باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

بیوو خونتون!!!

دخملی طلا،‌استقلال طلبی شما بازم یه روی دیگه از خودش نشون میده وقت هایی هست که دلت میخواد برای خودت تنهایی بازی کنی و میای توی خونه میچرخی یه چیزی شکار میکنی مثلا یه تیکه لباس برمیداری و تنهایی میری توی اتاق و از تخت میری بالا و شاید بیست دقیقه باهاش سر خودت رو گرم میکنی،‌ میخوای بدونی چطوری؟‌ تلاش میکنی بدون هیچ کمکی خودت لباس رو بپوشی و اگه آخر سر هم موفق نشی مثل کلاه میزاری سرت و راه میفتی میای پیش من میگی خوشگل شدم؟‌ البته تمام این مدت یواشکی زیر نظر دارمت و گاهی طاقت نمیارم و کلی قربون صدقه ات میرم و تو رو هوایی میکنم ولی ولی ولی حالا دیگه یه وقتا من رو بیرون هم میکنی شاهزاده خانم...!!! موقع بازی با عمه معصومه می...
15 فروردين 1393

خانه بی نور

دخترکوچولوی من،‌ امروز هم مثل همه روزهای دیگه از صبح با هم بیدار شدیم و کلی بازی کردیم و گاهی هم شما بهانه گرفتی و به قول خودت اوهو اوهو کردی و مامان هم نازت رو کشید و زمان گذشت و در بیداری و خواب بلاوقفه هوس شیر داشتی و مامان برای انجام کوچکترین کارها هم باید از زمین و زمان و به قول خودت تلبیزیون (بی بی انیشتین محبوبت) یاری میگرفت و آخر کار هم کارها نصفه و نیمه رها میشدند... عصر شد و بعد از خوردن ناهاری که ساعت ٤ بالاخره کمی خوردی برات نانای تولد مبارک گذاشتم و تو گفتی "لِگو بازی" انقدر قشنگ میگی که حس بازی در آدم حلول میکنه... اومدم باهات بازی کنم یقه لباسم رو گرفتی و دنبال خودت کشیدی که  بیام داخل پارکت بشینم و ...
15 فروردين 1393

خنده های شیرین تو

فرشته مهربونم وقتی میخندی دنیای من وارونه میشه و تمام غم ها توی این وارونگی میریزن و پروانه های رنگارنگ شادی به دلم پر میکشن،‌ من با وجود تو، میخندم،‌ قوی میشم و زندگی میکنم لحظه های قشنگی با تو دارم که در هیچ کلمه ای نمیگنجه حتی قاب تصویر هم نمیتونه حسی که تجربه کردم رو عینا برام ثبت کنه بهانه خنده هایی شیرین؛ پس من چی ؟ وقتی مثلا داشتی شکلات میخوردی بهت با یه صدای لوسی گفتم باران به من هم بده، من  هم میخوام و تو با هیجان تمام همه شکلات رو کردی توی دهنت و نگاهت آنچنان برقی داشت انگار که مهمترین کار دنیا رو انجام دادی و من برای بیشتر شدن این شادی صدام رو نازک و غمگین کردم و گفتم پس من چی و لب هام رو کمی ورچیدم ...
28 اسفند 1392

مشکلات مادری

راستش خیلی صادقانه باید بگم که فکر میکردم از اون دست آدم هایی باشم که وقتی مادر بشن دنیا براشون گلستون میشه...!!!خب الان هم میتونم بگم که سخت در اشتباه بودم حالا به هزار و یک دلیل و الان هزار و یک مشکلی هم که اصلا بهش فکر نمیکردم به مشکلاتم افزون شده!!! یه سری ازاین مشکلات مربوط به جسمم هست که از وقتی مادر شدم به تمام اون قراضگی های قبل از مادریم اضافه شد یعنی علاوه بر تیروئید و میگرن و گردن درد و جوش های گاه و بی گاه صورت که هر وقت میرفتم دکتر میگفت خانم شما فقط باید بچه دار بشین که خوب بشین! حالا اگه بگم چه معضلات جسمی دارم دل آدم و عالم برام میسوزه...!!! در مورد پوست قبل از بارداری مشکلم فقط با جوش های گاه و بیگاه صورت بود ،‌اما&nbs...
28 اسفند 1392

سری دوم شعرها و لالایی ها

مامانی این یه لالایی نیست یه شعر شاد و بلنده ولی توی ماشین که توی صندلی ماشینت میشینی و گاهی حوصله ات سر میره و با حرص غر میزنی این رو برات میخونم یواش یواش خوابت میبره انگار که لالایی خونده باشم برات :‌ یه روز یه آقا خرگوشه نشسته بود یه گوشه یه دم گرد و ریز داشت دندونای تمیز داشت هویج میخورد با کاهو چشمش افتاد به آهو هر دوتاشون دویدند به جنگلی رسیدند جنگل زیبا و سر سبز پر از راز و پر از رمز پشت درخت یه صیاد نشسته با دل شاد به فکر کار و بار بود منتظر شکار بود شکار کبک و تیهو میش و گوزن و آهو شکارچی با یک تفنگ گلوله ز...
18 اسفند 1392

عشق مامانی به نی نی ها

عسلکم امروز ١٤/١٢/٩٢ رفتیم مطب دکتر شما،‌ روی دیوارهای مطب کلی استیکرهای فانتزی حیوانات و گل و گیاه و شاد چسبانده شده و دفعات قبل که میرفتیم مطب توی زمانی که منتظر بودیم تا نوبتمون بشه تو رو میچرخوندیم و بهت هر کدوم رو با آب و تاب نشون میدادیم ولی این اولین بار بود که وقتی وارد مطب شدیم همون اول کنجکاوانه تک به تک موارد رو با انگشت نشون میدادی و با صدای بلند میپرسیدی این چیـــــــــــه؟!!! و مامان میبردت نزدیک و  میگفت این فیلـــــــــه عزیزم همون فیل که دماغش بزرگه این خورشید خانمه این گله این خرس پانداست و تو باز یه چیز دیگه رو نشون میدادی... از طرف دیگه نی نی ها بودند که خودشون برات دنیایی جذابیت هستند و شدیداً هم عاشق ارتب...
16 اسفند 1392

لالایی هایی که با عشق درونم برات خوندم...

تار و پود زندگی من؛ مامانت قبل از حضور فرشته وار تو در زندگیش شعر و لالایی نمیدونست، خوب یادمه که خاله ملیحه یه بار داشت برای زهراجون شعر میخوند و من از ذوق و حس قشنگی که خواهرم داشت متعجب شدم و بهش گفتم که هیچ شعری بلد نیستم و اگه مامان بشم خاله اش باید براش شعر بخونه اما تو اومدی و از همون روزهای اول انگیزه ای شدی که به سرعت یاد بگیرم این بخش مادری کردن رو،، تارهای صوتی من به طرز عجیبی باز شدند تا آهنگین و با تمام احساسم نجواهای مادرانه ام رو توی گوش های کوچکت زمزمه کنم، من نمیدونم دقیقاًچه احساسی داشتی از شنیدن این شعر ها و لالایی ها ولی میدونم که من هر بیت و کلامش رو با تمام وجودم، با عشقی باور نکردنی برات خوندم مادرجان ؛ چون خیلی زیاد...
14 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد