باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

باران عشق

چهل و پنجمین ماه شیرین

1395/5/18 6:40
407 بازدید
اشتراک گذاری

دُردانه وجودم

دخترم امروز که مینویسم 16 مرداد سال 1395 دقیقا مصادف با ورود تو به چهل و پنجمین ماه زندگی ات ! یعنی سه سال و نه ماهه شدی عزیزترینم

هر چی یادم میاد از مرور لحظه هامون رو برات مینویسم فرشته من، برای فرداهایمان ...

دیشب موقع خواب اومدم قصه بخونم گفتی نمیخوام فقط محبت کن شروع کردم بوسیدنت و نوازش کردن موهای ابریشمی و قشنگت در حالی که سفت بازوی من رو گرفته بودی گفتی تو رو خیلی دوست دارم از بابایی بیشتر دوست دارم از غذا خوردن هم بیشتر دوست دارم حتی از بازی کردن هم بیشتر دوست دارم و من مست و خوشحال، انرژی و آرامش یافته بودم

صبح که پاشدی آوردمت تخت پیش بابایی مراسم ناز کردن های صبحگاهی گفتم ببین بابایی کی اومده بابایی خواب وبیدار بود یکم که جابجا شدی گفتی بابایی من مامانی رو ... مکث کردی قشنگ در حال جمله سازی بودی شروع میکردی جمله رو از اول گفتن بعد دوباره مکث میکردی که چجوری بگی آخرش دوباره گفتی بابایی من مامانی رو از تو بیشتر دوست دارم بابایی مهربون هم گفت معلومه آخه مامانی خیلی مهربونه قربون هر دوتاایی تون

روز چهارشنبه به مناسبت روز دختر شهربازی برنامه داشت بردمت اونجا خداروشکر بهت خییییییلی خوش گذشت با دوستات هستی و کیان هم بازی کردی و  رفتیم عکس گرفتیم و غذا خوردیم وقتی عکس رو دادن من با دیدنش حال بدی پیدا کردم که چقدر بد افتادم چقدر داغون افتادم " با اعتماد به نفس درگیرم"و همش میگفتم بارانی تو خیلی قشنگ افتادی کاش من توی این عکس نبودم گفتی تو خییییییییلی خوشگلی از خاله نوشینم خوشگل تری! (آخه تو خاله نوشین رو خیلی دوست داری)  و گفتی تو از منم خوشگل تری من دوست دارم این عکس رو همیشه میخوام ببینم عکسی که تو قشنگی توش بابایی هم رفتیم خونه کلی از عکس تعریف کرد و چسبوند به یخچال!

بابایی داشت برات قصه میخوند از آرزوهای کفش قرمزی که فرشته برآورده کرد یهو گفتی بابایی من هم آرزو دارم بابایی گفت آرزوی تو چیه گفتی من نی نی میخوام داشته باشیم بچه کوچولو

بابا که موافق نبود گفت یعنی تو حاضری تخت خودت رو با یه بچه تقسیم کنی با اطمینان گفتی بله خونه مون همین قدری باشه نمیخواد بزرگ بشه بعد بابایی گفت یعنی حاضری اتاقت مال دوتاتون باشه بازم گفتی آره میخوام شما هم دیگه نمیخواد هی بیاین و برین ما دو تا پیش هم باشیم بعد یهو پشیمون شدی گفتی شماها دور تر باشین "ما" وسط باشیم بعد شروع کردی با آب و تاب از "ما" حرف زدن مایی که خودت بودی و یه نی نی دیگه چند لحظه بعد دوباره تکمیل کردی انگشت ها دستت رو آوردی انگشت کوچکه و انگشت اشاره رو نشون دادی گفتی این تو و مامان انگشت وسطی و انگشت انگشتری رو هم نشون دادی گفتی این هم ما بعد گفتی ببین این باران رفعتی این "هانا رفعتی" بابا چشم هاش گرد شد که حالا اسم از کجا اومد گفت هانا اسم دختر آقای اویسی هست که دخترم گفتی نه اون هانا اویسی هست من هانا رفعتی میخوام هر چی بابا اصرار کرد که حالا یه اسم دیگه زیر بارنرفتی آخر بابا گفت اگه داداشی بود چی ؟ گفتی هانا داداش  میشه !

 

روز پنج شنبه آدامس خواستی دو مدل آدامس هر دو هندوانه ای گرفتم گفتم از کدوم میخوای مامان انتخاب کردی ولی دیدم چشمات برای اون یکی هم برق زد ده ثانیه نگذشته بود که اومدی پشیمون شدم میخوام این رو تف کنم از اون یکی میخوام گفتم نمیشه مامان جون من به تو انتخاب دادم و تو انتخاب کردی اینجوری هدر میره بی مقدمه شروع کردی به قشرق ، جیغ میزدی و میگفتی میخوام وسطش میگفتی ببخشید اشتباه انتخاب کردم ، دوباره جیغ میخوام پا میکوبیدی ولی من تصمیم نداشتم کوتاه بیام رفتم مشغول ظرف شستن شدم و تو هر لحظه جیغ هات رو بلندتر و بنفش تر میکردی دلم ضعف میرفت برای حال و هوات ولی نمیشد اشتباه بود کوتاه اومدن در مقابل چنین رفتار اشتباهی خلاصه مدتی طولانی من ظرف شستم و توی دلم نوازشت میکردم که بی تاب بودی و تو همچنان جیغ میزدی و اصلا قصد تسلیم شدن نداشتی بعد من همینطور که ظرف میشستم گفتم باید برم از همسایه ها عذرخواهی کنم که آرامششون بهم خورده امیدوارم که عذرخواهی من رو قبول کنند

بعد همینطور که هنوز در حال غر و جیغ بودی اومدی و همینطور میگفتی بده میخوام گفتم نه فکر کنم من برم عذرخواهی کنم قبول نکنند باید خودت بری در خونه همه همسایه ها و عذرخواهی کنی ساعت دو بعدازظهر میخواستند یه استراحت بکنند این صداها آرامششون رو بهم زده کمی آروم شدی با فکر این که باید بری عذرخواهی کنی من هم گفتم برو لباس بپوش بعد هم برای هر همسایه یه ورقه عذرخواهی و نقاشی بکن و سریع کاغذهای یادداشت آوردم اسم هر همسایه رو بالاش نوشتم گفتم بشین نشستی و خیلی بانمک برای هرکسی یه دایره ای خطی میکشیدی و میگفتی ببخشید بعد هم یه خط خطی میکردی که اینم نقاشی ش

بعد هم مانتو پوشیدم رفتیم در خونه هر کسی گفتم در نزن خوابن بزار پشت درشون فقط رفتیم طبقه چهارم و مال آنا رو دادیم دستشون و اونا هم چون موضوع رو گرفتن گفتن خیلی سر و صدا میومده و حالا میبخشن

فردا اومدی آدامس خواستی گفتی مامان دوباره هر دورو بگیر این بار درست انتخاب میکنم و خداروشکر دیگه خوشحال بودی از انتخابت

کلاس نقاشی و بازی های گروهی میریم و بعدش هم پارک و بازی و قل خوردن روی چمن ها و آب پاشی و توپ بازی و بستنی و بلال و چرخ و فلک آخر پارک و شاید دونات اسمارتیز دار که خودت میری توی مغازه به فروشنده میگی آقا یکی از اونا آقا یکی میخوام آقا، آقا سفارش دادم آقا

در حال هر کاری که هستی بازم حواست کاملا مسلط به حرف ها و گفتگوهای مامان و بابا هست و سریع ربط حرف ها و کی و چی و کجا رو پیدا میکنی و وارد بحث میشی فسقل خانمی و گاهی هم حرف ها رو با ممیزی های خودت منتقل میکنی که یه دردسرهای بامزه ای درست میشه

دیگه هر موقع دلم بخواد نمیتونم بوس و بغلت کنم چون اجازه نمیدی دخترکم ! ولی در عین حال میری و میای میگی محبت میگم خب بیا بوست کنم نمیای میگم بیا بغلت کنم مامانی کلی ناز میکنی به این راحتی ها نمیای اگه یهو و بی هوا بخوام توی بغل بگیرمت نمیشه باید کلی حرف دوست داشتنی بزنیم و دلت بخواد بیای توی آغوش مادر

به شدت علاقه مند به بزرگ شدن از بچه های دیگه هستی و با همه قد میگیری مرتب دستت رو بالا میبری و میگی ببینین من بلند شدم پاهات رودراز میکنی توی تخت که ببین قد و بالام رو ...

 

دخترکم من هر روز بزرگ شدن تو رو حس میکنم از همین حالا قشنگ حس میکنم جاهایی من کمبود دارم  برای کامل کردنت برای وجود بزرگ تو، کاش وجود کامل تری داشتم نقص های زیادی رو میفهمم که دوست داشتم نبود تا تو بهتر رشد میکردی دخترکم ولی باز هم میدونی که با تمام وجودم تلاش میکنم برای سلامت بودنت برای شادی های تو برای آینده زیبایی که در انتظار توست ...

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد