یازده ماهگی چطور گذشت؟!!!
عزیزم؛ این ماه هم که بگذره تو یکساله میشی !!! میدونی دلم تنگ میشه برای این روزهایی که میگذره ... دقیقا ۱۶ مهر که شما ۱۱ ماهه شدی پرواز کردیم به سوی مشهد، خاطره این سفر رو توی یک پست دیگه میذارم ولی بدون که آغاز یازده ماهگی با این سفر بود ، فردای اون روز هم روز جهانی کودک بود و من و بابایی یه عالمه لباس های خوشگل برات خریدیم برای روز جهانی کودک :-) گل قشنگم این روزهای زیبا رو بهت تبریک میگم و خودت میدونی که ما چقدر دوست داریم. :) :*
باران جونم میدونی مامان روی ابرها سیر میکنه وقتی به دخترش میگه باران ببعی میگه؟ و تو با کلی ناز میگی بع!!! دمبه داری؟ بلند میگی نههههه نهههه!!! به قول مامان بزرگت نه رو قشنگ تر از بع میگی !!! باران هاپو چی میگه ؟ جواب؛ هاپ البته بگم که بعضی وقت هم یا فراموش میکنی یا از سر ناز هر چی میپرسم نمیگی ولی وقتی سرحال باشی دوباره دلم رو میبری عشقممممممم.... امیدوارم وقتی بزرگ شدی فیلمش رو هم ببینی عسلم... باران بریم به به بخوریم ؟ بییییم
خبر بد اینکه 19 مهر شیر مامانی دوباره قطع شد و شما برای بازپس گیری حق مسلم خودت با قدرت هرچه تمامتر دندون های کوچولوت رو توی گوشت و پوست مادری فرو کردی و هر نوبت بر شدت این تلاش اضافه کردی تا جایی که اشک های مامانی برای هر بار شیر خوردن سرازیر شد و زخمی عمیق هم به وجود اومد و درد و درد و درد و صد البته که دختر نازنینم خیلی گناه داشت و خیلی اذیت شد... عسلم حتی یکبار برای اینکه سیرت کنم شیر پاستوریزه رو جوشوندیم و کلی سعی کردیم که شما رو راضی به خوردنش کنیم که مطمئن باش موفق نشدیم و شیر خشک هم که اصلا حرفش رو نزن ... حتی به بابایی شکایت من رو هم میکردی و با انگشت اشاره و گریه میکردی (الهی بمیرم برات مادر)
کلا که استاد بیرون ریختن کشوها و کمدها بودی دیگه خیلی شیک و مجلسی داخل کشو میرفتی میشستی روی سی دی ها و قدم بعدی هم نشستن روی میز تلویزیون بود که دیگه مامانی احساس خطر کرد و مجبور شدیم کشوهای میز تلویزیون رو ببندیم که دیگه این کار خطرناک رو نکنی ولی خب عکس داخل کشو نشستن رو اینجا میزارم برات...
دیگه از ترس شما جرات ندارم در کمدی رو باز کنم یه لحظه در کابینت مواد خوراکی رو باز کردم نمیدونم کی آبلیموی آکبند رو برداشتی در یه صدم ثانیه درش رو کندی و آبلیموها رو روی سنگ آشپزخونه ریختی بلافاصله دست به کار شدم و نیم ساعت داشتم تمیز میکردم و دستمال میکشیدم ولی با اینحال اون قسمت رنگ سنگ عوض شد و بابایی حسابی حرصی شد
و در اوصاف این شیطونی پر هیجان عاشق ماشین ظرفشویی هستی یعنی اگه صدای درش رو بشنوی که باز میشه به سرعت جت خودت رو میرسونی، چند بار که درش رو بازکردم مثلا چیزی بردارم و یه دوقدم از ماشین فاصله گرفتم تا سر برگردوندم تو توی ماشین نشسته بودی عکسش رو گرفتم ولی الان روی این سیستم ندارم بعدا میذارم
مشهد سرد بود و بچه هایی هم که اومدن و باهات بازی کردن که بیشتر هم عرب بودند همه مریض و آب از بینی هاشون به راه بود و من هم چون تجربه نداشتم فکر نمیکردم که از سر این بازی کردن مممکنه تو هم مریض بشی خوشگل من، ولی آنچنان مریض شدی که من هم از تو گرفتم و متاسفانه دو تایی سرمای بسیار بدی خوردیم که وقتی من حال تو رو میدیدم دیگه به طور کل خودم رو فراموش کردم به طوری که بیشتر از 20 روز خودم هم شدید مریض بودم ولی برام عجیب بود که با وجود داروهایی که بهت میدادم 16 روز نفست کامل کیپ شده بود و خوب نمیشدی عزیزم ، الهی بمیرم موقع شیر خوردن باید مثل شناگرا نفس میگرفتی دکترت گفت که عفونت نداری ولی چون مریضیت طولانی شده بود یه سری داروی خارجی نسبتاً گرون نوشت که همون ها رو بهت دادم و دیگه یه هفته مونده بود به تولدت خوب شدی خداروشکر (بیشترین مشکلی که داشتیم این بود که اصلا دوست نداشتی که قطره بینی بریزم یا بینی ات رو پاک کنم و این هم شدنی نبود و اشک و آهی سر این موضوع داشتیم و دیگه حتی برای اینکه خیلی باید دارو هم بهت میدادم و اذیت میشدی مجبور شدم قطره های ویتامین و آهن رو فاکتور بگیرم و بهت ندادم و همین هم باعث شد وزنت کم بشه متاسفانه)
موقع تعویض پوشک همیشه مشکل داشتیم ولی این ماه دیگه یه مدت بی نهایت سخت شد به طوری که یکی دو باری چنان عضلاتت رو سفت میکردی و گریه و زاری از ته دل راه مینداختی که حیرت میکردم و با اینکه انواع و اقسام بازی ها رو انجام میدادم ولی یا اون لحظه موافق عملیات تعویض نبودی و یا میگفتی باید بلند شم و شیطنت کنم یعنی حتی به ثانیه هم فرصت نمیدادی حتی کار به جایی میرسید که هر بار بابا باید با کارامل و روشن و خاموش کردن چراغ و شکلک و ... دست به کمک میشد یعنی همسایه ها یاری کنین تا ما پوشک عوض کنیم...!!! و کار به جایی رسید که شبی از شب ها شما برای اولین بار با من قهر کردی سر این موضوع همینطور که هق هق میکردی و من نفهمیدم که چطوری شما رو آب کشیدم و به دست بابایی دادم دیگه بغل من نمیومدی و حتی بهم نگاه نمیکردی و دست من رو هم با دستت میکشیدی عقب ... من هم عروسکی که بهش میگی عسسس (یعنی عروس) رو برات آوردم و بعد از چند دقیقه بردمت توی تخت و شیر و لالا کردی و من کلی گریه کردم که دخترم از من قهر کرد فقط چون میخواستم که پاهای کوچولوش نسوزه ... !!! ولی خلاصه بعد از چون روز فهمیدیم که شیوه هامون برای شما تکراری شده و تنوع ایجاد کردیم و هر موقع میخواستم بریم برای این عملیات یه خوراکی خوشمزه میذاشتم توی دهنت که خلقت سرجا باشه...
نمیدونم این به خاطر وابستگی زیاد هست یا چی ولی این ماه بیش از اندازه دلت بغل میخواد و دیگه مامان داره لیسانس کار با یکدست میگذرونه ؛ جاروبرقی در حالی که شما توی بغلش هستی و البته این وسط میخوای خودت هم کمک کنی!!! از همه سخت تر ظرف شستن و هم زدن غذا که وقتی کسی خونه نباشه و من بخوام چیزی بپزم و ظرفی آب بکشم باید در نقش وزنه بردار جهانی ظاهر بشم و دیگه آرایش یکدستی هم در کارنامه خودمون داریم
خیلی شیرین زبون شدی، گل سر که میزنیم برات میگی آین (یعنی خودم رو توی آینه ببینم) و وقتی توی آینه هال خودت رو میبنی اتاق رو نشون میدی که یکبار هم توی آینه اتاق خواب ببینم
پیشی که میبینی چنان گردن میکشی و چشمات دنبالش میره و میگی پیشششششششششی
خروس رو انقدر که مامان بزرگت باهات کار کرده گاهی خسسسس میگی وقتی میگیم خروس چی میگه میگی قوقووووو
عکس عروسی عمه فائزه رو که میبنی میگی عمممممم
عاشق عروسک ببر نارنجی ات هستی و بلند و واضح میگی ببــــــــر
دختر کوچولوی من این ماه خیلی ماجرا داشت و خیلی هاش هم از قلم افتاده ولی خب باید بگم که این ماه اذیت شدی گلم، مامان رو ببخش از این بابت و مثل همیشه مامان خیلی دوست داره