بیوو خونتون!!!
دخملی طلا،استقلال طلبی شما بازم یه روی دیگه از خودش نشون میده
وقت هایی هست که دلت میخواد برای خودت تنهایی بازی کنی و میای توی خونه میچرخی یه چیزی شکار میکنی مثلا یه تیکه لباس برمیداری و تنهایی میری توی اتاق و از تخت میری بالا و شاید بیست دقیقه باهاش سر خودت رو گرم میکنی، میخوای بدونی چطوری؟ تلاش میکنی بدون هیچ کمکی خودت لباس رو بپوشی و اگه آخر سر هم موفق نشی مثل کلاه میزاری سرت و راه میفتی میای پیش من میگی خوشگل شدم؟ البته تمام این مدت یواشکی زیر نظر دارمت و گاهی طاقت نمیارم و کلی قربون صدقه ات میرم و تو رو هوایی میکنم
ولی ولی ولی حالا دیگه یه وقتا من رو بیرون هم میکنی شاهزاده خانم...!!! موقع بازی با عمه معصومه میام توی اتاق بهتون سر بزنم انقدر که ذوق داری بازی کنی بهم میگی برو خونتون... تازه با دست اشاره هم میکنی که یعنی برو بیرون
تازه دوست داری بری توی حموم و روی دستشویی فرنگی خودت تنها بشینی من که میام سمتت میگی بیوووووو بیووووووووووو به جای "ر"از "ی" استفاده میکنی
یه بازی دیگه هم داری که باید بری توی حموم و من باید پشت در وایستم تو در رو میبندی من هی در بزنم گاهی میگی باز کن تا باز میکنم با دستت در رو هل میدی که ببندی (البته من این بازی رو دوست ندارم و همش دلم شور میزنه ولی تا حالا یکی دو باری انجام شده و تو خیلی از اینکه من رو پشت در یه لنگه پا نگه داشتی احساس رضایت داشتی مادرجان...!)
وای از پله چی بگم که دیگه چشمت به پله بخوره از خود بی خود میشی، یعنی شهربازی بردمت ترجیح میدادی از پله هایی که یه قسمت داشت هزار بار بالا و پایین بری جای هر بازی دیگه ای، توی آپارتمان هم به اختیارت باشه کلا باید با پله رفت و آمد بشه نه آسانسور! این اشتیاقت برای پله نوردی بسیار خوب و قابل درک هست ولی قسمت سخت ماجرا اینجاست که شما میگی خودم مستقلا باید از پله هم بالا برم هم پایین بیام ، پله هایی که خطر نداره راحت میزارم بری و حتی دستت رو لازم باشه به زمین و در و دیوار بگیری و از حس استقلالت لذت ببری ولی حالا یه روز رفتیم یه فروشگاه درست و حسابی که برای بابا لباس بخریم اصلا اجازه نمیدادی یه نگاه کوچولو به لباس ها بندازم همش توی فکر پله ها بودی،فاصله نرده ها بقدری بود که آدم بزرگ هم خدای ناکرده از لاش پرت میشد پایین و ارتفاع پله ها هم بلند بود هرچی میخواستم دستت رو بگیرم جیغ های بنفش میکشیدی که خودم! بغلت میکردم دیگه واویلا بود، دیگه میاوردم پایین پله ها که حداقل از سمت دیوار بگیری و بری بالا،همچین میرسیدی بالا میخواستی نرده رو بگیری بیای پایین،هر چی میگفتم برو سمت دیوار گوش نمیکردی دستم رو دراز میکردم میگفتی خودم بیووووو بیووو عقب!!! همه هم رد میشن و غش و ریسه میرن و یکی دو تا از فروشندگان هم مرتب آلارم میدن که مواظب باشم بغلت میکنم دیگه فروشگاه رو میزاری روی سرت یعنی من اساساً توبه کردم، یعنی استیصال و بدبختی در لجبازی رو حس کردم
پی نوشت:
-تا حد ممکن سعی میکنم در حمام و دستشویی باز نمونه ولی کافیه یه بار در گردش کل خونه متوجه باز موندن یکی از درها بشی و دیگه بیرون آوردنت کار بسیار سخت و دشواری میشه، یعنی دوست داری ساعت ها توی حموم و دستشویی بازی کنی!!! تازه بعدش هم کلی جیغ و هوار داریم که نمیخوای بیای بیرون و حتی یک بار در حالت کشتی کج و جیغ و گریه سرت رو به چهارچوب در کوبیدی و سه روز دل من خون میشد از دیدن سر ورم کرده و کبود دخترم