دخملک کمی با من مدارا کن!!!
باران گلی دیروز ظهر شنبه 3/3/93 رفتیم برات واکسن هجده ماهگی بزنیم که یکی دو هفته ای هم دیر شده بود البته با توجه به اینکه واکسن یکسالگی رو با تاخیر زده بودیم که شما از تولدت لذت کافی ببری بنابراین زمان واکسن هجده ماهگی رو هم 28 اردیبهشت نوشته بودند و چون فقط روزهای شنبه و سه شنبه بود افتاد برای این شنبه ولی از اونجایی که بابات شنبه ها دانشگاه داره تصمیم گرفتم با آنا ببرمت و صبح باهاشون تماس گرفتم و قرار شد که حاضر بشیم ولی شاید باورت نشه حس ششم تو از شب قبلش خبرت کرده بود و برای پیشواز حسابی خوش اخلاق شده بودی!!! یعنی نگاهت هم میکردیم میزدی زیر گریه و داد و قال و نمیخوام و نه ، نه ، نه و البته اعتصاب غذا
دیگه جونم برات بگه که چون دکترت گفته بودند همیشه نیم ساعت قبل واکسن براش استامینوفن بده من ساعت 10:30 صبح اومدم بهت قطره رو بدم ولی چنان مقاومتی کردی که تاریخ به خودش ندیده و سرتاپا و کل زندگی رو نوچ کردی که یه قطره هم خودت نخوری البته من انواع و اقسام روش ها رو پیاده کردم ولی واقعا بی فایده بود
یه بار با یخ آوردم با روی خوش و بازی یه قطره خوردی گفتی تلخه نمیخورم
یه بار با عسل قاطی کردم توی شیشه عروسکت دادم تا لب زدی گفتی نمیخورم
یه بار به زور لای پاهام خوابوندمت ریختم توی دهنت همه رو نگه داشتی یه دفعه همه رو ریختی روی زمین و من و لباس هامون
یه بار با آب پرتقال قاطی کردم
یه بار با آب انار
یه بار یه بادکنک رو باد کردم حواست بهش پرت بشه ریختم توی دهنت همه رو برگردونی دوباره
دوباره به زور دادم و کلی فوت کردم توی صورتت نصف کمترش رو خوردی و دیگه بی خیال شدم
بعد دیگه لباس پوشیدیم و چون ریموت در پارکینگ نبود پیاده راه افتادیم و رفتیم و توی راه یه کم به قول خودت تاتی نباتی کردی و چون آنا عجله داشت بقیه راه رو بغلت کردم و رسیدیم و اونجا هم زود نوبتمون شد و لباس هات رو درآوردم و بغلت کردم و روی صندلی نشستیم وهمین که خواست توی دستت واکسن بزنه یه لحظه آمپول رو دیدی و نه نه گفتی من هم صورتت رو برگردونم و آنا هم دست و پات رو نگه داشته بود، دفعه های قبل من چشمام رو میبستم که نبینم چطوری آمپول میره توی گوشت ظریفت ولی این بار وضعیت قرارگیری و گرفتنت یه طوری بود که ناخواسته چشمم روی اون سوزن بود که تا عمق گوشتت فرو کرد و من دلم ضعف رفت و بعدش گریه کنون بردیمت روی تخت و زانوهات رو آنا نگه داشت و من دستات رو گرفته بودم و صورتت رو میبوسیدم و خانمه قطره فلج اطفال رو توی دهنت با سختی ریخت میخواستی برش گردونی ولی انقدر تحت محاصره قرار گرفته بودی که موفق نشدی و بعدش نوبت واکسنی بود که باید به پات میزد و دیگه طاقت نیاوردم نگاه کنم و فقط میبوسیدمت و میگفتم تموم شد تموم شد تو چند لحظه کوتاه گریه کردی بعدش زود ساکت شدی پرسیدی تموم شد؟ من هم گفتم آره عزیزم میخوام بهت شکلات بدم خوشگلم و با دستان لرزون شروع کردم لباس هات رو پوشوندن و وقتی اومدیم بیرون از اتاق بهت شکلات دادم و بعدم بلافاصله بردمت پارک که خیلی ذوق کردی و کلا فراموش کردی چه اتفاقی افتاده یعنی تنها خوبی این مرکز بهداشت اینه که به فاصله چند قدمی یه پارک خیلی خوب داره و این دو دفعه آخر ما تو رو بردیم که حال و هوات عوض بشه وقتی چشمت به تاپ و سرسره ها افتاد میگفتی سلام سرسره من اومدم "عزیز مامان" توی پارک هم یه دوست به اسم باران پیدا کردی و بدون اون تکون هم نمیخوردی و اصلا هم دلت نمیخواست از پارک برگردیم ولی چون آنا عجله داشت بغلت کردم و زود یه بادکنک سرخابی خوشگل رو بادکردم که حواست پرت بشه و رضایت بدی
دیگه توی خونه هم یکساعتی بازی کردی و بعد رفتیم بخوابی و وقتی از خواب بیدار شدی دیگه تب کرده بودی دوباره عملیات قطره دادن شروع شد و این بار تمام لباس ها و فرش و موهای من و خودت رو غرق در استامینوفن کردی و آخرش هم بعد از کلی پیشنهاد دوستانه و صلح جویانه مجبور شدم به زور بهت بدم که بازم بخشی رو بیرون ریختی... دیگه دیدم اوضاعمون درام شده بی درنگ برای بازیابی اعصاب از دست رفته برت داشتم رفتیم حموم و آب بازی
به بابا زنگ زده بودم که برات یه هدیه ای بخره که کمی حواست رو مشغول کنه چون روی تجربه میدونستم از طرف های شب اوج بدخلقی و بی تابی خواهد بود و باباجونت هم برات یه فرمون نارنجی خیلی قشنگ خرید به همراه یه عروسک فوق العاده از شخصیت مینیون ها که عاشقش هستی و البته من اول عروسک رو بهت دادم و فرمون رو برای نوبت قطره بعدی قایم کردم و ساعت هشت شب هم یکی از همسایه ها که تاحالا چند بار بیشتر ندیدمش زنگ زد که میشه پسرم یه کم بیاد با باران بازی کنه و دیگه توی رودروایسی قبول کردم و این گل پسر هم اومد که اسمش آرمان بود ولی نمیدونم با اینکه اسمش رو خیلی زود یاد گرفتی بهش میگفتی سلام دختر پسر!!! یعنی فکر کنم میخواستی بگی آقا پسر نمیتونستی اینجوری میگفتی و نیم ساعت خونه ما بود که چون نه سالش بود خیلی نمیتونست باهات ارتباط برقرار کنه و تو هم فقط خوشحال بودی که یه بچه توی خونمون هست و نمیتونستی خیلی باهاش بازی کنی ولی بازم درکل خوب بود
یهو تبت شدت گرفت و چشمات حسابی سرخ و خودت هم بی جون و بی حال شده بودی... استامینوفن رو با عسل قاطی کردم و باز ریختم توی ظرف عروسک که با حالت فشار مدل سرنگی فواره میزنه و سعی کردم هر طور شده کمی بهت بدم که همه رو برگردوندی و بعدش بابا ریخت توی این سرنگ بزرگا و اومد خودش بغلت کرد و در حالت انتحاری بهت داد چنان بی تابی کردی و یه لحظه پرید گلوت و نفست نصفه نیمه شد که جون به لب شدم و مرتب بهت میگفتم نفس عمیق بکش مامانی و میزدم پشتت و میخواستم بهت آب بدم ولی تو میترسیدی توش دارو باشه و ممانعت میکردی و نمیخوردی
یعنی توی عمرم اعتصاب یه بچه فسقلی رو ندیده بودم که به لطف شما گل دختر تا عمر دارم فراموش نمیکنم
بعد از چند لحظه انقدر عق زدی زدی که تا آخرین قطره رو هم بالا آوردی و یه جورایی بابا رو شاکی کردی و بابات هم رو به من میگفت که داره نمایش اجرا میکنه ولی در هر صورت هیچی از دارو رو نگه نداشتی و تب هم شدت میگرفت بردم بخوابونمت و مثل همیشه مدت زیادی می می خوردی و خوابت برد ولی من دیدم خیلی داغی
دیگه این شد که وقتی بلند شدم رفتم قطره داروت رو آوردم همونطور توی خواب توی دهت ریختم ولی توی خواب هم متوجه شدی و همه رو برگردوندی و بعدش هم بیدار شدی حالا گریه نکن کی گریه کن از طرفی همه لباست و رختخواب هم کاملا دارویی شده بود و وقتی دیدم بیدار شدی به سرعت جت شروغ کردم در آوردن همه لباس ها ولی امان امان که انقدر جیغ های بنفش کشیدی که گویا مامان داشته باشه واقعی دخترش رو شکنجه بکنه به طرزی جیغ میکشیدی و اشک میریختی که لحظاتی خودم هم باورم میشد که دارم زجرت میدم
بابا اومد کمک و تو همچنان بی تابی وجیغ و گریه داشتی و دیگه چقدر بابا برات شغر خوند کمی آروم شدی و بعد دوباره من بغل کردم کلی لالایی خوندم و دور خونه گشتم بعد گفتی می می آوردمت توی تخت می می بدم یه ساعت با چشم باز من رو نگاه میکردی مبادا بهت قطره بدم
دیگه صبح هم بیدار شدی اندازه تخم مرغ پای کوچولوت ورم کرده بود و قرمز شده بود که دل مامان رو حسابی خون کرد
بمیرم برات که ناله میکردی درد دارم ولی هر چقدر عز و التماس میکردم که مامانی بیا بشین توی بغل من که دردش بیشتر نشه مگه گوش دادی همونطور لنگ لنگان توی خونه اینطرف و اونطرف رفتی و همین طور تکرار کردی آی درد میکنه و من فقط سعی کردم حواست رو پرت کنم
ولی عزیزم بازم سر خوردن ویتامین و آهن همون داستان رو پیاده کردی و من هم دیگه کمی عصبانی شدم"خیلی متاسفم" و چقدر جیغ و داد و گریه داشتیم و من هم در کنار تو حسابی اذیت شدم و آخرش هم دوباره در حالت خوابیده ریختم توی دهنت ولی دریغ از لقمه ای که غذا بخوری و من چقدر آتش به دلم بود که دخترم این همه مقاومت میکنه برای خوردن غذا
آخه گل مامان چی میشه یه کم فقط یه کم با من راه بیای و بالاخره به یه روش رضایت بدی من هم تکلیفم رو بدونم ...؟؟؟
پی نوشت:
-همه این داستان ها با وجود کلیه درد بی حد و مرز مامان توامان شده و از طرفی هم فشار کار
- درآوردن دندون هم توی این وضعیت به لجبازی ها و اعتصاب غذا و همکاری نکردن هات دامن زده نازنینم
- میدونم که همه این رفتارها مربوط به سن و شرایط بدنت و اذیت های واکسن هست ولی واقعا انتظار نداشتم تا این حد سرسختی کنی و آستانه صبر وتحملم رو اینطوری نشونه بگیری، خداییش خیلی خیلی تلاش میکنم که بدون تنش و با حداقل درگیری از هفت خان ها گذر کنیم ولی نمیدونم چطوری شده که دو بار اساسا اشک ریختم و کلی هم در درونم با خودم درگیر و دست به یقه هستم
- خداجونم همه گل های بهشتی رو در پناه خودت حفظ کن