باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

باران عشق

یازده ماهگی چطور گذشت؟!!!

عزیزم؛ این ماه هم که بگذره تو یکساله میشی !!! میدونی دلم تنگ میشه برای این روزهایی که میگذره ... دقیقا ۱۶ مهر که شما ۱۱ ماهه شدی پرواز کردیم به سوی مشهد، خاطره این سفر رو توی یک پست دیگه میذارم ولی بدون که آغاز یازده ماهگی با این سفر بود ، فردای اون روز هم روز جهانی کودک بود و من و بابایی یه عالمه لباس های خوشگل برات خریدیم برای روز جهانی کودک :-) گل قشنگم این روزهای زیبا رو بهت تبریک میگم و خودت میدونی که ما چقدر دوست داریم. :) :*         باران جونم میدونی مامان روی ابرها سیر میکنه وقتی به دخترش میگه باران ببعی میگه؟ و تو با کلی ناز میگی بع!!! دمبه داری؟ بلند میگی نههههه نهههه!!! به قول مامان بزرگت...
19 آبان 1392

یکسالگی ات مبارک دخترم

روزها یکی یکی شد ماه و ماه ها یکی یکی شد سال!!! یک سال با تو بودم، یک سال با تو گشتم، یکسال از تو گفتم... شدم مادر، بهشت من تو بودی، عزیز من تو بودی ، همه دار و ندار من تو بودی!!! این فصل از قصه تو به سرانجام رسید و باقی این قصه در انتظار دست خط خدای آفریننده باران...!!! تو از اویی و نازل شده از سوی او ... و نام مقدس مادر هدیه دیگری از اوست که اگر لایق باشم تا ابد با من خواهد ماند. دختر نازنینم اولین سالگرد تولدت مبارک ...!!!       ...
19 آبان 1392

زیباترین سرود باران

بارانم؛ همیشه پدرت برای زندگی تصویر می کشید و اینبار خدا برای او، معجزه تو را آفرید...!!! عزیزم مفهوم تو برای پدرت تجسمی از لطف بود و حضور تو از شکل بارش ... کار او رسم کردن بود نه سرودن، اما طبع زیبای تو بهانه ای شد تا قشنگترین سرود باران را تنها برای تو خلق کند... خدا باران را آفرید برای خاک تشنه پدر... حالا تویی و این زمین آماده، تغییر و رویشی نو، بر فصل دیگری از دوران او...   ترانه باران سروده بابایی؛ باران عشق او می بارد پیوسته و بی دریغ به لطافت نسیم این قطره های ریز... این عطر و این شمیم... مي وزد، می نوازد، گوش را چون نوای نرم موج دریا جانبخش و روح افزا بر ساحل وجود منِ غریب... باران لطف او مي بارد بي منت و كري...
19 آبان 1392

من وقت میخوام!!!

مامان مرضیه وقت کم آورده حسابی!!! :( یه دنیا، واقعا یه دنیا کار داره، خیلی خسته است و مهمتر از همه دلش میخواد کلی مطلب بنویسه ولی امان و فغان که کوهی از کارهای واجب شرکت مونده ، کارهای باباجون رو باید انجام میدادم مونده و... تازه بیشتر از همه احساس میکنم مادر خوبی نیستم لازمه وقت بیشتری برات صرف کنم و در انجام وظایف مادریم کوتاهی کردم خیلی هم دوست داشتم کلاس مادر و کودک میبردمت ولی تا حالا که نشده پنج شنبه یکساله میشی و البته چون ۱۶ آبان مصادف با ۳ محرم شده پنج شنبه ای که گذشت برات جشن گرفتیم و آنچه از دستمون برمیومد انجام دادیم و دقیقا مصادف با تصمیم ما برای گرفتن جشن، حجم کار شرکت ۳ برابر شد !!! و از آنجایی که مامان اصرار ب...
19 آبان 1392

عکس های ده ماهگی

با تشکر از مامان پندار جون که یادآوری کردند که عکس فراموش شده اینجا سه چهارتا از عکس های ده ماهگی رو میذارم البته گفتنی است که باران جون دیگه مهلت عکس گرفتن رو از ما گرفتند!!! و این چند عکس هم لطف خداست...           ...
29 مهر 1392

عشق مامان

این مطلب قبلا پست ثابت بود ولی جابجا کردم... فرشته کوچک من، گنج من، مرواریـــــــدم، الماسم، وقتی توی دلم بودی همیشه این رو برات زمزمه میکردم؛ باران عشق کیه؟ باران نفس کیه؟ باران امید کیه؟ و خودم بهت میگفتم باران عشــــــــــق مامانشه، باران عشق باباشه... دخترنازم تو همیشه همیشه عشق ما هستی...  
25 مهر 1392

ده ماهگی دخترم ...

عروسک قشنگم الان که برات مینوسم ده ماه و بیست و هشت روز داری... تمام روزها دارم به خودم میگم برم و برای دخترم بنویسم که چقدر ناز و ملوس شده،‌براش بنویسم که چه کارهای بانمکی میکنه و دل مامان و بابا رو روزی هزار بار میبره... آره دخترکم توی این یک ماه انقدر پیشرفت های جالب و دوست داشتنی داشتی که گاهی حیرون میمونم و باورم نمیشه    (خدایا ممنونم که نمونه ای از شاهکار آفرینش بهم عطا کردی) فندق کوچولوی مامان قیافه ات هم عوض شده یک روز صبح به بابات گفتم علی ببین باران قیافه اش عوض شده گفت نه نمیدونم بعد شروع کرد به دقت کردن و هنوز چیزی نگذشته بود که گفت وای واقعا عوض شده بعد هم یکی یکی دیگران هم میان و میگن چقدر عوض شده... میدونی ...
25 مهر 1392

دوازدهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

باران عزیزم؛ درخت گردوی عشق ما دوازده ساله شد!!!       و تو امسال میوه این درخت بودی،‌ و ما چه مسروریم که امسال رو با تو جشن گرفتیم،‌ من همیشه فکر میکردم دهمین سالگرد تو کنارمون باشی... صبوری و انتظار این سالها وجود تو رو شیرین تر میکنه، دوستت داریم...   البته نا گفته نماند که امسال من و بابایی بقدری درگیر کارها بودیم که اگه مامان عزیز (مادربزرگ عزیز شما)‌زحمت نمیکشیدند و به ما آلارم نمیدادن فقط به تبریک و شادی قلب ها خلاصه میشد ولی به لطف ایشون که اومدند و روز یکشنبه شما رو پارک بردند و کلی باهاتون بازی کردند (انقدر بگم که ساعت ٨ شب بی هوش شدی و البته ساعت ٩:٣٠ بیدار...
31 شهريور 1392

ای کاش فراموش نکنم مادر...!!! (بخش اول)

زندگی من، گنج با ارزشم... عشقم، بارانم؛ هر لحظه هر ثانیه هر نگاه عاشق تو هستم... با خودم میگم مرضیه نکنه شیرینی این لحظات از یادت بره که حتی سختی هاش هم یه دنیا شیرینه... وای که باور نمیکنم دخترم داره ۱۰ ماهه میشه!!! من چی یادم موند از نه ماه هم نفسی با یک فرشته معصوم!!! بعدش از نه ماه و بیست و هشت روز به آغوش کشیدن و بوسیدن اون فرشته!!!! میترسم ،میترسم که فراموش کنم؛ اون روزهای اول حضور تو هر روز چقدر جلوی آینه به شکمم نگاه میکردم که چقدر اومده جلو؟ و چقدر لحظه ها کند میگذشتن و من چه بی طاقت بودم برای دیدنت ... وقتی اولین بار جلوی همون آینه وقتی داشتم لباس کارم رو در میاوردم دیدم که چیزی از خودم جلوتره مبهوت شدم، هی به رخ و نیم رخ شدم ...
17 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد