بنده است، همیشه خوش و شاد باشین در کنار مهتاب خانم خوشگل ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد