دوازدهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا
باران عزیزم؛ درخت گردوی عشق ما دوازده ساله شد!!!
و تو امسال میوه این درخت بودی، و ما چه مسروریم که امسال رو با تو جشن گرفتیم، من همیشه فکر میکردم دهمین سالگرد تو کنارمون باشی... صبوری و انتظار این سالها وجود تو رو شیرین تر میکنه، دوستت داریم...
البته نا گفته نماند که امسال من و بابایی بقدری درگیر کارها بودیم که اگه مامان عزیز (مادربزرگ عزیز شما)زحمت نمیکشیدند و به ما آلارم نمیدادن فقط به تبریک و شادی قلب ها خلاصه میشد ولی به لطف ایشون که اومدند و روز یکشنبه شما رو پارک بردند و کلی باهاتون بازی کردند (انقدر بگم که ساعت ٨ شب بی هوش شدی و البته ساعت ٩:٣٠ بیدار شدی (دستشون درد نکنه که باهات بازی کردند که مامانی کارهاش رو بکنه)) از طرف مامان مرضیه هم یه کیک کوچولوی خوشگل سفید با قلب های زیبا خریدند و من هم گذاشتم توی یخچال و ساعت ١:٣٠ شب که باباجون تشریف اوردن!!! یادآوری این روز قشنگ رو کردم و بابایی هم کلی ناراحت شد که فراموش کرده بوده البته اشکالی نداشت چون روز دوشنبه ١٨ شهریور سالگرد عقدمون بود و روز سه شنبه هم عروسی بنابراین وقت مونده بود برای شادی و خوشحالی... بابایی خیلی خیلی خسته بود و شام و کیک رو خوردیم و کمی از شیرین کاری های شما حرف زدیم و خوابیدیم،فردا که باباجون داشت میرفت قرار شد عصر که شما رو میبریم پیش دکتر برای چکاب ماهانه (البته دو ماه بود نبرده بودیم!!!) بعدش هم بریم رستوران و سه تایی خوش بگذرونیم آخه هنوز هیچی نشده دختری عاشق رستورانه...
کل روز باید هم کارهای شرکت رو میکردم و هم تو رو حاضر میکردم و خودم هم بالاخره باید آماده میشدم که همگی مرتب و خوشگل مشگل باشیم دیگه ... خداروشکر کارها خوب پیش رفت و یه نیم ساعت عمه معصومه اومد کمکمون و بعدش هم ناهار خوشمزه با یه عالمه بازی بهت دادم و زودی هم رفتیم حموم و خداروشکر کلی هم توی حموم بازی کردی و وقتی اومدیم بیرون شیر مامانی رو حسابی خوردی و رفتی لالا ... چه لالایی، بیدار بشو نبودی!!! من هم رفتم آماده شدم و عصر شد و باباجون کارهاش زیاد شد و نتونست بیاد دنبالمون یعنی داشت میومد ولی چون دیر شده بود و توی ترافیک گیر کرده بود،از طرفی تو هم بر عکس همیشه آنچنان عمیق خوابیده بودی که میخواستی تلافی همه بی خوابی ها رو یکجا دربیاری!!! دیگه قرار شد ما با آژانس بریم اومدم توی اتاق و به بهانه برداشتن وسایلت یه کوچولو سروصدا کردم آخه دیگه چاره ای نبود شرمنده و دختر قشنگم چشمهاش رو باز کرد و من نمیدونم چه مدلی انقدر سریع تو رو آماده کردم یعنی دستشویی بردم، قطره هات رو دادم،لباس عوض کردم، موهات رو شونه کردم و گل سر زدم و یه خیار پوست کندم و بهت دادم آخیش... آژانس هم اومد و در کمال ناباوری گذاشتمت توی کریر، یعنی هیچ وقت نمیشینی توی کریر ولی نمیدونم چون خوب خوابیده بودی یا دلت به حالم سوخته بود که نشستی و من هم کیف خودم و ساک شما رو برداشتم و با وجود کفش پاشنه بلند و سنگینی کریر و کیف ها با سلام و صلوات رفتیم، توی ماشین هم به بابایی زنگ زدیم و فهمیدیم که بابا هم رسیده (خیالمون راحت شد)... باورم نمیشد انقدر خانم بودی انگار داشتی بهم هدیه میدادی عزیزم تمام طول راه نشستی و با خیار و عینک سرگرم شدی و کمی هم برای آقای راننده آواز خوندی (قربونت بشم)...
و رسیدیم و توی مطب هم، یه دختر دوساله خوشگل و یه دوقلوی دختر و پسر دقیقا همسن خودت دیدیم و کلی با مامان باباهاشون گپ زدیم و شما حسابی دلبری کردی همه میگفتن چه آرومه و ما فقط میدونستیم که شما چه آتیش پاره ای هستی که توی خونه از در و دیوار و کوچکترین سوراخ هم رد میشی ولی خداروشکر آبرودار هستی دیگه ...
نوبت ما شد و رفتیم و تو هم برای خودت توی بغل بابا دس دستی میکردی که دکتر اومد و گفت به به دختره چه حالی با باباش میکنه و بعد از این که ما توضیح دادیم ده ماه و دوروزه تموم شدی یه سری مطالب رو بهمون گفتند که شما در این ماه ها بسیار وابسته میشین و البته شجاعت وصف ناپذیر برای انجام خطرناک ترین کارهای ممکن و همینطور که میگفتن کارهای تو از جلوی چشمای من میگذشت... و خبر خوب اینکه گفتن از ده روز دیگه ممنوعات غذایی برداشته میشه و میتونه همه چی بخوره (دیالوگ دکتر: اون چیزهایی که تاحالا یواشکی میدادین دیگه با مجوز بدین من کاری نمیکنم فقط مجوز ارشاد صادر میکنم!!! هههههههه ) (البته بگم که من سعی میکردم طبق دستور دکتر بهت مواد غذایی بدم) بنده خدا میخواست قد و وزنت رو بگیره که شما توی فکر عینکش بودی و میگفت آره میدونم چقدر عینک دوست داری و نمیخوابیدی برای قد گرفتن و گریه سر دادی آخه نمیدونست که دختر من چقدر از دراز کشیدن و کلا عمودی شدن بدش میاد بهت گفت دختر مگه شبا ایستاده میخوابی که من توی دلم گفتم بله ایستاده شیر میخوره تا چشماش ملوسی خواب بشه و مامانی یواش درازش کنه ... خلاصه من هم یه دنیا سوال از دکتر پرسیدم و اومدیم بیرون و توی ماشین برای خودت شیر خوردی و بازی بازی کردی البته توی بغل مامان دیگه از اون دختر خانمی که توی کریرش مرتب و منظم نشسته بود خبری نبود ها..
و به این ترتیب نوبت ما شد و ضیافت شام دوازدهمین سالگرد ازدواجمون،دوازده سالی که من و بابات که الان شدیم مامان بابای تو دختر یکی یدونه؛ دوش به دوش همدیگه زندگی کردیم، تو غم و شادی هم شریک بودیم، روزهای سخت و روزهای خوش رو تجربه کردیم، قهر و آشتی داشتیم ولی هنوز همدیگه رو دوست داریم، میخوام این رو برات بنویسم که بدونی عزیزم؛ برای یک زندگی مشترک باید صبوری کرد، گذشت کرد و گاهی هم فراموش کرد ... خیلی چیزها توی زندگی اتفاق میوفته ولی گاهی یک لحظه است، اگه بتونی از اون لحظه عبور کنی برنده میشی، این رو هم مینویسم امیدوارم بتونم منظورم رو برسونم ؛ میدونم که وقتی بزرگ میشی خیلی اشتباهات ما رو میبینی و ممکنه انتقاد و ایراد داشته باشی ولی ما خودمون نتیجه دنیایی از زخم ها و اشتباهات هستیم، پدر مادرهای ما هم زخم خورده اشتباهات قبلی خانواده هاشون بودند توی زندگی همه آدم ها سختی وجود داره ولی هر دوی ما، با تمام وجودمون همیشه همیشه سعی میکنیم که تو کمتر از ما صدمه ببینی و سختی بکشی عزیزکم...ببخشید احساساتی شدم از موضوع ضیافتمون دور شدم ولی راستش وقتی که اون شب رفتیم توی رستوران و من رفتم که دستهام رو بشورم به همه اینها فکر کردم... به خودم توی آینه نگاه کردم ... برق خوشحالی داشتم که ١٢ سال زندگی و یک میوه بهشتی دارم !!! به همسرعزیزم آفرین گفتم که این سالها دوست و یار و همدم و عشق من بود(خیلی ازش ممنونم و قدردان صبوری ها و محبت هاش هستم...) ،به خودم آفرین گفتم برای تلاش هام،برای بزرگ شدنم،برای صبر و استقامتم ...
خدای مهربونم ممنونم برای زندگی که به ما عطا کردی و تداوم این زندگی رو هم از خودت خواستارم... (آمین)