باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

باران عشق

دو سفر اول ...

1392/9/26 17:19
336 بازدید
اشتراک گذاری

اولین و دومین سفر تو هر دو به مشهد مقدس بوده عزیزم... رفتیم به پابوس امام رئوف تا شکر کرده باشیم... هر بار با کوله باری احساس بار سفر رو بستیم... و هر بار با چشمانی اشک بار سلام کردیم... بابایی از امام رضا خواسته که زود به زود به ما توفیق دیدار بده (آمین)...

“اولین بار وقتی چهار ماه و بیست روز داشتی رفتیم و دومین بار دقیقا مصادف با یازده ماهگی”

بار اول دقیقا از بیست روز قبل که بلیط هواپیما رو خریدیم استرس گرفتم و روزی نبود که به این سفر فکر نکنم و دنبال چاره و تدبیر برای اینکه برنامه تو بهم نخوره و اذیت نشی (یه جور آینده نگری همراه با نگرانی از همه چیز!!!) آخه اون روزها تازه تازه رفلکس معده داشت کمرنگ میشد و به جاش مشکلات مزاجی داشتیم که انواع و اقسام تدابیر بود برای اون یبوست عجیب که دست بر نمیداشت و حسابی اذیت میکرد (روغن زیتون و کرچک به دست بودم که روی دل ظریف و کوچولوت رو همش ماساژ میدادم تازه جواب نمیداد و دست به دامن شربت انجیر میشدم که البته تو هم بدت نمیومد یعنی مزه اش رو خیلی دوست داشتی هههههه)

اصلا فکر سفر هم به ذهنم نمیرسید که خاله مرجان زنگ زد که ما میخوایم بریم مشهد و اگه میشه برای ما بلیط بگیرین و هتل پیدا کنین و بابا که دست به کار شد دیگه کلا دلش پر کشید و گفت یک روزه بریم و برگردیم، میگفت حتما باید بریم تا این ترس تو بریزه کلا خونه نشین شدی...!!! حتی خرید هم نمیرفتم و بابا میخواست این وسواس فکری رو از من جدا کنه که اگه بریم بیرون تو اذیت میشی و برنامه هات به هم میخوره

امید و هیجانات بابا برای سفر یک طرف و آلارم دوست و غریبه که بچه توی سفر هوایی اذیت میشه یه طرف دیگه من هم که کلا استرس سر خود بودم این نگرانی پرواز و مسئله شیر هم مثل خوره به جونم بود...

 بیست دفعه ساعت پرواز رو چک میکردم و هر بار سعی میکردم برنامه ریزی کنم و بعد میگفتم نه چطوری میشه، پرواز ساعت 6 صبح بود و باید 4 صبح راهی میشدیم و این از نظرم غیر ممکن بود چون تو خواب بودی و میدونستم که بیدار میشی همین طور هم شد و تو بیدار شدی و از عملیات شبانه ما کاملاً در بهت و حیرت بودی و خلاصه وقتی رفتیم توی آسانسور و هوای بیرون هم بهت خورد برات جالب بود

 توی فرودگاه سعی کردم بخوابونمت و کلی با کالسکه گشتیم و برات لالایی خوندم و شیرت دادم تا بالاخره خوابت برد و مامان همچنان در دغدغه بود که الان بچه ام تازه خوابیده دوباره بریم برای اتوبوس و هواپیما بیدار میشه بدخواب میشه ، توی فرودگاه هم که صدا زیاد هست تو هم که خوابت خیلی سبکه ولی بازم چون خوابت میومد یه کوچولو خوابیدی و موقع اتوبوس سوار شدن باز بیدار شدی و دیگه سوار هواپیما شدیم، اعتراف میکنم که داشتم سکته میکردم الان ممکنه به نظر تو یا خیلی ها مسخره بیاد ولی اون لحظه من برام آرامش تو خیلی مهم بود، البته میدونم که به خاطر بی تجربگیم بود ولی احساس میکردم به خاطر خوشی خودمون میخوام آرامش تو رو بهم بزنم، چند دقیقه باهات بازی کردیم و شیر بهت دادم ولی مگه این هواپیما بلند میشد انگار میخواست کل فرودگاه رو دور بزنه تو هم که عادت نداری طولانی بمونی برای شیر خوردن... دقیقاً اون موقعی که خودت میخوای باید بهش برسی و بعد از چند لحظه ول میکنی البته موقع خوابت دیگه ول نمیکنی و کم کم 45 دقیقه میک میزنی که خوابت ببره و من هم امیدم به همین بود که الان گیج خواب هست و میخوره و میخوابه ولی افسوس که اینجوری نشد صندلی ما اون وسط ها افتاده بود و اصلاً دنج نبود و من باید برای شیر دادن از پارچه استفاده میکردم و چون از پارچه حجاب شیردهی خوشت نمیاد زیرش نمی موندی و میگفتی نباید بندازی و هواپیما پرید و تو شروع کردی به بلند ترین حد ممکن گریه کردن و من و بابا هر چی تلاش میکردیم که آرومت کنیم نمیشد حتی شیر خودم رو دوشیده بودم و توی شیشه هم آورده بودم ولی نمیخوردی، شیر خشک هم آورده بودم ولی اون رو هم قبول نکردی، پستونک هم که اهلش نبودی ولی بازم به عنوان یه راه حل آورده بودم که جواب نداد و اصلاً آروم نمیشدی، بابا میگرفت بازیت میداد، دوباره من میگرفتم کلنجار میرفتم که شیرت بدم و خلاصه چند دقیقه که گذشت یه خانم تقریباً پنجاه ساله دو تا صندلی اونورتر گفت یه لحظه بده من آرومش کنم گناه داره من هم که میدیدم تو خیلی پریشونی مخالفت نکردم و دادم بغل اون خانم... خدا خیرش بده با کمال ناباوری خیلی راحت تو رو آروم کرد اصلاً کار عجیبی نکرد فقط کمی تکونت داد و پشتت زد و بعد از چند لحظه توی بغلش راحت خوابیدی هر چی خواستم بگیرمت گفت که بیدار میشه دوباره بی تابی میکنه بزار بمونه بازم به خاطر تو گفتم باشه همش چشمم به تو بود گلم، اون خانم گفت که من همیشه با بچه هام که کوچک بودند توی سفر بودم و همیشه خیلی راحت بودیم بهم گفت که چون من آرامش داشتم تونستم آرومش کنم و راست میگفت من وقتی دیدم که گوشت گرفته و اون طوری جیغ میزنی بدجوری ترسیدم، خیلی صورت مهربون و گرمی نداشت ولی دلسوزانه و مادرانه به دادم رسید و من همچنان صورتش رو در خاطر دارم و سپاسگزار محبت بی منتش هستم

رسیدیم و رفتیم هتل ساعت 8 صبح بود و خیلی مانده بود تا اتاق رو بهمون تحویل بدن و به سختی دوباره خوابوندمت و کمی نشستیم سفره هفت سین خیلی زیبایی توی هتل برپا بود... وقتی بیدار شدی باید عوضت میکردم و ناباورانه دیدم بعد اون همه یبوست حالا این وسط اساسی هم شکمت کار کرده و ناچاراً توی دستشویی رستوران هتل به سختی و تنهایی عملیات تعویض رو هم انجام دادم. (خیلی سخت بود چون خود میز تعویض یه کمک بزرگه که اونجا نداشتم و ساک تو هم همراهم بود و خلاصه که سخت بود...)

دیگه اتاق رو که تحویل گرفتیم من و بابا فقط میخواستیم بخوابیممم ولی تو نه و به این ترتیب مامان نخوابید

 عصر هم رفتیم حرم، بابا اینها روز قبل ما اومده بودند ولی به پیشنهاد عمو حسین (شوهرخاله ملیحه) توی طرقبه هتل گرفته بودند که آب و هوایی هم عوض کرده باشند برای همین با هم توی حرم قرار گذاشتیم و اونجا هم شما خوابیدی و بابا و خاله ها نتونستن بیداری تو رو ببینند، حالا میخواستیم بریم داخل به قدری مقررات سخت شده بود که صد دفعه رفتیم امانات و برگشتیم حتی عروسک هم ممنوع بود... یه جورایی آدم رو پشیمون میکنن ...

داخل هم که رفتیم به قدری شلوغ بود که نگو، تازه بدشانسی موقع نماز هم شد دیگه یک سری بابایی با شما بیرون موندند و من رفتم که موفق نشدم و برگشتم و یه دور هم بابا رفت

 فردا باید برمیگشتیم ولی اونجا چند بار سعی کردیم بلیط رو عوض کنیم که یه روز دیگه هم بمونیم که موفق نشدیم و یه بار دیگه خدمت امام رضا رفتیم و کلی برای سلامتی و عاقبت بخیری تو دعا کردیم، بابا چشم هاش پر از اشک بود و میگفت که دخترش رو سپرده به امام رضا...

 این سفر توی تعطیلات نوروز ٩٢ بود یعنی ششم فرودین ماه و خیلی خیلی هم شلوغ بود و من اصلا نتونستم برم داخل و زیارت کنم به جاش سه بار تونستم توی رواق های حرم بهت شیر بدم و در این حین دعا و زیارتم رو هم کردم...

اون روزها قیافه مامان مثل همیشه خودش نشده بود، پف دار و تپلی بود هنوز (همیشه لاغر محسوب میشدم و همه بهم میگفتند نمیتونن تصور کنن اگه من یه روز چاق بشم چه شکلی میشم ولی از ماه هفتم به بعد بارداری تا همین سه چهار ماه پیش حسابی تپل مپلی بودم الان حداقل صورتم به حالت قبل برگشته) واسه همین هر وقت به عکس این سفر نگاه میکنم میگم وای چه عجیب و غریب افتادم!!!

 سفر دوم دیگه سعی کردم از قبل هیچ استرسی نداشته باشم و سعی کنم که فقط به هر سه تایی مون خوش بگذره...البته این سفر هم مشقاتی برای خودش داشت؛

واقعیت این هست که مهرماه بود و بابا از قبل میگفت که دوست داره برای تولد شما بریم مشهد و دیدیدم که میشه محرم و دوباره خیلی شلوغ میشه گفتیم یه ماه قبلش بریم و بابا به صورت انتحاری رفت پشت کامپیوتر و نیت کرد برای گرفتن بلیط و رزرو هتل که مامان دوباره شروع کرد با خودش بلند بلند فکر کردن که پس کارهام چی میشه، الان حجم کاری بالاست چطوری همه رو انجام بدم و در یه لحظه بابا حسابی دمق شد و حتی قهر کرد که اصلاً نمیریم و مرضیه خانم که همیشه باید یه چوب توی سرش بخوره تا عقلش برگرده سرجاش کلی عذرخواهی کرد و تصمیم گرفت مثل بچه های خوب این بار بره مسافرت ...

این بار تقریباً یک هفته زودتر بلیط رو گرفتیم و من بدو بدو شروع کردم به انجام دادن کارهای شرکت و روزهای آخر هم دیگه توی جمع کردن لباس و کارهای مربوطه بودم ولی از طرفی هم سوزن ذهنم گیر کرده بود که بچه ام باید غذای خونگی خودمون رو بخوره آخه شاید غذای بیرون بهش نسازه و خلاصه یه مایع لوبیا پلو، یه آش رشته گذاشتم کنار و شب آخر زدم به کتلت درست کردن که حسابی هم وقتم رو گرفت و ناگفته نماند که توی سفر به هیچ کدوم از غذاهای مامان لب نزدی و اگرم چیزی خوردی از غذای رستوران بود و فقط دغدغه مادرانه و صرف انرژی و نعمت بود دیگه (گل خوشگلم این غذاها رو معمولاً خیلی دوست داشتی ولی نمیدونم تنوع طلبی هست یا هوس و اشتها که اگه عشقت بکشه فقط غذایی رو میخوری).

کل شب یا داشتم لباس اتو میکشیدم یا به شما شیر میدادم و اصلا نخوابیدم بعدش هم صبح زود آماده شدم و شما رو ساعت 7 صبح با کلی قربون صدقه همراه بابا بیدار کردیم و خیلی سریع آماده شدیم و در این اثنا هم برای بابا اس ام اس اومد که پرواز یک ساعت تاخیر داره یعنی ساعت 9:30 میشه 10:30 که اتفاقا خیالمون رو راحت تر هم کرد و رفتیم فرودگاه و کمی برای جای پارک ماشین معطل شدیم و بعدش هم که رفتیم داخل دیدیم از پرواز ما خبری نیست و رفتیم سراغ صبحانه که الحق بابا یه صبحانه خیلی توپ سفارش داد و کلی خوردیم و تو هم برای همه بچه هایی که میدیدی ابراز احساسات کردی و حتی مجبور شدم با خواهش و شکلک و ادا یه پسر کوچولو رو بیارم چند لحظه باهات دوست بشه، در همین حین یه دفعه بابا به دلش افتاد که بره بپرسه برای پرواز که گفتند گیت بسته شده و باید بارها رو تا پای پرواز خودتون ببرین و سریع هم مراجعه کنین آخرین ابلاغ برای مسافرها اعلام شده ما دیگه نفهمیدیم چطوری بلند شدیم و با اون همه بار و بندیل دویدیم و دویدیم این خیلی بد شد چون باباجون یه کمر درد مزمن داره که اینجوری واقعا اذیت شد و تازه وقتی بارها رو جابجا میکرد متوجه نبود وقتی رفتیم توی هواپیما دردش اوج گرفت.

 دیگه رفتیم توی هواپیما و از همون اول شروع کردیم به بازی و سرگرم کردن تو و بعد هم که هواپیما حرکت کرد شروع کردم بهت شیر دادن و وقتی هم بلند شدی شیشه آب رو کردم توی دهنت که گوش هات نگیره تا اینجا خیلی هم خوب بود ولی یواش یواش خوابت میگرفت و داشتی کلافه میشدیم و از طرفی هم قرار بود که فرود بیایم به بابا گفتم ممکنه الان گوشش بگیره که گفت نه بزار بازی کنه ولی تو هم که هم نحس خواب شده بودی یهو گوشت هم گرفت و وای چه جیغ هایی، چه بی تابی اصلا مسافرت قبل هیچی نبود در مقابلش ... از ته ته دل گریه میکردی و کل هواپیما هم نگرانت شده بودند و هر کسی یه نظری میداد؛ یه نفر میگفت گرمش شده، یکی میگفت خانم گوش این بچه گرفته، یکی میگفت هلاک شد یه کاری بکن، یکی دیگه میگفت باهاش بازی کن ما هم سعی میکردیم حواست رو پرت کنیم ولی اصلا نمیشد که نمیشد سعی کردم بخوابونمت نشد، توی نی نی سایت خونده بودم روی گوشش رو ماساژ بدین که خیلی اشتباه بود چون بدتر درد پخش شد و خیلی اوضاع بدتر شد و تو دیگه گاهی نفست کم میومد از حد گریه انقدر که من واقعا بی نهایت ترسیده بودم شروع کردم توی گوشت دعا خوندن و آروم تکون دادنت اینجوری گاهی چند لحظه آروم میشدی و باز که هواپیما ارتفاعش رو تغییر میداد و تکون میخورد دوباره بی تاب میشدی دیگه هیچ کاری از دستمون بر نمیومد همین طوری آرومت کردم و تا فرود اومدیم انگار نه انگار که تو بودی داشتی پرپر میشدی از حد گریه خیلی کنجکاوانه دنبال بازی بودی و حالا آدما میومدن میگفتن این بچه بود اونطوری گریه میکرد ما هم میگفتیم گوشش گرفته بود الان خوبه...

 وقتی رفتیم برای گرفتن بار من بدجوری تو خودم رفته بودم که چرا تو اذیت شدی ؟ چرا دقت نکردم؟ یعنی غصه میخوردم و بابا هم دیگه کمرش بی تابش میکرد رفتیم توی دفتر هتل و اونجا منتظر شدیم تا مسافرهای دیگه هم بیان و بعد رفتیم پای مینی بوس هتل که از فرودگاه ما رو ببره هتل اونجا راننده گفت که بارها رو میاره و ما رفتیم نشستیم و به هتل هم که رسیدیم خدمه بارها رو پیاده کردند ولی ما که رفتیم توی اتاقمون بعد از چند دقیقه من گفتم به شما غذا بدم و سراغ ساک تو گشتم دیدم نیست بابا هم گشت بعد یادمون افتاد که تبلت بابا هم توی اون ساک هست، دیگه هنگ کردیم بابا میگفت من کمرم درد میکرده ساک دست تو بوده من هم اول یادم نمیومد گفتم شاید توی لابی هتل جا گذاشته باشم و بابا که رفت پرسید گفتند نه و اگرم گم کرده باشین مسئولیتش با خودتون هست دیگه من خیلی ترسیدم هم برای وسایل ضروری دخترم هم برای اطلاعات مهم کاری بابا که توی تبلت بود، یه کم که به خودم مسلط شدم یادم افتاد که بارها رو ما جابجا نکردیم و به هتل گفتم و بعد از پیگیری دو سه ساعته مشخص شد توی مینی بوس جا مونده بوده و تحویل گرفتیم و نفس راحتی کشیدیم

 اتاقمون رو خیلی دوست داشتی کلی برای خودت اینطرف و اونطرف رفتی برات یه پتوی بزرگ پهن کردم زمین و یه عالمه اسباب بازی ریختم، برای خودت زیر یه میز هم جا پیدا کرده بودی... کلی هم روی تخت با بابا بازی کردی و خندیدی عسلم...

عصر گفتیم بریم حرم، آماده شدیم و رفتیم ولی همون دم در هتل متوجه شدم که کاپشن و پتو رو نیاوردم، بابا گفت باید میاوردی دیگه دیر میشه بخوای برگردی، همینطور که جلوتر میرفتیم میدیدم همه بچه ها زیر کاپشن و یه دنیا لباس گرم هستند و توی طفلی سردت شده هر چی توی ساکم داشته انداختم برات ولی فایده نداشت بابا هم کتش رو انداخت و زیر کت خوابت برد

 رسیدیم حرم و بابا رفت داخل و من روبروی گنبد طلایی پشت کالسکه تو ایستادم و سلام دادم... چشم هام پر از اشک شد و نمیدونم چطوری بود که آدم ها که از کنارم رد میشدند میگفتند التماس دعا ... چند لحظه نگذشته بود که تو از خواب بیدار شدی و مثل بید شروع کردی به لرزیدن از دیدن این صحنه دلم خیلی ریش شد جیگرم ، سریع بغلت کردم و زیر چادر چسبوندم به خودم ولی هوا واقعا سرد بود بابا هم همون لحظه رسید و من فقط گفتم که باید سریع برگردیم و من نمیخوام برم داخل

 تو توی بغلم بودی و با دور تند میرفتیم، ولی چادر واقعا اذیت میکرد و دلم میخواست زودتر بتونم درش بیارم، بعد از این که چادر رو هم درآوردم بازم بغلم بودی باید تا هتل همینطوری میرفتیم بابا هم شروع کرد شماتت کردن من به خاطر نیاوردن لباس گرم ، در واقع به خاطر اینکه تهران هنوز هوا سرد نشده بود و عادت نکرده بودم این اشتباه رو کردم تمام طول راه این وضع ادامه داشت وقتی رسیدیم توی هتل و رفتیم رستوران که شاید سوپ گرم حالت رو بهتر کنه من آروم برای خودم کلی اشک ریختم

فردا دیگه با لباس گرم رفتیم و بازم حرم خیلی شلوغ بود و دوباره ساعت نماز رسیدیم و کلی همون بیرون منتظر شدیم و تو هم برای خودت خوابیدی و بعدش رفتم سریع داخل و زیارت کردم ولی خیلی خیلی شلوغ بود

چیزی که خیلی توجهم رو توی این سفر جلب کرد کثرت عرب ها در این شهر بود یعنی هر جا رو که نگاه میکردی عرب میدیدی، توی هتل خودمون هم خیلی زیاد بودند و توی لابی هتل بچه های عرب میومدن باهات بازی میکردن که بیشتر هم مریض بودند و همین مساله باعث شد که تو اولین سرماخوردگی رو تجربه کنی، حتی داروخانه رفتم دکترش عرب بود، توی هواپیما نصف آدمها عرب بودند!!! 

دو سه تا پاساژهای بزرگ مشهد رو رفتیم و برای شام هم رفتیم شاندیز اصلی ... چون رفتیم قسمت آلاچیق سرپوشیده و تخت داشت و محیط باز بود همش چهاردست و پا رفتی و دستمال و قاشق و نمکدون رو اساساً خجالت دادی ...

توی راه همین شاندیز هم یواش یواش حس کردم که شیرم داره قطع میشه و گاز گرفتن ها شروع شد که متاسفانه برگشتیم تهران خیلی بدتر شد و سخت گذشت

راستی صبحانه های هتل هم کلی بهمون خوش گذشت چون واقعا دلچسب بود و از خوشگل خانم و باباش هم موقع صبحونه عکس گرفتم

یه دور هم پلاک وان یکاد معروف رو گم کردیم و کلی دنبالش گشتیم و بعدش هم دیگه گفتیم فدای سرت ولی بعد بهمون از رستوران هتل زنگ زدند که ژاکت دخترتون اینجا جا مونده و پلاک هم به اون ژاکت وصل بود (انقدر توی این سفر گم و پیدا کرده بودیم میترسیدم خودم رو گم کنم)

جمع کردن وسایل برای برگشت هم کلی وقت گرفت و دیگه وقت کمی برای حرم رفتن داشتیم وقتی اتاق رو تحویل دادیم ساک ها رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم تا حرم ولی داخل نرفتیم از بیرون زیارت کردیم و عکس هم گرفتیم و برگشتیم رستوران هتل یه ناهار خیلی خوشمزه خوردیم و سریع رفتیم فرودگاه اینبار دو ساعت تاخیر داشت ولی برای شما بهتر شد چون توی این تایم خوابیدی (البته کمی سخت ) دیگه خواستیم که صندلی رو جای خوبی بهمون بدن و همین طور هم شد و دو تا از مهماندارها هم عاشق شما شده بودند و حتی یه بار ازم گرفتن باهم چرخی توی هواپیما زدین، اینبار یه نی نی دیگه خیلی زیاد حتی قبل از حرکت هواپیما گریه و بی تابی کرد ولی شما دیگه برای برگشت واقعا خانم بودی و مامان و بابا هم تا آخرین لحظه سعی کردند دهن شما رو به انواع اقسام مدل ها باز نگه دارند از گفتن با ادای ااااااااااااا یا دادن آب، برنجک که عالی بود و کلی هم به صندلی هواپیما خوراندیم!!!

این بود داستان اولین سفرهای دختر شیرینم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان لي لي
30 آذر 92 5:32
یک ترانہ مےتواند لحظہ اے را تغییر دهد . . . یک ایده مےتواند دنیایے را عوض کند . . . یک قدم مےتواند سفرے را آغاز کند . . . اما یک دعا مےتواند حتے ناممکن را ممکن کند . . . زیرا ضامنش خداست . . . بضمانت او دعايتان مےکنم تا ھیچ سنگے در راھتان نباشدو تا ابدشاد باشيد . . .يلداي زيباتون مبارك
saeedeh
30 آذر 92 14:29
زیارت قبول مامانی! کاش به ما هم سر می زدین آخه ما مشهدیم . ممنون عزیزم ... به به پس این فرشته ناز قراره توی یه شهر مقدس فرود بیاد ... چه عالی خیالم راحته که آشنا داریم مشهد
مامان لي لي
1 دی 92 4:28
از صداي گذر آب چنان میفهمی........تندتر از آب روان.......عمر گران ميگذرد... زندگي را نفسی ارزش غم خوردن نيست‎‎ ... از خدا خواسته ام در شب یلدا و از آن روز به بعد ؛
آنقدر شاد شوی ؛ که ندانی غم چيست‎ ‎... [ممنون مهربونم چقدر زیبا و دلنشین نوشتی ... من هم متقابلاً همین دعای خوب رو برای شما و آوای با طراوت دارم...]
مامان مریم
1 دی 92 11:56
چه سفرنامه ی قشنگی ..چه همه ماجرا و اتفاق...چه همه وسایل گم کردینحتما زیارتتون قبول شده با این همه سختیای شیرین.. [مرسی نازنین ...از کی بود میخواستم این ماجراها رو ثبت کنم که ماندگار بشه زیارت هاو سختی و شیرینی هاش... ]
ژاله مامان آیدا
1 دی 92 19:19
سلام عزیزم تل کد 1 :15000 تومن کد 3 :13000 تومن کد 7 :هر کدوم 10000 تومن قربانت ژاله http://kadonamadi.blogfa.com ممنونم ژاله جان لطف کردی خبر میدم بهت
مامان رادمهر
3 دی 92 12:24
زیارت قبول انشالله همیشه آقا براتون بخواد که برید به پابوسش خوشبحالتون مارو که خیلی وقته نطلبیده من که بدجور دلم میخواد برم ممنون عزیزم سلامت باشید ... ببخش که دیر پاسخ شما رو نوشتم از چشمم جا مونده بود... انشاءالله به زودی زود با گل پسر قشنگت این سفر قشنگ رو برید و همراه با دنیایی از خاطرات خوب و به یاد موندنی باشه ...
الهه
4 دی 92 0:17
نفسم بند اومد بابا! ای وای چه سخت بوده براتون چه همه اذیت شدین ها اصلا یه لحظه خودم رو میذارم جاتون... انشالله سفر های بعدی بهتر باشه و بیشتر خوشی براتون داشته باشه شرمنده عزیــــــــزم میدونم نفس گیر بود... دیگه میگن بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی!!! این تجربه ها هم باید باشه دیگه تا طعم خوشی ها دلپذیرتر بشه انشاءالله ممنونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد