باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

باران عشق

دوازده ماهگیت رو عاشقی کردم نفسم......

1392/10/2 1:54
293 بازدید
اشتراک گذاری

گل گلخونه من،‌یکی یکدونه من،‌چراغ خونه من؛‌

این روزها این آهنگ گل گلخونه رو برات میخونم مامانی و در حین خوندن با هم بازی میکنیم و اون لب های قشنگت به خنده وا میشه و من غرق خوشحالی میشم

باران جونم داری بزرگ میشی... صدات دیگه همیشه توی خونه مون میپیچــــــه، همه جای این خونه حضور تو رو گواهی میده، جای دستاتروی تموم شیشه ها و میزها خودنمایی میکنه مادرجون و این ما هستیم که مست و عاشق نگاهت میکنیم ...

ماهی که گذشت حس میکنم خیلی بیشتر عاشقت شدم، حتی بیشتر نوازشت کردم، وجودت برام پر معنی تر و باشکوه تر شده عزیزکم (این روزها سعی میکنم بیشتر روز رو باهات بازی کنم و برات وقت صرف کنم و شب ها نمیخوابم و تا صبح کار شرکت میکنم نازنیممممم)

چطوری لذت بوسه های تو رو توصیف کنم... کلمات من خیلی کم میارن برای حسی که تجربه کردم مامان جونی... بذار این جوری بگم؛ کوچولوی مامان برای ابراز احساساتش از ماه قبل اون صورت نرم و هلویی رو میاورد جلو و صورت مامان رو لمس میکرد و بعد یه لبخند جادویی میشست روی اون صورت و من واسه همین قدرش تا خود ابرها میرفتم و بعد هم این احساسات با لب هایی که سعی میشد فشرده بشه میومد سمتم و گاهی روی هوا رها میشد... بعد همین طور که این روزهای قشنگ دوزاده ماهگی میگذشت به طور باورنکردنی روی عروسک هات تمرین محبت میکردی وای این خرگوش لباس قرمزی خیلی خوشبخته که طی تمرینات شما اولین بوس صدا دار واقعی رو تجربه کرد و تا چند روز فقط فقط میتونستی عروسک ها رو بوسه صدادار درست و حسابی بکنی و بگم که خیلی ذوق مرگ شدم و اصلاً هم حسادت نکردم ها ... واقعا متوجه نشدم کی چطوری کدوم لحظه ناب اون بوسه قشنگ رو آورد... همیشه بعد از این که می می میخوری و سرحال و قبراق میشی برای خودمون کلی بازی و ابراز احساسات و عاشقانه داریم ... توی همین لحظه های قشنگ بود که دولا شدی و شکم مامان رو یه بوس بلند و دلبرانه کردی... بعد از این که خون به مغزم رسید منم هزارتا بوسیدمت فرشتهفرشتهفرشتهفرشته

این ماجرای شیرین بوسه های فرشته این خونه به همین جا ختم نمیشه... بعضی روزها درجه حرارت محبت دختر خونه ما به حدی بالا میرفت که یخچال و دیوار خونه رو هم میبوسید بعد یه روز دیدم کف دستش رو بوس میکنه یعنی دقیقا همون حرکت بوس فرستادن با دست وای عزیز مــــــــــن ... اگه دروغ نگم اولش فکر کردم خودشیفته شدی و خودت رو میبوسی ولی بعدش دیدم موقع بای بای کردن با آدم ها بگم باران بوس بفرست خیلی خوشگل این حرکت رو انجام میدی نفس مادر...

هیچ میدونی این روزها دخترکاری خونه ما شدی ؟!!! چون مورچه ها در وفور نعمتی که شما براشون فراهم کردین به خونه ما حمله فرموده اند جاروبرقی جزو دکور همون وسط شده بعد این باران خانم میاد دسته جارو رو میگیره میگه ویژژژژژژژژژژژ بعضی وقت ها هم میگی من رو بغل کن من هم کمک کنم ... دستمال میگیری میکشی کف زمین انگار بیست سال کزت بودی!!! همچین که لباس ها رو از ماشین در میارم و میخوام پهن کنم شما میای دونه دونه میدی دستم و برای هر کدوم هم میگی ممنون که یعنی بگو ممنون ... اگه هیچ کاری پیدا نشه باید بری تمام لباس ها رو از کشوها در بیاری و من هم باید بگم ممنون دیگه مگه چاره ای هم دارم و بدین ترتیب داخل کشوها دیدنی است (آرزوی مرتب کردن دارم بسیسبز)

این کمک کردن توی آشپزخونه برای مامان شده دغدغه و مشکل چون تمام کابینت ها رو میاری بیرون و تازه ندای ممنون هم که سرجاشه ... یه وقت ها کلی به بابا ناله میکنم میگم تو رو خدا یه فکری بکن هی پیشنهاد میدم میخوره تو در و دیوار حتی گفتم قفل برای تمام کابینت ها بزاریم که بابا گفت دردسر داره و راهکارشون چسب پهن بود، دفعه اول و دوم چند دقیقه با شدت تمام کشیدی و تمام... بله موفق شدی و تازه چسب رو هم کندی و باهاش بازی کردی دفعه های بعد تازه دنبال چسبه هم بودی و انگار برات جایزه هم بود ...آخگریه

بدتر از اون سطل آشغال بود که خدایی دو بار قاطی هم کرده بودم ... چون وقتی دم ظرفشویی بودم رفتی سراغش و از توش آشغال درآوردی و با خوشحالی به من میدادی ... گذاشتمت روی صندلی که بهت بگم کار بدی کردی تو هم که انقدر دست و پات رو پرت کردی و خودزنی کردی که انگار چی میخوام بگم ... بعدش دیگه بی خیال شدیم و سطل رو قایم کردیم مشکل حل شد

اون باربی بود که گفتم گذاشتم بعدا باز کنم یه روز که توی تخت بودی چشمت افتاد و گفتی الا و بلا باید باز بشه و ما تقدیم کردیم و الان شده یار بی همتای شما... بهش میگی "بابـــــــــی " دیگه هر کاری انجام میدی ایشون دست راست شما هستند

خانم کوجولو ماشاءالله ماشاءالله خیلی عجله داری برای حرف زدن برای همین تند تند داری کلمه ها رو یاد میگیری و خودت هم کلی ذوق میکنی... الان دیگه خیلی کلمه ها رو یاد گرفتی دخترم، توی موبایلم یه بخش باز کردم تمام کلمه هایی رو که بلدی به ترتیب نوشتم و هر کلمه جدیدی هم که یاد میگیری مینوسم البته گاهی هم از دستم در میره، تا اینجا حدود 60 کلمه میگیتشویق

وای که میریم رستوران تمام آقایون رو مشعوف میکنی (علی الخصوص جنابان گارسون و خدمه رستوران) یعنی هر کدوم رد بشن باید یه دور بگی آقـــــــــــــا تازه اگه یه کوچولو به اون صورت خوشگل معصومت بخندن که دیگه سریع پسرخاله میشی و میگی عمــــــــــــو دیگه سریعاً باید حواست رو پرت کرد وگرنه خیلی صمیمی بشی میگی بغغغغل (آخی مهربون مامان)

ملوسک چی بگم از عشق قار قار که داری و دنیا رو خبردار میکنی؛ بله بله همون کلاغ رو میگم، همون کلاغ سیاهه کلی پیش شما خریدار داره و رو سفیده حسابی... یعنی یه وقتا ددر ددر میکنی که فقط بری قار قار و پیشی ببینی نازنازی من

خیلی هم که احساسات بزنه بالا میگی قار قار بیا تازه با دستات هم اشاره بیا میکنی که دیگه هلاکـــــــــــم، البته گویا پیشی هم همونقدر محبوبه چون اگه بریم بیرون و پیشی نبینی به قارقار میگیی پیشی؛ پیش پیش

یه روز بردمت پارک همه کوچولوها با سرسره و تاپ مشغول بودند من و بابایی در کمین پیشی ها و کلاغ ها ... هر جا میومدن شما رو میزدیم زیر بغل و با کلی ذوق راهمون رو اونطرفی میکردیم، مامان یه پسر کوچولوی 18 ماهه اومده بود میگفت برای چی اومدی کنار کلاغ ها میگفتم از بس که توی خونه آواز قارقار بیا داریم با تعجب پرسید کی؟ این؟ بعد اومد بهت گفت آخه نیم وجبی تو چی میفهمی؟متفکر

خوشگل مشگلی بیشتر کلمه ها رو خیلی دقیق و واضح و درست تلفظ میکنی ولی خب مزه اش به اینه که فسقلی ها زبونشون خیلی با نمک باشه و در همین راستا شما حروف "ر" "س" و "خ" و "ف" رو یه جاهایی نمیتونی تلفظ کنی مثلا به باران میگی "بایان" به افتاد میگی "اتتاد، سلام هم میشه "هــــــلام" و ...

اونروزی از پله های خونه خاله ملیحه که بالا میرفتیم میگفتم مامانی زهرا رو صدا کن مامانی بگو زهراااا و تو بعد از من شروع کردی زه زه (زهرا) وقتی رسیدیم همون توی پاگرد پله ها گفتم باران یاد گرفته دخترخاله اش رو صدا کنه زهرا هم کلی ذوق کرد ولی بیشتر از اون خاله ملیحه ذوق کرد و غش و ضعف رفت و کلی بغلت کرد و بوس های خیلی محکم ... البته بعد از چند بار گفتن کامل تر تلفظ میکردی و میگفتی زهااااا

نازنینم ساعت خوابت بی هیچ دلیلی کمی تغییر کرد یعنی عادت داشتی ساعت 10:30 همیشه بخوابی ولی دیگه شب ها که میرفتیم برای خواب شیرت رو که میخوردی تازه بلند میشدی برای بازی و بابا رو بلند بلند صدا میزدی ... همین که بابا میومد توی اتاق ذوق میکردی و فرار میکردی پیش من ... یه عالمه عروسک ها رو اشاره میکردی مثلا میگی خگووووووووش (خرگوش) بابا میده دستت... مامان میره پشت تخت قایم میشه و دالی میکنیم باهم ... آخرش هم کلی مراسم شعر خوندن داریم و بامزه اینجاست که اولش بغل من نمیای و به بابا میگی تو باید من رو ببری بعد که چشم هات گرم شد اشاره میکنی که بیام بغل مامان و یه خورده که میخونم میریم دوباره برای شیر و دیگه لالا میکنی گل سفیدم ...ماچ

این ماه یه دفعه بی اشتهایی به سرحد خودش رسید و حتی نون که خیلی دوست داشتی رو لب نمیزدی و چندین روز خیلی سخت بود چون نمیدونستم چی بهت بدم بعدش فهمیدم کلی دندون در آورده دخترکم ... هورااااااااااااااا

باباجون من این روزها با دیدن تو کلی احساساتی میشه و همش به یاد روزهای کوچولویی من میوفته و میگه تو دقیقاً اینقدری بودی از پله ها بالا میرفتی، یا انقدری بودی بغلت میکردم و روی سینه ام میخوابوندمت ، خیلی دوست داره و مشتاقانه کارها و رفتارهای تو رو نگاه میکنه و میگه چقدر خوب و دوست داشتنی هستی (بی نهایت، تا آخر عمرم ممنون وقدردان زحمات و مهربونی هاش هستم، دست های پر محبت و گرمش رو میبوسم، الان خیلی بیشتر قدر تمام تلاشی رو که صرف بزرگ کردن بچه هاش کشید رو میدونم )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهه
26 آذر 92 3:02
شیرین زبون قند عسل انشالله همیشه سلامت باشی و با پیشرفتهات دل مامان عاشقت ذو به طپش های عاشقانه بیشتری بندازی زیر سایه پدر مادر همیشه سلامت باشی گل دختر خسته نباشی مامان گلش [ممنونم گلــــــم!!! چی بگم در مقابل این همه لطف و مهربونی ... خیلی ممنونم برای محبتی که به من و باران جون دارین سلامت باشی عزیزم ... ]
الهه
4 دی 92 0:23
خداوند این منبع انرژی و عشق خانه و خانواده ات رو همیشه در پناه خودش حفظ کنه. خیلی پست شیرینی بود. مرسی ممنون از دعای قشنگت خاله جون شیرینی از وجود شماست مهربونم ...
مامان مریم
10 دی 92 11:53
چه پست عاشقانه ای واقعا لذت بردم از این همه عشق و احساسی که پشت این کلمه ها بود..و اون همه ظرافتی که در بیان جزئیات داشتی عزیزم...فرشته ی زیبا و با محبت خونه تون همیشه شاد و برقرار باشه [ممنونم مریم جان نظر لطف شماست ... واقعیت اینه که اصلا وقت نمیکنم بیام و بنویسم و تمام مدت دارم سعی میکنم احساسم رو جمع کنم و بیام ثبتش کنم واقعا این لحظه ها خیلی ناب و دوست داشتنی هستند ... انشاءالله خدا شما رو برای مهتاب دوست داشتنی حفظ کنه و ممنون از مهربونی و دعای قشنگتون ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد