باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

باران عشق

یازده ماهگی چطور گذشت؟!!!

1392/8/19 11:05
441 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم؛ این ماه هم که بگذره تو یکساله میشی !!! میدونی دلم تنگ میشه برای این روزهایی که میگذره ... دقیقا ۱۶ مهر که شما ۱۱ ماهه شدی پرواز کردیم به سوی مشهد، خاطره این سفر رو توی یک پست دیگه میذارم ولی بدون که آغاز یازده ماهگی با این سفر بود ، فردای اون روز هم روز جهانی کودک بود و من و بابایی یه عالمه لباس های خوشگل برات خریدیم برای روز جهانی کودک :-) گل قشنگم این روزهای زیبا رو بهت تبریک میگم و خودت میدونی که ما چقدر دوست داریم. :) :*

 

 

فرشته کوچولو

 

عاشق خوابیدنت هستم

 

باران جونم میدونی مامان روی ابرها سیر میکنه وقتی به دخترش میگه باران ببعی میگه؟ و تو با کلی ناز میگی بع!!! دمبه داری؟ بلند میگی نههههه نهههه!!! به قول مامان بزرگت نه رو قشنگ تر از بع میگی !!! باران هاپو چی میگه ؟ جواب؛ هاپ   البته بگم که بعضی وقت هم یا فراموش میکنی یا از سر ناز هر چی میپرسم نمیگی ولی وقتی سرحال باشی دوباره دلم رو میبری عشقممممممم.... امیدوارم وقتی بزرگ شدی فیلمش رو هم ببینی عسلم... باران بریم به به بخوریم ؟ بییییم بغل

خبر بد اینکه 19 مهر شیر مامانی دوباره قطع شد و شما برای بازپس گیری حق مسلم خودت با قدرت هرچه تمامتر دندون های کوچولوت رو توی گوشت و پوست مادری فرو کردی و هر نوبت بر شدت این تلاش اضافه کردی تا جایی که اشک های مامانی برای هر بار شیر خوردن سرازیر شد و زخمی عمیق هم به وجود اومد و درد و درد و درد و صد البته که دختر نازنینم خیلی گناه داشت و خیلی اذیت شد... عسلم حتی یکبار برای اینکه سیرت کنم شیر پاستوریزه رو جوشوندیم  و کلی سعی کردیم که شما رو راضی به خوردنش کنیم که مطمئن باش موفق نشدیم و شیر خشک هم که اصلا حرفش رو نزن ... حتی به بابایی شکایت من رو هم میکردی و با انگشت اشاره و گریه میکردی (الهی بمیرم برات مادر)

کلا که استاد بیرون ریختن کشوها و کمدها بودی دیگه خیلی شیک و مجلسی داخل کشو میرفتی میشستی روی سی دی ها و قدم بعدی هم نشستن روی میز تلویزیون بود که دیگه مامانی احساس خطر کرد و مجبور شدیم کشوهای میز تلویزیون رو ببندیم که دیگه این کار خطرناک رو نکنی ولی خب عکس داخل کشو نشستن رو اینجا میزارم برات...

 عملیات ورود به کشو

دیگه از ترس شما جرات ندارم در کمدی رو باز کنم یه لحظه در کابینت مواد خوراکی رو باز کردم نمیدونم کی آبلیموی آکبند رو برداشتی در یه صدم ثانیه درش رو کندی و آبلیموها رو روی سنگ آشپزخونه ریختی بلافاصله دست به کار شدم و نیم ساعت داشتم تمیز میکردم و دستمال میکشیدم ولی با اینحال اون قسمت رنگ سنگ عوض شد و بابایی حسابی حرصی شد گریهعصبانی

بارن اونجا چی کار داری؟

و در اوصاف این شیطونی پر هیجان عاشق ماشین ظرفشویی هستی یعنی اگه صدای درش رو بشنوی که باز میشه به سرعت جت خودت رو میرسونی، چند بار که درش رو بازکردم مثلا چیزی بردارم و یه دوقدم از ماشین فاصله گرفتم تا سر برگردوندم تو توی ماشین نشسته بودی عکسش رو گرفتم ولی الان روی این سیستم ندارم بعدا میذارم

مشهد سرد بود و بچه هایی هم که اومدن و باهات بازی کردن که بیشتر هم عرب بودند همه مریض و آب از بینی هاشون به راه بود و من هم چون تجربه نداشتم فکر نمیکردم که از سر این بازی کردن مممکنه تو هم مریض بشی خوشگل من، ولی آنچنان مریض شدی که من هم از تو گرفتم و متاسفانه دو تایی سرمای بسیار بدی خوردیم که وقتی من حال تو رو میدیدم دیگه به طور کل خودم رو فراموش کردم به طوری که بیشتر از 20 روز خودم هم شدید مریض بودم ولی برام عجیب بود که با وجود داروهایی که بهت میدادم 16 روز نفست کامل کیپ شده بود و خوب نمیشدی عزیزم ، الهی بمیرم موقع شیر خوردن باید مثل شناگرا نفس میگرفتی آخ دکترت گفت که عفونت نداری ولی چون مریضیت طولانی شده بود یه سری داروی خارجی نسبتاً گرون نوشت که همون ها رو بهت دادم و دیگه یه هفته مونده بود به تولدت خوب شدی خداروشکر (بیشترین مشکلی که داشتیم این بود که اصلا دوست نداشتی که قطره بینی بریزم یا بینی ات رو پاک کنم و این هم شدنی نبود و اشک و آهی سر این موضوع داشتیم و دیگه حتی برای اینکه خیلی باید دارو هم بهت میدادم و اذیت میشدی مجبور شدم قطره های ویتامین و آهن رو فاکتور بگیرم و بهت ندادم و همین هم باعث شد وزنت کم بشه متاسفانه)

بازی

موقع تعویض پوشک همیشه مشکل داشتیم ولی این ماه دیگه یه مدت بی نهایت سخت شد به طوری که یکی دو باری چنان عضلاتت رو سفت میکردی و گریه و زاری از ته دل راه مینداختی که حیرت میکردم و با اینکه انواع و اقسام بازی ها رو انجام میدادم ولی یا اون لحظه موافق عملیات تعویض نبودی و یا میگفتی باید بلند شم و شیطنت کنم یعنی حتی به ثانیه هم فرصت نمیدادی حتی کار به جایی میرسید که هر بار بابا باید با کارامل و روشن و خاموش کردن چراغ و شکلک و ... دست به کمک میشد یعنی همسایه ها یاری کنین تا ما پوشک عوض کنیم...!!! و کار به جایی رسید که شبی از شب ها شما برای اولین بار با من قهر کردی سر این موضوع تعجب همینطور که هق هق میکردی و من نفهمیدم که چطوری شما رو آب کشیدم و به دست بابایی دادم دیگه بغل من نمیومدی و حتی بهم نگاه نمیکردی و دست من رو هم با دستت میکشیدی عقب ... من هم عروسکی که بهش میگی عسسس (یعنی عروس) رو برات آوردم و بعد از چند دقیقه بردمت توی تخت و شیر و لالا کردی و من کلی گریه کردم که دخترم از من قهر کرد فقط چون میخواستم که پاهای کوچولوش نسوزه ... !!! ولی خلاصه بعد از چون روز فهمیدیم که شیوه هامون برای شما تکراری شده و تنوع ایجاد کردیم و هر موقع میخواستم بریم برای این عملیات یه خوراکی خوشمزه میذاشتم توی دهنت که خلقت سرجا باشه... ماچ

نمیدونم این به خاطر وابستگی زیاد هست یا چی ولی این ماه بیش از اندازه دلت بغل میخواد و دیگه مامان داره لیسانس کار با یکدست میگذرونه ؛ جاروبرقی در حالی که شما توی بغلش هستی و البته این وسط میخوای خودت هم کمک کنی!!! از همه سخت تر ظرف شستن و هم زدن غذا که وقتی کسی خونه نباشه و من بخوام چیزی بپزم و ظرفی  آب بکشم باید در نقش وزنه بردار جهانی ظاهر بشم و دیگه آرایش یکدستی هم در کارنامه خودمون داریم مژه 

خیلی شیرین زبون شدی، گل سر که میزنیم برات میگی آین (یعنی خودم رو توی آینه ببینم) و وقتی توی آینه هال خودت رو میبنی اتاق رو نشون میدی که یکبار هم توی آینه اتاق خواب ببینم نیشخند

پیشی که میبینی چنان گردن میکشی و چشمات دنبالش میره و میگی پیشششششششششی

خروس رو انقدر که مامان بزرگت باهات کار کرده گاهی خسسسس میگی وقتی میگیم خروس چی میگه میگی قوقووووو

عکس عروسی عمه فائزه رو که میبنی میگی عمممممم

عاشق عروسک ببر نارنجی ات هستی و بلند و واضح میگی ببــــــــر قلب

دختر کوچولوی من این ماه خیلی ماجرا داشت و خیلی هاش هم از قلم افتاده ولی خب باید بگم که این ماه اذیت شدی گلم، مامان رو ببخش از این بابت و مثل همیشه مامان خیلی دوست داره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهه
20 آبان 92 1:09
به به چه پست خوب و خوندنی بود کلی لذت بردم از خوندنش و همش رو میتونم تصور کنم و ضمنا فهمیدم چرا دیر به دیر آپ میشین چون یه خانوم خانومای کمال گرا هستید که میخواهید به اندازه کافی برای پستتون وقت بگذارید و چیزی از قلم نیفته ، یعنی همون کاری که من با پست جشن تولد آدرینا کردم که هنوزم مونده که مونده! وای من که از این گیت ها گذاشتم جلو در آشپزخانه و الا کارم زار زار بود راستی من نفهمیدم یعنی شما میخواستین باران رو از شیر مادر بگیرید و پروژه شکست خورد؟ اگر بله میتونم بپرسم چرا؟ [خیلی سپاسگذارم که وقت گذاشتین و این مطلب رو خوندین بله یه خورده ترجیح میدم که چیزی رو از قلم نندازم که انشاءالله در آینده هم که خودش بخونه شاید براش جالب باشه ولی خدایی من خیلی چشم انتظار خوندن مطلب جشن تولد آدرینا خانم شما هستم مطمئنم که خیلی خوندنی هست در مورد گیت لطفا راهنمایی کنید از کجا تهیه کردین و چقدر تاثیر داشته البته که من بعید میدونم برای باران شدنی باشه از هر راهی شده خودش رو وارد جاهای ممنوعه میکنه این دختر، تا حالا صد بار براش سد معبر درست کردیم و وروجک رد شده در مورد شیر هم عزیزم بنده اصلا قصد از شیر گرفتن گل دختری رو نداشتم بدبختانه شیر من از سه ماهگی قطع و وصلی داره و توی یازده ماهگی دیگه بدجوری قطع شد و این طفلک هم میخواست با گاز گرفتن برش گردونه!!! طفل معصوم واقعا با بیشترین توانش میمکید و خیلی درد داشت زخم بدجوری ایجاد شد و حتی خون هم اومد و خیلی درد کشیدم ولی بازهم خدای مهربون لطف کرد و قطره قطره این بچه سیر که نه ولی راضی میشه... شرح ماجرا رو برای دکتر باران گفتم تاکید کردند که دیگه شیر بهش ندم گفتند برای خودم خیلی ضرر داره ولی من دلم نمیاد هیچ جایگزینی ندارم جاش بدم همینه که این روند رو سعی میکنم ادامه بدم... به دعای خیر دوستان بدجوری نیازمندم]
الهه
23 آبان 92 2:04
ای وای مرضیه جان دلم خیلی خیلی ریش شد از خوندن جریان شیر و ... الهی بگردم. دختر تو چه صبری داری. خیلی سختتون بوده که... شیر خشک شروع کنید تو خواب بهش بدید. من هم به همین روش آدرینا رو دوگانه سوز کردم! یعنی هم شیر خودم رو داره هم شیر خشک. شیر خشک رو عمرا جای شیر مادر دوست نداره ولی به هر حال کمکه. البته در مورد بعضی بچه ها هم که تا با شیر خشک آشنا میشن بی خیال شیر مادر میشن. در مورد گیت یه پست میذارم با عکس. صد در صد کارسازه. شوخی نیست که جلو آدرینا رو گرفته! تازه کلی متخصص ننه مرده برای طراحی و ساختش کار کردند مادر! [قربون دلت برم الهه جان ببخشید باعث آزردگی خاطر شدم ولی خب چی بگم دیگه که هر کار ممکن و غیر ممکنی که تونستم کردم که به این بچه شیر بدم برای شیر خشک هم همون سه ماهگی خیلی سعی کردم ولی چون اصلا اصلا شیشه خور نبود عملی نشد و حتی با قطره چکون توی خواب وقتی سینه ام رو میمکید توی دهنش چکوندم ولی متوجه شد و نخورد، ولی من بازهم هر وقت دیگه خیلی گشنه میموند سعی میکردم بهش شیر خشک رو بدم یه مدت کوتاه توی پنج ماهگی موفق شدم بعد دل دردهای خیلی شدید گرفت و بهش نساخت و چندین شب بی وقفه گریه میکرد و خیلی سخت و طاقت فرسا میخوابوندمش دیگه بی خیال شدم تا این آخرین بار که دکتر گفتند شیر پاستوریزه هم اشکالی نداره که متاسفانه اون رو هم قبول نکرد هنوز هم شیشه نمیخوره که توی خواب بتونم بهش بدم ولی عوضش بچه خواهرم بعد از شش ماهگی اولین بار که بهش شیرخشک دادند دیگه به شیر مامانش لب نزد... ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد