حرف نگفته...
روزها از پی هم میان و به سرعت برق تموم میشن ... هر روز و هر ساعت توی سرم یه دنیا حرف نگفته دارم ...
خیلی سخته آدم یه عالمه حرف برای گفتن داشته باشه و درباره تک به تک جمله هاش فکر کنه و توی خیالاتش کلی احساسات خرج همه این جمله ها بکنه و بعد توی هیاهوی کار و زندگی هیچ کدوم رو نتونه بنویسه و انقدر زمان بهش بخوره که حتی از ذهن خودش هم پاک بشه ...
سخته که تمام روز بگه یادم باشه برم این موضوع رو بنویسم و نیمه های شب که میاد و صفحه رو باز میکنه انقدر خسته باشه که هر چی دستش رو ببره روی کیبورد چیزی یادش نیاد برای نوشتن ...
امروز برای علی هم تعریف کردم که چقدر توی خیالم مینویسم و بعد همه پاک میشه و بهم گفت که احساس رو هر وقت که میاد باید همون موقع ثبتش کنی وگرنه میره ...
آره خلاصه امروز توی این لحظه به خودم گفتم هر چقدر هم که کار دارم، باید هر طور شده بیام و آنچه میگذره و در ذهن دارم ثبتش کنم ... البته بازم الان نمیشه بشینم و بنویسیم ولی این یک شروعه...
باید یاد بگیرم مدیریت زمان و بحران داشته باشم چون گاهی واقعا هر چی تلاش میکنم با برنامه ریزی کارها رو پیش ببرم که به همه چیز برسم نمیشه حالا باید یاد بگیرم بحران زمان رو مدیریت کنم...
بلــــــــــــــه و به امید آن لحظات خوش...