باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

باران عشق

بیماری روزئولا و سختی که عزیزم کشید

1393/1/27 3:42
621 بازدید
اشتراک گذاری

پاره تنم، بارانم ؛ روزهایی سخت رو گذروندی ولی گذشت نازنینم... همیشه قوی باش عشق مامان

عکاسی عمه جون

 

 تعطیلات نوروز شکرخدا بازهم میهمان امام رئوف در مشهد مقدس بودیم که در پست های بعدی شرح میدم، متاسفانه بازهم توی این سفر سرما خوردی و من شروع کردم بهت شربت سرماخوردگی دادن و کلا هم از آب و غذا افتادی که بابات توی سفر گفت به خاطر محیط جدید و تمایل به بازی کردن ولی به عینه میدیدم که داری بدقلق میشی و با کوچکترین حرکتی بنای گریه و ناراحتی سر میدی، گفتیم هوایی و ددری شدی ...

 

برگشتیم تهران و یکی دو روزی مهمون داشتیم و خودمون هم یکی دوجا رفتیم و روز یازدهم هم با یه سری از دوستام بردمت سرزمین عجایب توی تیراژه که حسابی بازی کردی و واقعا لذت بردی، توی تمام این روزها به شدت آبریزش بینی و حالت سرماخوردگی داشتی و بهت شربت میدادم و بینی ات قطره میریختم و در عین حال من و بابا هم بدن درد و گلودرد داشتیم و قرص میخوردیم... روز چهاردهم فروردین خونه عمه من ناهار دعوت بودیم، داشتیم حاضر میشدیم یهو خوابت اومد و من گذاشتم بخوابی گفتم لباس هات رو میبرم توی ماشین تنت میکنم چند دقیقه مونده به حرکت یهو دیدم بیدار شدی و روی تخت برای خودت نشستی، من هم شروع کردم لباس هات رو عوض کردم وای وای وای چنان جیغ هایی کشیدی که من تا توی ماشین حالم خوب نمیشد تمام راه هم شیر خوردی ولی نخوابیدی رسیدیم هم اول کمی توی خودت بودی و بعد برای خودت کلی دلبری کردی از اونجا که اومدیم بیرون همون اول گفتی تاپ تاپ عباسی و ما بهت قول پارک بردن دادیم ولی تا نشستیم توی ماشین شروع کردی می می خوردن و فوری هم لالا کردی و ما دیگه راهی خونه شدیم تا رسیدیم توی آسانسور همینطور که توی بغلم بودی از خواب بیدار شدی،‌اومدیم توی خونه بعد چند دقیقه سراغ تاپ و سرسره رو گرفتی،‌کمی وسوسه شدم که همینطور پیاده ببرمت که بدقول نشم ولی بابا بغلت کرد و گفت که تب داری گویا من خودم هم تب داشتم که اول متوجه نشدم دست زدم دیدم آره بدنت داغه بهت شربت استامینوفن دادم و بابات بردت خونه پدربزرگت که طبقه چهارم ساختمان خودمون هستند که هوای پارک از سرت بره

وقتی برگشتی دیدم بازهم داغی و کمی هم کلافه شدی دیگه یه کمی بازی کردی و بردم خوابوندمت ولی هنوز تب داشتی،‌ توی خواب ناله میکردی هر بار که میومدم بهت شیر بدم حس میکردم داری خواب بد میبینی و بدنت هم داغ و داغ تر میشد ساعت ٢:٣٠ شب به بابات گفتم که اوضاع جدی هست و باید کشیک وایستیم چون من هم یه حجم کاری تلمبار شده داشتم و فردا اولین روز کاری بود و قرار بود اون شب تا جایی که امکان داره انجام بدم که فردا با اعتراض مواجه نشم ولی بعدش تصمیم گرفتیم اول درجه بزاریم ببینیم تب چقدر هست وقتی عدد ٣٩.٢ رو دیدم دلم ریخت،‌ دیگه همینطور که خواب بودی قطره استامینوفن رو ریختیم توی دهنت که با ناراحتی و گریه بیدار شدی و شروع کردی به جیغ کشیدن و بی تابی،‌ برات هندوانه آوردم و کمی حجم لباس هات رو کم کردم ،‌ یکی دو ساعتی بیقراری کردی و بعد دوباره خوابیدی صبح دوباره دیدم تبت ٣٩.٥ هست و بی تاب تر از روز قبل هم شدی با دکتر تلفنی چک کردم گفتند که شیاف استامینوفن و شربت بروفن بهت بدیم،‌ از طرفی اسهال شدی و بدتر از اون مقاومت وحشتناکی بود که برای خوردن داروها میکردی یعنی به حدی جیغ میکشیدی و بی تابی میکردی که ما دو نفری به سختی میتونستیم به بدترین شکل موجود اون دارو رو بهت بدیم و به خاطر همین بی قراری ها بیشترش رو هم تف میکردی یا گاهی توی گلوت میپرید برای شیاف هم بعد از گذاشتن فکر میکردی دستشویی داری و همش به من میگفتی نکن نکن و گریه های دلخراش که حال من رو خیلی خراب میکرد همه عمر و نفسم

 همون روز دوم موقع دارو دادن هم بابا خواست وقتی توی بغل من حواست پرت هست غافلگیرانه بریزه که برای اولین بار به طرز بدی بالا آوردی و برای یه لحظه چشمات هم یه جوری شد که من دیگه کم مونده بود بمیرم و دوباره با دکتر تماس گرفتم و گفت که ری اکشن های عصبی بدن هست چون بدن ضعیف شده این علائم رو میده

 ولی هنوز تصور بر یک نوع ویروس سرماخوردگی بود و ضعف جسمانی بدنت

 چهار شب این تب ادامه داشت و خدا میدونه چقدر سخت گذشت، خدا خیر بده بابات لحظه لحظه و پابه پای من هوای تو رو داشت و اینطوری باهم دیگه ازت پرستاری کردیم و خیلی هم سعی کردیم با بازی حال و هوای تو رو عوض کنیم ولی واقعاً‌ تحمل هیچ چیز رو نداشتی یعنی میگفتی کسی اصلا به من دست نزنه لباس پوشیدن و تعویض پوشک در حالت عادی سخت و بااعمال شاقه بود دیگه این چند روز طوری گریه میکردی که من حتی فکر کردم خدای نکرده داری مجنون میشی (واقعا غیرعادی جیغ میکشیدی مامان جون،‌قربون تموم اون اشک هات برم)‌

 با وجود تمام این بدحالی ها گاهی که داروهات رو میخوردی یکدفعه شارژ میشدی و انگار نه انگار که این موارد بالا مربوط به دختر من بوده و خیلی عادی شروع میکردی بازی کردن و حتی ناباورانه این بود که در این حال به طرز شگفت انگیزی دایره جملات و لغاتت افزایش پیدا میکرد و حتی برای بازی پلی تیک هم میزدی!

 روز ١٧ فروردین دوستای بابا اومدن خونمون و تو هم وقتی از خواب بیدار شدی وقتی چشمت به عمو مسعود محبوبت افتاد کلی به مراد دلت رسیدی (ری اکشن دخمل مامان در مواجه با عمو مسعود بسیار عجیب و قابل توجه هست چون اول دیدار تا یه بازه زمانی حتی پلک هم زده نمیشه و بعدش هم سر میره توی بغل عمو مسعود و مدتی هم در این حالت کپ میفرمایند و خلاصه بعد کلی نازکشی از خانم یهو چنان یخش اب میشه گویی که دوست هم قد و قواره خودش در کنارش باشه با ایشون بازی کردن و ذکر مسعود  مسعود گفتن) خلاصه تمام زمانی که مهمون داشتیم خوب بودی ولی دیگه تا ساعت ١٢ شب داستان ها داشتیم و مامان هم تا خود صبح داشت حلوا درست میکرد که فردا برای سال یکی از بستگان بریم بهشت زهرا،‌ با توجه به قطع شدن تب و  بازیگوشی و نشاطی که داشتی ما فکر میکردیم که خوب شدی و فقط آبریزش بینی و بیقراری از علائم بیماری باقی مونده و برای همین میتونیم بیرون بریم البته رفتیم ولی فردا موقع حاضر شدن چنان جیغ و گریه ای کردی که میخواستیم با وجود تهیه خیرات و قراری که با افراد گذاشته بودیم نریم بهشت زهرا ولی بازهم به هر زحمتی بود رفتیم و تا نشستی توی ماشین خیلی خوشحال شدی و گفتی برام آهنگ تولد بزارین و بعدش هم خوابیدی برای همین بابا میگفت که این چیزیش نبوده وگرنه ادامه میداد و بهانه گیری و لجبازی های مربوط به سنش هست و به خاطر روحیه به هم ریخته و اشک هایی که توی ماشین ریختم کلی در خصوص اصول تربیتی و بایدها و نبایدها صحبت کردیم

 میتونم بگم تمام طول روز خانم بودی و جز یکی دو مورد بی تابی نکردی تا رسیدیم خونه که دوباره همون آش و همون کاسه... و من با خودم کلی خصوصیات سرماخوردگی دفعه قبل و جزئیات شرایط فعلی رو زیر و رو کردم و مطمئن شدم که  این سرما خوردگی نیست... این حالت ها طبیعی نیست ... پنج روز بدون هیچ آب و غذایی گذروندی و فقط شیر من رو خوردی این به نظر خودم کم چیزی نبود... اون گریه ها برای من عادی نیست... و وقتی از خواب بیدار شدی حجت بر من تمام شد چون یک سری دونه ها توی صورت و بدنت هم دیدم و همینطور چشم هات که فوق العاده سرخ و ملتهب بودند

 با دکتر هماهنگ کردم و قرار شد فردا ظهر مراجعه حضوری کنیم و فردا هم مقدار دونه های قرمز بیشتر شدند و بابا هم بالاخره حرف من رو قبول کرد و سه شنبه رفتیم مطب دکتر نریمان

 اول خیلی آروم توی بغل من بودی و بعدش که بچه ها رو دیدی کلی دوست پیدا کردی و توی حال و هوای بازی بودی ولی تایم انتظار خیلی طولانی شد و بعد از گذشت ٤ ساعت یهو بی دلیل شروع کردی به جیغ و گریه از نوع غیرقابل تصور... و من همه ترفندهایی که در آستین داشتم رو پیاده کردم ولی فایده نداشت که نداشت چون آژیر قرمز تو بلند و بلندتر میشد به نحوی که منشی مطب از ما خواست از مطب خارج بشیم چون تمرکز دکتر به خاطر جیغ های بنفش دختر ما بهم خورده بود و توی این مدت هم باباعلی نبود ولی بعدش که بابا اومد آروم شدی و بعد هم رفتیم اتاق دکتر ایشون هم بعد از معاینه گفتند که نوعی سرخجه شیرخوارگی هست که اکثر بچه های شیرخوار مستعد این بیماری هستند یا روزئولا البته دقیقا نفهمیدم سرخجه شیرخوارگی و روزئولا یه بیماری هستند یا یکی از این دو رو تشخیص دادند در هر صورت دارو دادند و گفتند که قائدتا باید تا دو روز بعد بهبود پیدا کنه و اگر گریه ها و بی قراری ها آرام نشد آزمایش ادرار هم انجام بدیم ولی وقتی دکتر خواستند وزنت رو بگیرن دوباره همون جیغ قشنگ ها رو تحویل دادی که دکتر به من گفتند عقب بایستم و به هر زحمتی شده خودشون تو رو وزن کردند...

 خداروشکر بعد از مصرف دارو سریعا التهابات پوستی برطرف شدند  و بی تابی ها و جیغ و گریه هم کاهش پیدا کرد ولی چون دارو خواب آور بود دو روز تعادل راه رفتن نداشتی و حتی چهار دست و پا یا روی زانو راه میرفتی و کاملا نامتعادل بودی و دیدن این حالت هم برام سخت بود ولی چاره ای نداشتیم

 دیگه من همه ماجرا رو شرح دادم چون این چند روز خیلی ازم انرژی برد و سختی که تو کشیدی خیلی عذابم داد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهه
28 فروردین 93 1:39
وای مرضیه جون یادتونه؟ آدرینا هم وسط اسباب کشی ما تو حدود آبانماه گرفته بود. http://shazdehkhanoomadrina.niniweblog.com/post111.php میدونم چی کشیدین. وای سر آدم سوت میکشه از تنوع عوارض این بیماری بیخطر ولی پر عارضه. ببینم با وجودی که وقت داشتید 4 ساعت با این بچه مریض معطل شدید تا ویزیت بشید؟ گل دختر رو ببوسید برام ولی خودمونیم باران جون خوب داره دور از جون پوست از سر مامان طفلکیش میکنه ها بله خانمی ولی کلا که من فراموشکارم با اینحال اون موقع که من اون پست رو خوندم بیشتر از توصیف اون تب مو به تنم راست شد ولی راستش تصورم از بدخلقی تا این حد نبود، حتی دخمل یه دوستم هم که دقیقا همسن آدریناجون هست مبتلا شد و بازهم چیزی که یادمه از تب خیلی نگران بود، اما این چند روز تب یک طرف قضیه بود و بدخلقی غیرقابل کنترل طرف دیگه الان دوباره رفتم پست شما رو خوندم و دیدم خدایی چقدر ماهرانه و استادانه وضعیت درام این دوره رو شرح دادین!!! بوسیدن به روی چشم و بله پوست میکنه با مهارت خدا به داد آینده برسه
مامان مریم
2 خرداد 93 10:06
وای چقدر خوب که این پست عکس داره اونم عکس یه دختر خندون و قوی که از پس هر مشکل و بیماری بر میاد..قربون اون خنده ی خوشگلت بشم من... خسته نباشی مرضیه ی عزیزم..بیماری این فرشته ها یه مصیبت به تمام معناس [ممنون برای احساسات زیبات و همیشه شاد و سرزنده باشید خدا هیچ بچه ای رو بیمار و بی حال نکنه انشاءالله ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد