باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

باران عشق

ده ماهگی دخترم ...

1392/7/25 16:33
638 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک قشنگم الان که برات مینوسم ده ماه و بیست و هشت روز داری... تمام روزها دارم به خودم میگم برم و برای دخترم بنویسم که چقدر ناز و ملوس شده،‌براش بنویسم که چه کارهای بانمکی میکنه و دل مامان و بابا رو روزی هزار بار میبره... آره دخترکم توی این یک ماه انقدر پیشرفت های جالب و دوست داشتنی داشتی که گاهی حیرون میمونم و باورم نمیشه  قلبقلبقلب (خدایا ممنونم که نمونه ای از شاهکار آفرینش بهم عطا کردی)

فندق کوچولوی مامان قیافه ات هم عوض شده یک روز صبح به بابات گفتم علی ببین باران قیافه اش عوض شده گفت نه نمیدونم بعد شروع کرد به دقت کردن و هنوز چیزی نگذشته بود که گفت وای واقعا عوض شده بعد هم یکی یکی دیگران هم میان و میگن چقدر عوض شده... میدونی چطور عوض شدی گلم؟‌ از قیافه نوزادی کامل در اومدی و دیگه برای خودت آدمچه (آدم کوچولو) شدی!!!  به قول بابات چشمات بزرگتر شده!!! به قول عمه و خاله موهات پر شده و دیگه کچل نیستی!!! (به خاله ملیحه میگم مگه یه ماه پیش دخترم کچل بوده؟‌ میگه نه خیلی کم مو بوده الان دیگه حسابی موهاش پر شده...) خلاصه حسابی نشون میدی که بزرگتر شدی عشق من ماچ

از اول خیلی هوشیارانه همه چیز رو نگاه میکردی ولی از ٩ ماهگی دیگه از کوچکترین چیزها هم نمیگذری و باید کشفش کنی دانشمند کوچولوی مامان... حتی گاهی تستت میکنم و مثلا یک تیوب کرم رو لای رختخواب ها قایم میکنم و فقط یه قسمت کوچولوش معلومه همینطور که داری بازی میکنی یهو چشمات رو گرد میکنی و میری پیداش میکنی یا کاملا خمیردندون رو میشناسی و هر جا باشه پیداش میکنی اگرم بخوام به روی خودم نیارم انقدر سر و صدا به راه  میندازی که نگو...

وای مامانی من دو سه بار کف دستت برات لی لی حوضک کردم و تو با دقت نگاه میکردی بعدش یه روز موقع تعویض پوشک برای اینکه سرت گرم بشه گفتم لی لی حوضک و در این لحظه حسابی من رو غافلگیر کردی گنجشکک من... انگشت اشاره دست چپت رو آوردی و کف دست راستت دقیقا حرکت لی لی حوضک رو انجام دادی من ضعف کردم... تعجبفرشته بغل دیگه الان هم هر بار که ما میگیم لی لی حوضک حرکت دستش با خودته!!! تازه قسمت من من کله گنده رو هم خیلی دوست داری حتی یه وقتایی بدون اینکه بگم لی لی حوضک یهو میگم من من کله گنده تو هم دوباره انگشتت رو میکشی روی دستت (خیلی خوبــــــــــــــــــه عزیزم)

اسم همه عروسک هات رو بلدی الخصوص کارامل... بهت میگم باران کارامل کو؟ با یه ذوقی چهار دست و پا میری برام از توی اتاق میاری... حتی اگه روی تخت هم باشه خودت رو به زور میکشی بالا که برش داری برای همین اگه روی تخت باشه حتماً دنبالت میام و از اون جالب تر اینه که توی این ماه یه روش مخصوص پیدا کردی اونم  اینه که به کارامل اشاره میکنی و جیغ میزنی این یعنی این که کارامل رو بغل کن بعد که بغل میکنم دوباره جیغ میزنی این یعنی من رو هم بغل کن بعد هم دوباره صدا در میاری یعنی راه برو بعد با اون انگشت اشاره کوچولوت هی به این ور و اون ور اشاره میکنی که مثلا نازگل رو هم بردار سامسون رو هم بردار دوباره به یه طرف دیگه اشاره میکنی که حالا ببعی رو هم بردار بعدش هم کلی ذوق میکنی و خوشحال میشی که همه با هم توی بغل مامانی هستین (یعنی خدایی نمی فهمم این فکر و خواسته ها چطوری به وجود میان؟!!! ) روزی چندین و چند مرتبه این عملیات باید تکرار بشه و دیگه گاهی آغوش بنده جا کم میاره خوشگلم خندهماچقلب

عروسک ها رو از روی زمین برمیداری و باید حتما بذاری بالا روی مبل یا تخت بعد دوباره همه رو میریزی زمین و دوباره و دوباره... جوری متمرکز و با انرژی این کار رو انجام میدی که انگار بزرگتری ن مسئولیت دنیا بهت محول شده عزیزم (الهی قربون اون همه تلاشت)

دیگه برات بگم که اصلا اصلا منتظر نمی مونی که مامان کارهای شما رو انجام بده،‌مثلا موقع تعویض در حالی که روی میز تعویضت وایستادی و داری همه مسواک و خمیردندان و هر چی که روی تاقچه دستشویی هست رو بررسی میکنی مامان باید در همون حالت ایستاده شما رو ببنده... الان یک لیوان مسواک داریم که سوراخ هایی برای گذاشتن هر مسواک داره هر بار با دقت مسواک رو درمیاری و سعی میکنی بذاری سر جاش...

وقتی که استفاده و کاربری یه چیز رو یاد بگیری دیگه به هیچ وجه بی خیالش نمیشی!!! مثلا تبلت باباجون رو چون از اول توش کلیپ های موزیکال دیدی هر بار که میبینی با انواع و اقسام اشاره،سروصدا،‌ در آخرسر جیغ و داد و فغان میگی که اون رو میخوام مثلا اون روز بابا تبلت رو گذاشته بود پشت تخت روی زمین (خدایی من هم نمیدیدمش)‌ تو هم داشتی روی تخت با من بازی میکردی دیدم هی به اون قسمت اشاره میکنی یه کیسه بنفش پارجه ای روی زمین بود دادم دستت که این رو میخوای عزیزم دیدم قانع نشدی و دست از ایما و اشاره برنمیداری من هم که فکر میکردم چیز دیگه ای اونجا نیست سعی کردم با بازی سرت رو گرم کنم ولی شما چی کار کردی؟‌پاهات رو گذاشتی روی دل و روده مامان و  رسما از روی من رد شدی و خودت رو رسوندی لبه تخت من هم دولا شدم ببینم چی میخوای که وقتی دستم به تبلت خورد چشمام گرد شده که چطور اون رو دیدی و چه تلاشی برای رسیدن بهش کردی!!!

دیگه ددری شدی اساســـــــــــی... یعنی اگه غریبه ترین آدم هم بیاد بهت بگه بریم ددر فکر کنم (حتـــــــماً) باهاش میری!!! واقعا میری ها انقدر که عاشق بیرون رفتن هستی جیگر مامان... مامان عزیزت (مامان باباجون)‌ هر وقت که میاد تا میبنی اشاره میکنی که من رو ببر ددر،‌ وقتی بغلت میکنه و دم در می ایسته اشاره به آسانسور میکنی که بریم اونجا میره دم آسانسور سریع با من بای بای میکنی و اشاره میکنی که بریم توی آسانسور و دوست داری که خودت هم دگمه رو بزنی ... دیگه بابات که میاد نگم برات که اصلا کاری نداری خسته است خسته نیست فقط میچسبی به بغلش و اشاره و سر وصدا که من رو ببر ددر وقتی هم که مطمئن میشی که رفتنی هستین کلی خنده های خوشگل سر میدی و ذوق میکنی و پاهات رو هم تکون میدی عسل مامان ...

بی نهایت بچه دوست داری یعنی از دور که میبنی یه بچه جایی هست شبیه به آدم هایی که توی جزیره گیر کرده باشن و یه کشتی از دور ببینن شروع میکنی به دست و پا زدن و صدا زدن که آهای بچه ها بیاین من اینجا بی شما موندم بیاین با من بازی کنین کلا هر جا اون بچه بره سر و چشمای تو هم همونجا میره ... ماچ فقط این وسط مابین عشق بچه دیدنت مشکلی که داریم اینه که هر چی اسباب بازی دست اون بچه باشه هم میخوای و صدالبته که تمام بچه های کوچک اصلا اصلا حاضر نیستن بزارن کسی به وسیله شون نگاه چپ هم بکنه چه برسه که بخواد یه کوچولو هم باهاش بازی کنه و به هیچ وجه بهت اجازه نمیدن و تو هم حسابی با اون صدای آنچنانی که داری غوغا میکنی

این قسمت مخصوص طوطی دلبر مامان هست:

باران بای بای کن ... کمی تامل، دست راست بالا حرکت بای بای بای بایبای بایبای بای  و زیر لب میگی بـــــــــــابــــا (البته بای بای با دست رو توی هشت ماهگی انجام دادی بعدش با همون حرکت نانای هم میکردی ولی به مرور زمان یاد گرفتی که همزمان بای بای هم بگی عشقم)

چراغ کو؟‌ انگشت اشاره رو به بالا زبان وسط مرواریدهای کوچولو ... میگی: جــــــــــــــیز (مامان عزیز (مامان بزرگت) برای اینکه راحت تر یاد بگیری کلمه جیز رو به جای نور و چراغ بهت یاد دادن)

آب رو هم درست و حسابی میشناسی و هر وقت که آب میخوای یا آب جایی میبینی خیلی غلیظ میگی آبـــــــــــــه واقعا در این مورد من در تعجبم مثلا جوی آب رو هم میبینی میگی آبـــه یا مثلاً حوض یا بطری آب که میبینی هم همینطور

باران این کار رو نکن... خیلی راحت به صورتم نگاه میکنی یه لبخند به پهنای صورت با صدایی کاملاً رسا میگی نــــــــــــــــه که البته دقیقا به معنی این هست که میخوام بکنم این هم چهره درون مامان هست: گریهعصبانیکه البته مجبوره به روی مبارک نیاره...

وقتی هیجان زده ددر رفتن میشی؛‌ چهار دست و پا جلوی در ... میگی دددددددد میگم باشه بیا بریم میگی؛ ببیییم !!!

خلاصه اینجوری بهت بگم که واقعا برای یاد گرفتن هر کلمه ای خوب دقت میکنی و معمولا هر کسی خیلی راحت میتونه به خودش افتخار کنه که بهت یه کلمه جدید یاد داده...

حالا در راستای همون عشق ددر این رو هم بگم که عاشق آیفون و چشمی در و البته دستگیره در شدی!!! یعنی تا چشمت میفته به آیفون میگی من رو بغل کن صفحه رو روشن کن بیرون رو ببینم و گوشی هم دستم باشه... یا باید بریم جلوی در و من درپوش چشمی رو کنار بزنم اون وقت خوشحال میشی و میخندی بعد هم که یکباره فیل ددر یاد هندوستان میکنه و با قدرت هر چه تمامتر به دستگیره در میچسبی و هی بالا و پایین میکنی بلکه بتونی در رو خودت باز کنی و بتونی برای خودت ددر بری بعضی وقت ها که میبرمت دم در میدونم که چند ثانیه بعد بابایی میاد بعد که از آسانسور میاد و زنگ میزنه من همونجور که تو دستت روی دستگیره هست از عقب دستگیره میگیرم و باز میکنم تو هم خوشحال میشی که موفق شدی در رو باز کنی و بعد هم که چشمت به بابا میخوره دیگه میپری بغلش و حتی اجازه نمیدی بیاد داخل و اشاره میکنی که بریم ...

کامل میتونی صدای بلز رو در بیاری و کلی هم برای خودت ذوق میکنی (از وقتی که هفت ماهت بود برات این بلز رو خریدم البته فروشنده بهم گفته بود که بچه ها معمولا یکسالگی میتونن خودشون صدایی از بلز در بیارن ولی من هر روز برات میزدم و حالا که میبینم خودت میتونی بزنی کلی ذوق کردم و خوشحال شدم حتی وقتی دخترخاله زهرا میخواد بزنه تو چوب رو ازش میگیری که خودم بزنم... (ماشاءالله به تو دختر نازنینم) 

فقط مشکلی که مامان مرضیه رو خیلی درگیر میکنه این مسئله غذای شماست که نصف وقتها چون میخوای مستقل باشی و خودت همه کارها رو انجام بدی اجازه نمیدی بهت غذا بدم و مابقی وقت ها هم که اجازه میدی با زبونت غذا رو میریزی بیرون که این یعنی خوشم نمیاد یعنی من گاهی سه مدل غذا درست میکنم که شاید از هر کدوم دو قاشق بخوری ... و گاهی واقعا غصه میخورم چون وزنت اصلا بالا نمیره و گاهی هم میبینم که گرسنه هستی ولی هر ترفندی میزنم موفق نمیشم بهت غذا بدم و میدونم که نباید زورکی هم بهت غذا بدم،‌ دیگه همه لباس ها و فرش ها و مبل ها هم غذاهای شما رو میل کردند و مزین شدند به جون خودم... (خدایا بزرگ بشه غذاخوردنش درست بشه ...)

خوب دیگه واقعا این پست طولانی شد و من از همه عزیزانی که این مطلب رو میخونن عذرخواهی میکنم فقط دوست داشتم چکیده هایی از یکماه دختری رو ثبت کنــــــــــــــم ... (دخترم دوست دارم خیلی زیاد)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پندار
27 مهر 92 1:11
ماشالله به هوش و توانایی های تو گل بارونی زیبام عاشقتم خاله جونی....
مامانش بدون عکس فایده نداره که دلم براش تنگ شده


ممنون خاله مهربون من هم همیــــنطور
کاملا حق باشماست... زود زود اصلاح می گردد... در ضمن بنده هم دلم برای پندار جونم تنگ شده و منتظر خواندن شیرین کاری ها و دلبری های این شاه پسر هستم (البته همه ما مامان ها واقعا وقت اضافه لازم داریم که بیایم و ثبت وقایع کنیم!!!)
الهه
20 آبان 92 1:11
خانوم به خدای محمد ما برای این پستتون کلی نظر گذاشته بودیم قدیم ندیم ها، پس کو؟ [به جون خودم نمیدونم!!! آره من هم اینطوری به نظرم میاد که قبلا یه نظر از شما توی این ماه دیده بودم و پاسخ هم داده بودم ولی الان هی بالا و پایین کردم و چیزی ندیدم هنگ کردم راستش ولی صد در صد مطمئنم که هیچ نظری رو پاک نکردم و نمیکنم... ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد