باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

باران عشق

زیباترین سرود باران

بارانم؛ همیشه پدرت برای زندگی تصویر می کشید و اینبار خدا برای او، معجزه تو را آفرید...!!! عزیزم مفهوم تو برای پدرت تجسمی از لطف بود و حضور تو از شکل بارش ... کار او رسم کردن بود نه سرودن، اما طبع زیبای تو بهانه ای شد تا قشنگترین سرود باران را تنها برای تو خلق کند... خدا باران را آفرید برای خاک تشنه پدر... حالا تویی و این زمین آماده، تغییر و رویشی نو، بر فصل دیگری از دوران او...   ترانه باران سروده بابایی؛ باران عشق او می بارد پیوسته و بی دریغ به لطافت نسیم این قطره های ریز... این عطر و این شمیم... مي وزد، می نوازد، گوش را چون نوای نرم موج دریا جانبخش و روح افزا بر ساحل وجود منِ غریب... باران لطف او مي بارد بي منت و كري...
19 آبان 1392

من وقت میخوام!!!

مامان مرضیه وقت کم آورده حسابی!!! :( یه دنیا، واقعا یه دنیا کار داره، خیلی خسته است و مهمتر از همه دلش میخواد کلی مطلب بنویسه ولی امان و فغان که کوهی از کارهای واجب شرکت مونده ، کارهای باباجون رو باید انجام میدادم مونده و... تازه بیشتر از همه احساس میکنم مادر خوبی نیستم لازمه وقت بیشتری برات صرف کنم و در انجام وظایف مادریم کوتاهی کردم خیلی هم دوست داشتم کلاس مادر و کودک میبردمت ولی تا حالا که نشده پنج شنبه یکساله میشی و البته چون ۱۶ آبان مصادف با ۳ محرم شده پنج شنبه ای که گذشت برات جشن گرفتیم و آنچه از دستمون برمیومد انجام دادیم و دقیقا مصادف با تصمیم ما برای گرفتن جشن، حجم کار شرکت ۳ برابر شد !!! و از آنجایی که مامان اصرار ب...
19 آبان 1392

عکس های ده ماهگی

با تشکر از مامان پندار جون که یادآوری کردند که عکس فراموش شده اینجا سه چهارتا از عکس های ده ماهگی رو میذارم البته گفتنی است که باران جون دیگه مهلت عکس گرفتن رو از ما گرفتند!!! و این چند عکس هم لطف خداست...           ...
29 مهر 1392

عشق مامان

این مطلب قبلا پست ثابت بود ولی جابجا کردم... فرشته کوچک من، گنج من، مرواریـــــــدم، الماسم، وقتی توی دلم بودی همیشه این رو برات زمزمه میکردم؛ باران عشق کیه؟ باران نفس کیه؟ باران امید کیه؟ و خودم بهت میگفتم باران عشــــــــــق مامانشه، باران عشق باباشه... دخترنازم تو همیشه همیشه عشق ما هستی...  
25 مهر 1392

ده ماهگی دخترم ...

عروسک قشنگم الان که برات مینوسم ده ماه و بیست و هشت روز داری... تمام روزها دارم به خودم میگم برم و برای دخترم بنویسم که چقدر ناز و ملوس شده،‌براش بنویسم که چه کارهای بانمکی میکنه و دل مامان و بابا رو روزی هزار بار میبره... آره دخترکم توی این یک ماه انقدر پیشرفت های جالب و دوست داشتنی داشتی که گاهی حیرون میمونم و باورم نمیشه    (خدایا ممنونم که نمونه ای از شاهکار آفرینش بهم عطا کردی) فندق کوچولوی مامان قیافه ات هم عوض شده یک روز صبح به بابات گفتم علی ببین باران قیافه اش عوض شده گفت نه نمیدونم بعد شروع کرد به دقت کردن و هنوز چیزی نگذشته بود که گفت وای واقعا عوض شده بعد هم یکی یکی دیگران هم میان و میگن چقدر عوض شده... میدونی ...
25 مهر 1392

دوازدهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

باران عزیزم؛ درخت گردوی عشق ما دوازده ساله شد!!!       و تو امسال میوه این درخت بودی،‌ و ما چه مسروریم که امسال رو با تو جشن گرفتیم،‌ من همیشه فکر میکردم دهمین سالگرد تو کنارمون باشی... صبوری و انتظار این سالها وجود تو رو شیرین تر میکنه، دوستت داریم...   البته نا گفته نماند که امسال من و بابایی بقدری درگیر کارها بودیم که اگه مامان عزیز (مادربزرگ عزیز شما)‌زحمت نمیکشیدند و به ما آلارم نمیدادن فقط به تبریک و شادی قلب ها خلاصه میشد ولی به لطف ایشون که اومدند و روز یکشنبه شما رو پارک بردند و کلی باهاتون بازی کردند (انقدر بگم که ساعت ٨ شب بی هوش شدی و البته ساعت ٩:٣٠ بیدار...
31 شهريور 1392

ای کاش فراموش نکنم مادر...!!! (بخش اول)

زندگی من، گنج با ارزشم... عشقم، بارانم؛ هر لحظه هر ثانیه هر نگاه عاشق تو هستم... با خودم میگم مرضیه نکنه شیرینی این لحظات از یادت بره که حتی سختی هاش هم یه دنیا شیرینه... وای که باور نمیکنم دخترم داره ۱۰ ماهه میشه!!! من چی یادم موند از نه ماه هم نفسی با یک فرشته معصوم!!! بعدش از نه ماه و بیست و هشت روز به آغوش کشیدن و بوسیدن اون فرشته!!!! میترسم ،میترسم که فراموش کنم؛ اون روزهای اول حضور تو هر روز چقدر جلوی آینه به شکمم نگاه میکردم که چقدر اومده جلو؟ و چقدر لحظه ها کند میگذشتن و من چه بی طاقت بودم برای دیدنت ... وقتی اولین بار جلوی همون آینه وقتی داشتم لباس کارم رو در میاوردم دیدم که چیزی از خودم جلوتره مبهوت شدم، هی به رخ و نیم رخ شدم ...
17 شهريور 1392

و باران باربی دار می شود...

نفس مامان؛ عمه فائزه جون آخر هفته اومدن تهران و صبح جمعه قرار شد که ما هم بریم خونه مامان بزرگ که ببینیمشون، خیلی دوستت دارن، همین که رسیدیم عمه جون و مامان بزرگ و مامان طاهره مامان مامان بزرگ و شوهر عمه جون و خاله مامان بزرگ همه حسابی خوشحال شدند و هر کدوم بغلت میکردند و برات شعر میخوندند البته عمه که بیشتر از همه دلش تنگ شده بود اختصاصی تو رو بغل میکرد و کلی احساسات مهربانانه نثارت کرد و در این حین هم یه کادوی عالی بهت دادند ؛ بله یه باربی خیلی خوشگل !!! این اولین باربی شماست؛ گویا باربی خانم خواننده تشریف دارن یه میکروفن پایه دار و یه گیتار و یک کیف صورتی خوشگل هم دارن الان که تلاش بسیاری برای درآوردنش از جعبه و کندن موهای طفلک ...
12 شهريور 1392

یک روز خوب با خاله موژان و دوست خوب تو

عشق مامان، دختر نازم؛ پنج شنبه ۳۱ مرداد با دوست خوبم خاله موژان پارک مادران قرار گذاشتیم؛ خیلی به هر چهارتامون خوش گذشت... شما هم حسابی با هم بازی کردین و ما هم که تا میومدیم با هم حرف بزنیم حواسمون به شماها پرت میشد و یادمون میرفت میخواستیم چی بگیم آخه ما خیلی وقت بود میخواستیم همدیگه رو ببینیم و کلی حرف داشتیم ولی دیگه شماها نقل مجلسمون بودین و درست و حسابی هوش و حواس ما رو به خدمت گرفتین ... عکس های این روز خوب رو هم برات میذارم...   ...
9 شهريور 1392

خوشگل خانمی خیلی بازی دوست داره

ای باران خانم خوشگل!!! خوب یه ذره هم به مامانی وقت نمیدی ها... دیشب که مثل خیلی از شب ها تا مامانی سرش رو گذاشت روی بالش شما از خواب ناز و خرگوشی بیدار شدی و زدی زیر جیغ!!! جیغ راست راستی!!! وای وای وای که چنان جیغ بنفشی توی خواب زدی که من سه متر از جام پریدم ... آخی؛ دختر  خوشگلم کابوس میبینی؟‌ دلت درد میگیره؟‌ دوباره گوش هات رو میکنی که؟ نکنه دوباره حساسیت شدی گلم؟‌ خلاصه توی این چند ثانیه ای که مامان سعی میکرد بفهمه دختری چرا داره توی خواب اینطوری میکنه بابا علی هم نگران شد و اومد که چی شده؟ گفتم معلوم نیست ولی گوش هاش رو دوباره میکشه و بابا هم گفت شاید دوباره حساسیت شدی و قطره هیدروکسی زین رو که دکتر تجویز کرده ب...
3 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد