باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

باران عشق

ای کاش فراموش نکنم مادر...!!! (بخش اول)

1392/6/17 1:58
384 بازدید
اشتراک گذاری

زندگی من، گنج با ارزشم... عشقم، بارانم؛ هر لحظه هر ثانیه هر نگاه عاشق تو هستم... با خودم میگم مرضیه نکنه شیرینی این لحظات از یادت بره که حتی سختی هاش هم یه دنیا شیرینه... وای که باور نمیکنم دخترم داره ۱۰ ماهه میشه!!! من چی یادم موند از نه ماه هم نفسی با یک فرشته معصوم!!! بعدش از نه ماه و بیست و هشت روز به آغوش کشیدن و بوسیدن اون فرشته!!!! میترسم ،میترسم که فراموش کنم؛ اون روزهای اول حضور تو هر روز چقدر جلوی آینه به شکمم نگاه میکردم که چقدر اومده جلو؟ و چقدر لحظه ها کند میگذشتن و من چه بی طاقت بودم برای دیدنت ... وقتی اولین بار جلوی همون آینه وقتی داشتم لباس کارم رو در میاوردم دیدم که چیزی از خودم جلوتره مبهوت شدم، هی به رخ و نیم رخ شدم که مطمئن بشم و چقدر از خودنمایی تو مسرور و مست شدم... چقدر هشیارانه مراقب بودم که اولین حرکت ها و تکون هات رو متوجه بشم، لحظه به لحظه همراه بابایی کتاب و اینترنت رو زیر و رو میکردیم که کدوم اندامت شکل گرفته، قد و وزنت چقدر شده؟ صدای ما رو میشنوی؟ چقدر نوازشت کردیم چقدر برات حرف زدیم چقدر عاشقانه انتظار کشیدیم، یه بار که داشتم آهنگ باران گوگوش رو گوش میکردم برای اولین بار مثل ماهی توی دلم حرکت کردی انگار که یه ماهی داره شنا میکنه!!! شاید به خاطر احساساتی که من داشتم با آهنگ برات نشون میدادم تو هم اینطوری واکنش نشون دادی و من غرق شدم توی خوشحالی... با آهنگ معجزه برات رقصیدم و تو هم با من رقصیدی مادرجون... وقتی بیرون میرفتیم نگاه همه فرق داشت، رنگ و روی مهربونی داشت، میدونی انگار بقیه هم کنجکاو دیدن اون فرشته کوچک میشدن، اگرم کسی موقعیت داشت سوالی میکرد که ماه چندی؟ دختره یا پسر؟ 

و نفس های من هر روز سنگین تر میشدند و راه رفتن سخت تر، بلند شدن و نشستن دیگه عادی نبود، از ماشین پیاده شدن کمک بابایی رو مدد میخواست، پاهام دیگه مشاهده نمیشدند، خوابیدن خودش سخت بود چون نمیتونستم تکون بخورم و پاهام هم به شدت درد میکردند، ماه های آخر هم به درد سیری ناپذیری مبتلا شده بودم هر چی میخوردم سیر نمیشدم نصفه شب از گرسنگی بیدار میشدم و بابایی چند بار ساعت 4 و 5 صبح برام کباب درست کرد و البته خیلی هم میچسبید خجالت و بدین ترتیب اون خانم ٤٩ کیلویی تبدیل به یک مامانی ٧١ کیلویی شده بود...!!! سک سکه های تو بی تابم میکرد، تو هم برای خودت بالا و پایین میرفتی و چپ و راست میشدی (قربونت برم)... همش دوست داشتم دستم رو بذارم روی دلم، توی خلوت خودم باهات حرف میزدم، دو ماه هم که استراحت مطلق بودم و با آمپول و قرص و استراحت زیاد از حد (اینترنت گردی، شماره دوزی و پیگیری کلیه سریال های تلویزیونی) و نگرانی از سلامتت گذروندیم، یادآوری همه اون لحظات شیرینه مخصوصا الان که شیرینی هات انقدر زیاد شده عسلم...

همه دست اندازهای شهر موقع رانندگی خودی نشون میدادند و بابای بیچاره سعی میکرد تخصص عبور از موانع و دست انداز شهری ببینه زبان

لحظه های زایمان که درد کشیدم  و به محض دیدنت دردم رو فراموش کردم و غرق دیدن تو شدم... هر چقدر بخوام اون لحظه قشنگ رو به تصویر بکشم نمیتونم، مبهوت و گیج، شادمان و مست، عاشق و شیدا شدم انقدر ناله و جیغ زده بودم که توی اون لحظات اول که میخواستم باهات حرف بزنم صدام کلا یه جور دیگه شده بود فقط میگفتم عزیزم، دخترم ... گریه و نوازش های پر مهر و گرم بابات که کنارم بود چقدر بهم قدرت داد، چشمام فقط شماها را دنبال میکرد، چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا باباجونت بند ناف رو جدا کنه و پرستار تو رو به آغوش من برسونه ولی داشتم در آتش به آغوش کشیدنت میسوختم... برای دیدن روی ماهت بی تاب بودم، خیلی خیلی شیرین بود دیدن تو عزیزکم، دختر نازنینم چطور بنویسم همه احساسم رو،‌ ضربان قلبم شدت گرفت،‌ نفس هام سریع شد... تمام اون نه ماه میدونستم که خیلی دوستت دارم ولی وقتی که دیدمت وقتی که حست کردم وقتی که لمست کردم تازه فهمیدم که بیشتر از تصورم دوستت دارم، بیشتر از انتظارم عاشقت هستم و تو چه کنجکاوانه چشم هات رو باز کردی تا دنیا رو ورانداز کنی،‌ چه قشنگ دست ها و پاهای کوچولوت رو تکون میدادی، چه عجیب و لذت بخش که از اولین در آغوش کشیدن ماهرانه شیره جانم رو نوشیدی آهوی کوچولوی من...   

صدای اولین گریه تو رو فراموش نمی کنم... اولین در آغوش کشیدنت رو، اولین بار حس مادری کردن رو ،‌نگاه با عشق باباجونت رو نمیخوام فراموش کنم... وقتی تو رو میبوسید اولین بار و اشک توی چشم هاش حلقه زده بود...

فراموش نمیکنم از بیمارستان با دختر قشنگم به عنوان یک مادر و پدر خارج شدیم و  اومدیم خونه خودمون... دیگه شدی دختر خونه مامان و بابا، فرشته عشق زندگیمون، شدی ملکه کلبه کوچیکمون... چه خوش اومدی دخترم؛ همه اون استرس ها و نگرانی های مامانی الان دیگه تموم شده که تنها بود و نگران... که میترسید از نابلدی و بی تجربگی خودش،‌ همون خدای مهربونی که تو رو به ما هدیه داد خودش هم شد یار بی کسان،‌ خودش کمک کرد ... 

باران چند ساعت بعد از تولد

اعتراف میکنم که ماه های اول در عین شیرینی خیلی سخت بود ولی الان که گذشته دلم برای همون روزها خیلی خیلی تنگ شده ... عطر نوزادی و شیر مخلوط شده بود و همه جا رو پر کرده بود، بابات میگفت عاشق وقتی هستم که ماشین دور میزنه و این بو بیشتر پخش میشه توی ماشین،‌ شب ها برای اینکه خوابم نبره سیخ روی مبل یا صندلی می نشستم و هر لحظه نگاهت میکردم،‌خیلی نگران بودم برای همین چشم ازت بر نمیداشتم؛ وقتی یه لحظه میومدم توی آشپزخونه صد دفعه بر میگشتم و نگاهت میکردم،‌ انقدر توی جو شیر دادن و گذاشتن و برداشتنت بودم که حتی وقتی چند لحظه خوابم میبرد فکر میکردم توی بغلم هستی و الانه که خدای نکرده زبونم لال، قل بخورم و له بشی و با ترس و سکته از خواب میپریدم... چه استرس پورشوری داشتم برای آزمایش زردی... البته که بابات هم دست کمی از من نداشت و حتی نذر هم کرد و خدا بهمون لطف کرد... (توی چشمات زرد شده بود ولی شکر خدا ، زردیت ٩ بود که گفتن مهم نیست و به خیر گذشت)‌، اولین رستوران رو هم همون روز رفتیم سه تایی...(پنج روزت بود دخترم، رفتیم رستوران اقدسیه و با اینکه شلوغ بود آروم و راحت خوابیدی گلم) 

تا چهارماهگی یک اخم پر جذبه داشتی که مامان بزرگت میگفت اخم شوهر کش و وقتی که لحظه سال نو زنگ زدم برای تبریک ایشون گفتن دعا کن که سال جدید اخم ها هم بره و شادی جاش بیاد و من دعا کردم و واقعا هم خنده رو شدی پروانه خوش آب و رنگ مامان ...

برای اینکه دکتر گفته بود باید بیست دقیقه بعد از هر شیر خوردن بچه رو راه ببری همش چشمم به ساعت بود که کم و کسری نشه و گاهی هم چون از خواب میپریدی تا چهل دقیقه هم راه میبردم و گاهی دیگه پاهام توی هم گره میخورد،‌بعضی شبها که ناآروم تر میشدی دو تایی با بابا برات شعر میخوندیم و راه میبردیم،‌ توی ماشین بی قرار و کلافه میشدی و سختت بود ...

الهی بمیرم که اون رفلکس خیلی سخت هم واقعا اذیتت کرد مادری... هر چقدر شیر میخوردی برمیگردوندی و ناراحت میشدی، چندین مدل دارو بهت دادیم،‌چه شب هایی که تا صبح گریه کردی ...

سه ماهه که شدی شیرم بی دلیل قطع می شد و یه روز بابایی و این خاله مرجان به اسم این که شیرت برگرده هر چی به دستشون رسید و نرسید دادند من بخورم وقتی بهش فکر میکنم وحشت میکنم از اون همه چیزی که خوردم ، خلاصه یه روز هم که توی خونه تنها بودیم انقدر تلاش کردم با شیردوش شیر برات بگیرم چون تو هر چی میمکیدی نمیشد و گریه ات میگرفت، شیردوش هم بعد از یه عالمه تلاش چند قطره میگرفت و تا میومدم بهت بدم اون هم ریخت روی پام همون لحظه  زدم زیر گریه و تو با تمام کوچیکی ات درک کردی که من ناراحتم و همینطور من رو نگاه میکردی الهی بمیرم برات... برای این داستان شیر خیلی خیلی سختی کشیدیم ولی خداروشکر با وجود همه اون قطعی ها الان هم داری از شیر مامانت لذت میبری هوراتشویق 

عسلم این رو بگم که همه چیز طبیعت نوزادی بود ولی من بی تجربه و خام بودم و ذره ذره یاد گرفتم و هر یاد گرفتنی خودش سختی هایی داره...

 کاش وقتی اون روزها هنوز نگذشته بود مینوشتم که بیشتر یادم بمونه

 ذره ذره رشد کردنت رو میبینم، شکوفا شدنت رو زندگی می کنم،‌برای کوچکترین حرکتت کلی ذوق میکنم و خوشحال میشم و انرژی میگیرم مامانی ...  همیشه زلال باشی باران عزیزم... قلبماچ

 

 

پی نوشت؛ توی زندگی انقدر لحظات و خاطرات تلخ داشتم که فراموشی برام شد یه عادت برای گذر از همه اون بدی ها و تلخی ها، ولی حالا نمیخوام این عادت، این غبار فراموشی روی خاطرات قشنگمون بشینه، دلم میخواد لحظه و ثانیه این روزهامون حک بشه توی دفترچه دلم... میدونم که با این حافظه تاریخی که من دارم بازم نمیشه ولی مطمئنم فراموش نمیکنم که خدا لبخندی پر مهر بهم زد و یک فرشته خیلی زیبا رو توی آغوشم گذاشت... خدایا هر لحظه شکر میکنم ...  

پسندها (1)

نظرات (4)

خاله موژان
17 شهریور 92 9:55
باران جون قشنگم 10 ماهگیت مبارک خانم گل امیدوارم که یک زندگی شاد و قشنگ و خوب رو در پیش روت داشته باشی خاله جون مو در کنار مامن بابای مهربونت بهترین‌هارو تجربه کنی
دست مامان مرضیت هم درد نکنه که اینقدر با احساس و قشنگ برات می‌نویسی دخمل ناز


ممنونم خاله مهربون... دوستتون دارم :-*
پانی تم
26 شهریور 92 18:05
طراحی و اجرای بی نظیر تم جشن تولد... جشن دندونی... """""" ساخت کلیپ های زیبا و به یادماندنی تولد""""""""" با کیفیت و قیمتی استثنائی کارهای اجرایی http://www.panitem.ir نمونه های طراحی http://panitem.ir/Forum نمونه کلیپ http://panitem.ir/page/clip با """""""پانی تم""""""" تفاوت و کیفیت را تجربه کنید...
مامان پندار
8 مهر 92 2:31
سلام دوست خوبم مرضیه جونم .... خیلی خیلی لطف کردی که اومدی پیش من و پندارم ... پستهاتو خوندم و از قلم زیبات و بیان احساساتت واقعاً لذت بردم ... خدا حفظش کنه برات باران دوست داشتنی و زیبات رو ... ماشالله بهش ....
باکمال میل و افتخار لینکت می کنم تا همیشه بارونی باشم و ببینمت سالگرد ازدواجتون هم مبارک و امیدوارم سالهای سال سایه پر مهر هر دوتون بالای سر باران گلم باشه



سلام از بنده است دوست عزیزم ... اختیار داری گلم؛ من خیلی از آشنایی با شما و پندارعزیزم خوشحالم... لطفت رو میرسونه که بهمون سر میزنی و از صمیم قلب شاد میشم
بازم ممنونم و دعا میکنم که خدای مهربونم پندارجون رو همیشه سالم و شاد زیر سایه چنین مادر نمونه ای نگه داره تا شما هم همیشه خوشحال باشی و هر روز بیشتر لذت مادر بودن رو ببری ...
در آخر من رو ببخش که دیر پاسخ دادم چون هر کاری کردم موبایلم جواب رو ثبت نکرد و طول کشید بیام پای سیستم جواب بدم... زود به زود از حال و هوای پندار باهوش و زیبا باخبرم کن...
الهه
18 مهر 92 1:00
وای خیلی زیبا بود
خانوم کلی اشک ما رو در آوردی! انقدر گریه کردم نتونستم همه اش رو بخونم ولی کلمه به کلمه حرفاتون چنگ میزنه به دل و به دل میشینه. خیلی زیبا بیان کردید. خدا این فرشته نازنین رو براتون حفظ کنه الهی.


خجالتم میدی عزیزم... شما در بیان زیبا و به جوشش در آوردن احساسات به شدت پیشکسوت هستید و بنده هر وقت که مطالب زیبای شما رو میخونم بارها آفرین میگم به چنین مادر با احساس و مهربونی... این مطلب هم تنها چون از عمق دل یک مادر برآمده به دل نازنین مادری چون شما مقبول افتاده... و خدا شاهزاده دوست داشتنی شما رو هم در پناه خودش نگه داره
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد