باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

کاملا خودجوشانه

دلبرکم، بعد از تولد یکسالگی چنان با سرعت مهارت ها و شیرینی های تو لحظه های زندگیمون رو پر کرد که مبهوت و گیج فقط محو تماشا شدم، واقعا جا موندم ازت دخترک محبوب من ... یادم رفت بنویسم که از چهار پنج ماه پیش وقتی دل کوچولوت میخواست کار کنه قبلش میگفتی پی پی، پی پی و بعد از اعلام کارت رو میکردی، همون موقع ما ذوق کردیم و بدو بدو رفتیم برات یه قصری خیلی خوشگل خریدیم به رنگ "آبی، نارنجی، زرد" یعنی طبقه طبقه است و هر طبقه اش یکی از این رنگ ها، چون قراره سه تا کاربری داشته باشه یعنی هم لگن باشه، هم تبدیل روی توالت فرنگی باشه و البته به عنوان چهارپایه کوچک برای وقتی که بزرگتر بشی و بخوای خودت دستات رو توی روشویی بشوری انشاءالل...
26 ارديبهشت 1393

مامان گلی بیاد

ضرباهنگ قلب بی تاب مامان؛ این تویی که این روزها با وابستگی و شیرینی و محبتت زنجیرهای محکمی از عشق به بند بند وجودم میبندی...  این تویی که مامان رو اینگونه صدا میکنی : "مامان گلی، مامان گلی" و حتی گاهی : مامان خوشگلم و دخترکی که خودش بنا به لحظه هاش تصمیم میگیره مادرش رو چطور صدا بزنه... وقتی داره از نرده های تختش بالا میره و بعد گیر کرده و پاهای کوچکش تاب نداره میگه مرضیه میفتم هاااا، مرضیه بیا... یعنی مامان حتی وقت نمیکنم برات دلبری کنم فقط به دادم برس کمکم کن ... و چه جالب که اگه حس کنی مامان رو واقعا توی قاب تصویرت نمیبینی گاهی دیگه با عصبانیت میگی مرضیه!!! رفته بودم توی مغازه خرید کنم و تو با کالس...
23 ارديبهشت 1393

ولش کن عشق من رو

عسل مامان از کی شما فکر کردی که مامان و بابا باید با فاصله پنجاه سانتی از هم فقط و فقط مجاز به نگاه و  ابراز علاقه به دردونه دخملشون هستند و هیچ گونه تماس فیزیکی و حتی چشمی برای این زوج رو ممنوع قلمداد کردی؟!!! خانم کوچولو تا بابا دستش رو میزاره روی دست مامان بدو بدو خودت رو میرسونی و میگی نکن نکن و یه خنده هم چاشنی میکنی که کسی رو حرفت حرف نزنه و بعد خودت مستقیما میای و دست بابا رو میکشی کنار و حتی ماهرانه ماجرا رو به سمت خودت برمیگردونی مامان میخواد بابا رو بدرقه رفتن کنه تا میام نزدیک بابا، میگی نکن نکن بیو عقب داریم عکس میگیریم و بابا دوربین رو تنظیم میکنه و بدو بدو میاد و همینکه من و تو رو با هم بغل میکنه، غوغا به پا میک...
28 فروردين 1393

بیماری روزئولا و سختی که عزیزم کشید

پاره تنم، بارانم ؛ روزهایی سخت رو گذروندی ولی گذشت نازنینم... همیشه قوی باش عشق مامان    تعطیلات نوروز شکرخدا بازهم میهمان امام رئوف در مشهد مقدس بودیم که در پست های بعدی شرح میدم، متاسفانه بازهم توی این سفر سرما خوردی و من شروع کردم بهت شربت سرماخوردگی دادن و کلا هم از آب و غذا افتادی که بابات توی سفر گفت به خاطر محیط جدید و تمایل به بازی کردن ولی به عینه میدیدم که داری بدقلق میشی و با کوچکترین حرکتی بنای گریه و ناراحتی سر میدی، گفتیم هوایی و ددری شدی ...   برگشتیم تهران و یکی دو روزی مهمون داشتیم و خودمون هم یکی دوجا رفتیم و روز یازدهم هم با یه سری از دوستام بردمت سرزمین عجایب توی تیراژه که حسابی بازی کردی و ...
27 فروردين 1393

شعر با دادلی جون

تبادل شعرت با دادلی جون (مادربزرگت رو به این شکل صدا میکنی (به ترکی یعنی خوشمزه: میگه : مال منی میگی : جونم میگه : مال منی میگی : عمرم میگه : بگو بگو میگی : هستم میگه : به یاد تو میگی : هستم عاشقتمممممممممممممم زیبای مامان... 
26 فروردين 1393

جوجه کوچولو

جوجه کوچولو         جیک جیک جیک اسمت چیه          خانم کوچیک خونه ات کجاست        خونه مردم چی چی میخوری           ارزن و گندم کجا میخوابی                   توی مهتابی دوستات کی ان          غاز و مرغابی دشمنات کی ان        گربه و شغال پر بزن برو       &nb...
26 فروردين 1393

بهار بارانی

یک سال نو آغاز شد دومین نوروزی که در آغوش باران بهار رو حس کردیم سال قبل دختری چهار ماه و نیمه داشتم که درست مثل عروسک بود، خیلی ظریف لباس پوشوندم و لعاب برنج رو ذره ذره دهنش گذاشتم و در آغوشم گرفتم که پای سفره هفت سین عکس سه تایی بندازیم و بعدش راه بیفتیم سمت خونه باباجونم و با رادیوی ماشین لحظه تحویل سال رو به هم تبریک گفتیم و دست به سوی خدای مهربونم برداشتم ... الان که فکر میکنم میبینم اون موقع بارانم تپلی، اخمو، کم مو و کوچولو بود یعنی توی بغلم انگار یه عروسک تپلی داشتم برای خودش سر و صدا در میاورد و گاهی ماما ماما میگفت و موقع بازی قهقه سر میداد و با عمق چشماش به آدم میخندید ولی حتی قادر نبود به تنهایی قل بخوره، بشینه یا دست بزنه امسال ...
26 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد