علامت سوال
عزیزم این مطلب همیشه برام علامت سوال بوده برای همین مینویسم کاش بتونم جوابم رو بیابم...
اون موقع ها که هنوز سعادت مادری نصیبم نشده بود ولی توی وجودم فرشته ها رو خیلی دوست داشتم هر وقت بچه ای رو میدیدم براش لبخند میزدم، دست تکون میدادم و یواشکی شکلک درمیاوردم تا حتما گل خنده روی صورت مثل ماهش بشینه ولی تا سرم رو بالا میاوردم با قیافه خشک و سرد مادر و پدری مواجه میشدم که با بی تفاوتی کامل، خیلی جدی و حتی گاهی اخمو دارند به من نگاه میکنند و سعی میکنند سریع از من گذر کنند، گاهی انگار لبخندی که بچه از همون ارتباط لحظه ای زده بود توی افق محو میشد...!!!
این موضوع گذشت و دخترخاله زهرای شما به دنیا اومد... یه کم که گذشت و نسبت به محیط اطرافش هشیار شد هر جا میرفتیم سعی میکرد با نی نی ها و حتی آدم بزرگ ها هم ارتباط برقرار کنه و همیشه انگار حسرت به دل این لبخندها و عاطفه ها بود و حتی الان که دیگه داره برای خودش خانم میشه (نه ساله میشه) هم این عطش التیام نیافته... اون موقع ها هم پا به پای این دخملی کوچولو ما هم به همه لبخند زدیم و توضیح دادیم که توی خانواده بچه کوچیک نداریم و این بچه دوست داره مثلا با شما دوست بشه ولی فایده نداشت، هیچ کس حوصله نداره، بچه ها هم دوست شدن رو نیاموختند...!!!
حالا تو هستی... معصومانه و شادمانه سعی میکنی با همه آدمهای دنیا؛نی نی ها، مامانها و باباها،گارسون رستوران ،آقای بقال و تعمیرکار و حتی آرزوهایی که مبتلا به سندرم دان هستند ارتباط برقرار کنی و خوش و بش کنی... حتی حیوانات و عروسک ها هم شامل این دایره محبت میشن...
ما هر لحظه باهات هستیم، همیشه باهات حرف میزنیم، برات شعر میخونم، شکلک درمیارم و خودم رو مثل بچه ها میکنم ولی خب تو دنبال کشف بقیه دنیا هستی، به دنبال دنیایی بدون مرز و محدوده...
بچه هایی که از تو کوچکتر هستند هنوز قدرت بروز احساسات ندارند و مادر و پدرهاشون هم مایل به ارتباط نیستند! بعضی بچه ها هل میدن و جیغ میزنن،بعضی ها حتی فرار میکنند!!! بعضی ها بی تفاوت میگذرند انگار که اصلا وجود شخص دیگری رو متوجه نشده باشند انگار خودشون به تنهایی دارند مثلا در پارک بازی میکنند! البته هستند کوچولوهای خیلی مهربونی که حتی زودتر از تو پیشقدم میشن ولی فکر کنم شانست کم هستند... بعضی مواقع هم مامان با لحن کودکانه و خواهش و تمنا از طرف شما درخواست دوستی میدم و منظورت رو به طرف مقابل میرسونم که والا بلا این عسل خانمی ما منظور بدی نداشته فقط چند لحظه مراوده و حال و احوال کودکانه!!!
الان یه جورایی گیج شدم که شاید باید به بارانم یاد بدم خیلی بی تفاوت از کنار آدم ها بگذره، شاید باید گفت از آدم ها دور باش موجودات ترسناکی هستند (البته قبول دارم جامعه و شرایط بی نهایت خطرناک و ناامن هست) ولی یه لبخند کوچولو، یه جواب سلام، پنج دقیقه بازی کودکانه و ... چه خطری ایجاد میکنه...؟!!! چقدر از وقت با ارزش ما آدم بزرگ ها رو هدر میده که حتی اگه بچه ای هم مایل باشه کشون کشون میبریمش!!!
یه مطلب کوچولوی دیگه هم هست؛ من که دخملی رو میبرم پارک خودم تاپ میدمش و براش شعر میخونم و حتی گاهی ازش فیلم میگیرم، حتی اگه موقعیت سرسره خاص باشه خودم باهاش سر میخورم و میام پایین (موارد خاص) بعد میبینم مادر کناری مثل مجسمه متحرک فقط بچه رو تکون میده (حتی به بچه نگاه هم نمیکنه و مرتب هم به بچه آلارم رفتن میده...!!!) یا حتی بعضی مادرها که فقط به نشستن روی صندلی بسنده میکنند و شروع میکنند به حرف زدن با دوستان خودشون و انگار که من دارم کار دور از عرفی انجام میدم به من نگاه میکنه یعنی گاهی واقعا سنگینی نگاه ها آزارم میده بعد میگم خب من این مدلی هستم (سرخوش!!!) باید به روش خودم ادامه بدم ولی خب واقعا احساس میکنم که همین نکات کوجولو توی شکل گیری احساس این بچه های عزیز و نازمون بی تاثیر نباشه؟!!!
من خودم دوست دارم که محبت کردن رو، دوست داشتن رو ، بی غل و غش بودن رو به بارانم بیاموزم...
دوست دارم در کنار تمام زنگ خطرهایی که باید براش روشن کنم بهش بگم مامانی همه آدم ها مثل هم هستند، همه با هم برابرند، زندگی بدون دوست رنگ نداره، بدون شادی معنا نداره،همه میتونیم با صلح و آرامش در کنار هم زندگی کنیم...