باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

بهار وقتی بهاره که بوی تو داره

دختر نازنین مامان عیدت مبارک... یک بهار پر از شکوفه های گیلاس و سیب، یک باغچه شادی و لبخند، یک باغ پر از گل های خوشبو، یک رودخانه خروشان از محبت و عشق، نفس هایی پر از هوای تمیز و پاک، پروانه های آبی و زرد و سفید،  قاصدک های ناز و سفید، بوی باران بهاری، رنگین کمان هفت رنگ، سرخوشی های بهارانه باشند برایت عزیزم...  مامانی خداروشکر میکنم برای سومین بهاری که گل بهار خونه ما بودی، که امسال دیگه برای خودت خانمی شدی انقدر که روزهای قبل از عید قلم مو به دست گرفتی و تخم مرغ رنگ کردی و وقتی مامان رو در حال سبزه گذاشتن دیدی تمام کاسه ها و قابلمه ها رو کف آشپزخونه چیدی و مشت مشت ماش ریختی توی تمام کاسه های رنگ و وارنگ و دور خودت چرخ زدی ...
11 فروردين 1394

باده نوشی مادرانه

بارانم دختری که روزها به قلب و جانم چسباندم و در گوشش زمزمه کردم بارانم، مامانم... دختری که همه قلب و وجود من رو تسخیر کرد... دختری که خستگی و ناراحتی ها توی برق نگاهش گم میشه عزیزی که با  هر گریه و خنده اش نخ عروسک های شادی و غم توی دلم تکون میخوره حالا تو دختری هستی که صورت به صورتم میچسبونی و عاشقانه من رو بغل میکنی و میگی من مامانم، تو بارانی! و من باید صدایم رو کمی ظریف و ملوسک بکنم و بگم مامان جونم بغلم کن، مامان جونم با من بازی کن و چه بامزه که انقدرررر عمیق توی نقش مادری کردن برای مادرت فرو میری انقدر که گاهی حرصم رو هم درمیاری، همه کار رو میخوای بکنی بدون در نظر گرفتن سن کوچک...
3 دی 1393

دخترک دلبر

دوای دردم، بارانم یعنی باورت میشه وسط کار و مشغله،  توی اوج خستگی و درد، صبح و شب وقتی صدام میکنی، تمام زندگیم فدای اون نگاهت میشه خانم؟! توی تاکسی نشستیم ، توی بغلم هستی و بابایی هم کنارمون، صورتت رو هی میاری جلو و موهات رو توی صورت من تکون میدی و میگی شلخته شلخته و هر بار کلی میخندی و من ریز ریز قلقلکت میدم و تو بیشتر میخندی و باز تکرار میکنی شلخته شلخته بعد یهو  میگی وای من چه حرفایی میزنم   و از سولفاته شدن باطری مغز من و بابایی کلی میخندی نقل شیرینم ... توی خونه بغلت میکنم و میبرمت بالا روی شونه هام توی چشمات مستقیم نگاه میکنم بعد هی چشمام رو ریز و درشت میکنم و شمرده شمرده میگم عـــــــاشقتم و در این حین ...
28 مهر 1393

تاج مادر و پدری

ای عزیزترینم ، دخترم ، نازنینم، عشقم، امیدم، گنجم، همه هستی من ، چقدر مست و حیرونم کردی  که حتی نمیتونم توی کلماتم این همه عشق و گرما رو وصف کنم... قلبم رو گرم کردی با نفس های امیدبخشت شدی عقل و هوش و دل و جونم دخترم این روزها همدمم شدی یه خانمچه حسابی شدی دختری که این روزها توی خونه راه میره و من رو مرضی صدا میزنه! آره وروجک ! دونه دونه  و همچین با حساب و کتاب تست کردی ببینی چطوری راحت تری مامان و بابا رو صدا کنی یه مدت به تقلید بابایی گفتی مامان گلی  "الان هم جایی کارت پیش نره حتما ازش استفاده میکنی هاااا " بعد یه مدت شدم مامی "گاهی میخواستم ...
12 مهر 1393

میشه نوازشم کنی...

توت فرنگی شیرین مامان دیشب سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود ، تک تک روزهایی که ما توی این سال ها سپری کردیم خیلی حرف برای گفتن داره، برای خوبی ها، بدی ها، صبرها، دردها برای مقاومت ها برای تمام شیرینی هایی که در کنار سختی ها چشیدیم، شیشه عمرم ... هوای خانه گاهی دلگیر میشه عزیزم، گاهی دلم سیر میشه از تمام لحظات، گاهی میخندم و میگم من چه خوشبختم همه چی آرومه، ولی بالاخره همه این لحظات میگذره بعد از اینکه از یه خواب ناز بیدار شدی که من به خاطرش کلی شکر خدا رو میکنم به دلایلی، سه تایی رفتیم بیرون که مامان کادوی بابایی رو از همون فروشگاهی که تو همیشه توش شیطنتت میگیره بخریم و من از توی ماشین بهت گفتم مامانی کمک کن برای بابا لباس ان...
21 شهريور 1393

تجربه بارانی از کلاس مادر و کودک

خورشید درخشان زندگی من ؛ چند وقت مدام این دغدغه های مادرانه عقل و ذهن و روان من رو نشونه گرفت که مبادا دخترکم از اجتماع به دور مونده باشه، شاید نیاز باشه در محیط آموزشی و فرهنگی قرار بگیره، آیا دخترک من انقدر بزرگ شده که بره توی اجتماع و  از این اجتماع تاثیر بگیره؟ و البته یک مراوده دوستانه رو تجربه کنه ؟! خلاصه با چند تا از دوستانم مشورت کردم و نظرات متفاوت بود و سرانجام توی کلاس مادر و کودک مجموعه آوند بلوار میردادماد ثبت نام کردم و یکشنبه سه هفته قبل اولین جلسه رو رفتیم. البته گفتنی است که این کلاس رو با توجه به دور بودنش بعد از جستجو هایی که داشتم به یک دلیل انتخاب کردم و اون دوستی قدیمی من با خاله س.ر.ج بود ، خاله عکس...
19 شهريور 1393

بعد از یه روز سخت

امروز خیلی جدال داشتی عزیزکم برای کوچکترین چیزی قشقرق داشتی و مشت و لگذ و جیغ و کتک و پرت کردن و گریه و گریه و گریه من اصلا عصبانی نشدم به جز یکی دو مورد که نمایشی کمی صدام رو بالاتر بردم شاید کوتاه بیای که نیومدی و دو بارش رو مجبور شدم بزارمت توی تخت چند دقیقه و خیلی ناراحت کننده شاهد این رفتارها باشم بهت گفتم هر زمان که آروم شدی میتونی به من بگی که بغلت کنم ولی راستش توی دلم خیلی آشوب بود، خیلی خیلی کم خوابیده بودم و تو هم خیلی بی تاب بودی و واقعا بهم فشار اومد بابا هم که هفته هاست به قدری مشغوله که بیشتر روزها در حد ده دقیقه نیم ساعت میبینمش و تازه فردا صبح زود هم عازم همدانه و خیلی فشرده است و هیچ کمکی نمیتونست به من بکنه و...
3 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد