باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

باران عشق

اولین باری که تو رو دیدم...

1392/9/28 13:57
399 بازدید
اشتراک گذاری

پاره تنم؛ زیباترین احساس از درک تو، حس داشتن تو در من طلوع کرد... امروز با عمه جون فری خوبم به خانم دکتر امینی در بیمارستان جم مراجعه کردم تا به من بگوید که چقدر از عمر زیبای تو آغاز شده ... و آن لحظه واقعا زیباترین و با معنی ترین لحظه زندگی تا به امروز من شد.

شرح دقیق آن روز:

عشقمرفته اصفهان و دیشب تلفنی بهش خبر جواب آزمایش رو دادم که داستان این رو جدا مینویسم...

همون دیشب هم خونه عمه جون خوابیدم که صبح با هم بریم دکتر، نه صبح بیدار شدیم و عمه هم دیگه هر چی که به دستش میرسید در قالب صبحانه به من میداد!!! گردو، تخم مرغ و شیر و ... بعد زنگ زدیم بیمارستان جم و سوال کردیم که خانم دکتر هستند و تا چه ساعتی ویزیت میکنند؛ گفتند تا یکی دو ساعت دیگه بیان، ما هم سریع جمع و جور کردیم و ماشین دربست گرفتیم ( که راننده حسابی غرغرو از آب دراومد) بیمارستان که رسیدیم عشقم زنگ زد و من بهش گفتم اومدم بیمارستان اول کمی ناراحت شد که بدون اون اومدم و صبر نکردم ولی من بهش گفتم که چون میدونم شنبه هم کلاس داره نمیتونستم منتظر بمونم و باید زودتر از وضعیت نی نی باخبر بشم و قرار شد که هر خبری شد زود بهش اطلاع بدم...

بعد رفتیم سوال کردیم دیدیدم باید بریم قسمت کلینیک، وقتی مراجعه کردیم گفتند وای دیر اومدین و خانم دکتر خیلی مریض دارن و عمه هم گفت که ما تلفن زدیم و کلی خواهش و تمنا قبول کردند اسممون رو بنویسند البته چند تا خانم بعد ما هم اومدند و با همین شرایط اونها هم پذیرش شدند ولی وقتی نشستیم تازه فهمیدیم اوه چه جمعیـــــــتی!!!

هیچی دیگه هر چی به ساعت و مریض ها نگاه میکردیم تموم شدنی نبود و من دل توی دلم نبود فکر و خیال و اوهام و... هی توی سرم چیزهای مختلف میگذشت و استرس و نگرانی اینکه مبادا بهم بگه سالم نیست و... عمه هم که همین نگرانی ها رو داشت سعی میکرد بهم بفهمونه گاهی توی بارداری پیش میاد که ساک حاملگی تشکیل نمیشه و ... احتمال چنین اتفاقاتی هم هست و از اونطرف هم مرتب میگفت نذاری معاینه ات کنند و فقط بگو با سونوگرافی معمولی چک کنند و خلاصه یکی از یکی نگران تر

ولی جای خوبش اینجا بود که یه عالمه خانم با شکم های جلو اومده رو میدیم که دست در دست همسرها نشستن و اوضاع همه خوبه ... خیلی صحنه خوبی بود و بهم کلی دلگرمی میداد و گاهی هم با بعضی ها سر صحبت باز میشد و هر کی از من میپرسید میگفتم چون تازه از حاملگیم با خبر شدم نمیدونم که چند وقتش هست خجالتعمه هم هراز چند گاهی این کیسه خوراکیش رو میاورد بیرون و مواظب بود که مبادا فشار و قند بنده بیوفته نیشخندو البته به مامان های کنار دستی هم فیض میرسوند...

این ساعت همینطور گذشت و عمه بیچاره دیگه داشت خودش غش میکرد، این وسط یکی از دخترهای قدیمی جلسات قدیم رو دیدم که اون هم باردار بود و اول شک داشتم ولی خوب که نگاه کردم دیدم بله این همون مژده هست دیگه به عمه گفتم و همینطور که رفته بودم آب بخورم عمه جون سریع باب حرف رو با مژده خانم باز کرد و معلوم شد که اون هم یه جورایی من رو شناخته بوده، بعدش راجع به حامگی هامون حرف زدیم که اون توی ماه هشتم هست و خود خانم دکتر امینی قراره زایمانش رو انجام بده و خیلی هم از خانم دکتر تعریف کرد. در این حین ما هم این خانم دکتر تعریفی رو که در راهروها در رفت و آمد بود رو زیارت کردیم که یک لباس آبی آستین کوتاه و شلوار و یه کلاه مخصوص گذاشته بود و از روسری و مانتو و اینجور چیزها خبری نبود و عمه در این حین غش کرد که وای این دکترهههههههههه چرا؟؟؟ این چه سر و شکلیه؟ منم خنده ام گرفته که حالا عمه بی خیال تیپ و قیافه میگن تخصص از فرانسه داره .... دیگه با این همه داستان ها ساعت شد 3:30 و بالاخره مجال به ما رسید؛ واقعا ترس وجودم رو برداشت و نمیدونم چی جوری توی اتاق قدم گذاشتم و اول یکی از همکارای دکتر یه فرم رو با من پر کرد و همه سوالات رو ازم پرسید و نوشت بعد از چند دقیقه هم به اتاق اصلی صدام کردند و من و عمه وارد شدیم که خانم دکتر پرسید که کی حامله شدی گفتم نمیدونم و فقط جواب آزمایش رو نشون دادم و ایشون گفتند که حتما باید معاینه داخلی بشی عمه هم که فکر میکرد الان با معاینه برای بچه مشکلی پیش میاد دیگه متوسل به این شد که آخه خانم دکتر ده ساله باردار نشده میترسم نمیشه معاینه نکنید خانم دکتر پرسید یعنی نازایی داشته و ما هم جواب دادیم نه خودمون نخواستیم. در این لحظه خانم دکتر غضب کرد و گفت خانم چرا عیب روی دخترت میذاری یا چرا فکر میکنی الان با معاینه من بچه چیزیش میشهدیگه من این حرف ها رو بی خیال شدم و رفتم خوابیدم روی تخت (این معاینه که عمه ازش میترسید سونوگرافی واژینال هست) خانم دکتر که شروع کرد سریع گفت مامانش بیا ببین (یعنی فکر کرد عمه مامان من هست) عمه هم اومد و با هم به مانیتور نگاه کردیم که وای وای وای من بهتم زد خشک شدم باورم نمیشد که دارم یک جنین کوچولوی واقعی رو میبینم یک سر و دم بودی، من که این رو دیدم (صفحه سیاه بود و چیزی که من دیدم یک گردی و یک دنباله سفید بود) بعد هم صدای قلب رو برام گذاشت، من واقعا واقعا انتظار چنین چیزی رو نداشتم یعنی اصلا فکر نمیکردم بارداریم توی مرحله ای باشه که قلب و بدن تشکیل شده باشه ولی بعدش بهم گفت که توی هفته نهم بارداری هستی!!! به خدا که لحظاتی انقدر دچار شوک شده بودم که هوش و حواس از سرم پرید بعد سریع سعی کردم دوباره صدای قلبت رو به خاطر بیارم خیــــــــــــلی تند مثل اینکه توی یک میدان اسب دوانی صدای پای دویدن اسب ها رو شنیده باشم خیلی هیجان انگیزه!!! متاسفانه برگه این اولین سونوگرافی رو هم بهم ندادنو گفتند باید توی پرونده باشه خیلی دوست داشتم که میاوردم به بابات هم نشون میدادم، دیگه اومدم بیرون و فقط با سرعت به همسر عزیزم زنگ زدم و با هیجان هر چه تمام تر براش این لحظات رو شرح دادم و اون هم کلی ذوق کرد و حتی با عمه هم صحبت کرد و مطمئن شد که سالم و سلامت هستی.

برگشتیم خونه عمه جون و من گفتم که میخوام ناهار مهمونشون کنم و برای همه کباب سفارش دادیم ولی تازه معلوم شد چرا من این مدت انقدر توی غذا خوردن مشکل داشتم و فهمیدم که از بوی کباب حسابی بدم میاد (خیلی وقت بود اینجوری شده بودم ولی علت رو نمیدونستم)

بعد هم به باباجون (بابای من) زنگ زدیم که بیا خونه عمه یک کار مهم داریم؛ اون بنده خدا برعکس همیشه که دیر میرسه ایندفعه زود اومد و عمه هم که دیگه اصلا طاقت نداشت خبر مهم رو بهش داد دیگه به خاله ملیحه هم تلفنی خبر دادیم و اون هم واقعا خیلی خوشحال شد آخه چند وقت بود میگفت خواب دیده خاله شده!!!

عزیزم بدون که دوست دارم و این عشق تا همیشه خواهد بود... قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ا
26 آذر 92 3:04
آخی! کلی احساساتی شدم ! چه قشنگ انشالله همیشه چشماتون به زیباییهای حضور دختر گلتون روشن بشه و خدا تا همیشه برای هم شاد و سلامت حفظتون کنه میبوسم این مادر دختر گل رو [ فدات شم مهربونم، محبت داری... یه دنیا سپاس برای دعای پر از مهر و محبتت خدا نازنین دختر شما رو هم همیشه حفظ و سلامت بداره من هم روی ماهت رو میبوسم ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد