باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

باران عشق

خانه بی نور

1393/1/15 0:45
300 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکوچولوی من،‌ امروز هم مثل همه روزهای دیگه از صبح با هم بیدار شدیم و کلی بازی کردیم و گاهی هم شما بهانه گرفتی و به قول خودت اوهو اوهو کردی و مامان هم نازت رو کشید و زمان گذشت و در بیداری و خواب بلاوقفه هوس شیر داشتی و مامان برای انجام کوچکترین کارها هم باید از زمین و زمان و به قول خودت تلبیزیون (بی بی انیشتین محبوبت) یاری میگرفت و آخر کار هم کارها نصفه و نیمه رها میشدند...

عصر شد و بعد از خوردن ناهاری که ساعت ٤ بالاخره کمی خوردی برات نانای تولد مبارک گذاشتم و تو گفتی "لِگو بازی" انقدر قشنگ میگی که حس بازی در آدم حلول میکنه... اومدم باهات بازی کنم یقه لباسم رو گرفتی و دنبال خودت کشیدی که  بیام داخل پارکت بشینم و باهات بازی کنم... من هم دست و پاهای مبارک رو جمع کردم و تبدیل به یه مامان کوچولوی بازیگوش شدم و اومدم خونه شما خاله بازی و لگو بازی و کلی هم با حیوون هایی که داشتی بازی کردیم و بعد شما دوباره می می خواستی و اومدیم بیرون و چندین هزار بار این عملیات نام نام خوران ادامه داشت... و بعد بابایی زنگ زد که یه کار خیلی خیلی کوچولوی کامپیوتری براشون انجام بدم و ایمیل کنم و شما برای همین چند دقیقه کل پاسیوی خونه رو تبدیل به کارزار جنگ کردی،‌اول که من نشستم روی صندلی کامپیوتر خیلی شیک به من میگفتی پاشـــــــو که من بشینم  و خودم با کامپیوتر کار کنم، دیدم نمیشه بعد بغلت کردم که دو تایی بشینیم و موس کامپیوتر رو از من گرفتی و خیلی حرفه ای به مانیتور خیره شدی و میگفتی ششصد و بیستلوووووووو سیصد و دو سه (خیلی بامزه به اعداد علاقه داری و برای خودت ردیف میکنی و میگی).... و بنده خواهش و تمنا داشتم که لحظه ای موس رو از دست های کوچولوت بگیرم تا سیستم رو به هوا نفرستی، گذاشتمت روی میز بغل دستم که بازی کنی و شمای عسل خانم لیوان های یکبار مصرفی که از مهمانی تولدت باقی مونده بود و کنار گذاشته بودم رو تک به تک پخش زمین کردی و یک بسته گندمک رو کامل برگردوندی روی زمین و کشک های خشک رو هم مخلوطش کردی و چند تا اسمارتیز شکار کردی و یهو تند تند از پاسیو رفتی بیرون و من که فقط منتظر یه لحظه طلایی بودم چشمهام رو دوختم به مانیتور و در سی صدم ثانیه فایل پی دی اف مورد نظر رو فاینال کردم و اومدم بفرستم که دیدم اینترنت قطع شده و در همین حال هم استرس بی صدا بودن تو حواسم رو جمع خودش کرد و اومدم بیرون دیدم خیلی خانمانه رفتی نشستی روی مبل و داری از اسمارتیزها لذت میبری این دفعه اولی بود که خودم بهت اسمارتیز میدادم یعنی در کل دفعه دومی بود که داشتی میخوردی و این بار خیلی از داشتنش کیف کرده بودی و وقتی مشت دستت رو باز کردی فقط  شکلات های آب شده خودنمایی میکردند که اگه نجنبیده بودم روی مبل ها میکشیدی،‌ در همین لحظات بامزه آنای شما هم آمدند و بعد از کمی نشستن خواستند که شما رو ببرند بالا پیش عمه جونت... من هم که دیدم حسابی حوصله ات سر رفته قبول کردم و تو هم واقعا ذوق کردی و همش به من میخندیدی که دارم میرم، انگار داری یه کاری خلاف میل من قاچاقی میکنی که همچین به چشمهام مسرورانه نگاه میکردی و حس پیروزی داشتی ... "خدایی من نمیدونم چرا فکر میکنی باید کارهایی بکنی که خلاف میل من باشه تا بتونی خوشحال بشی و ذوق کنی و البته که فکر میکنی یه بازی هست و من هم تاحالا مخالفت و نه نیاوردم "‌

خلاصه عزیز دلم رفتی و من مشغول بشور و بپز شدم و کمی دور خودم و آشپزخونه گشتم یکساعت و نیم گذشت و دو بار زنگ زدم و مطمئن شدم که داره بهت خوش میگذره و چیزی هم خوردی و داری بازی میکنی و البته گاهی هم اتاق رو نشون داده بودی و گفته بودی مرضیه م ی م ی بده (وقتی خیلی دلت تنگ من بشه دیگه نمیگی مامان میگی مرضیه!!!"این به دفعات ثابت شده")

بابات زنگ زد گفت چه خبر گفتم این خونه نور نداره،‌ هیچی نداره،‌ جا خورد شاید حتی یه لحظه ترسید گفت چرا؟ گفتم آخه دخترم رفته بالا، خونه خیلی خالی شده... گفت آخـــــــی بعدش گفت اول و آخر یه روز میره،‌ دختره دیگه یه روز خودش خانم میشه و میره دنبال سرنوشت و زندگی خودش... تلفن رو که تموم کردم کلی ذهنم درگیر شد گفتم آره دیگه مثل همین الان که خوشحالیش اینه که ساعتی رو بغل دوست و آشنا بره ددر ،‌ بزرگ میشه و زندگی و سرنوشت خودش رو دنبال میکنه ... بهش فکر کردم و نتیجه فکرهام اینطوری بود؛

عزیزدلم نه میخوام و نه میتونم جلوی رفتنت رو بگیرم، تو یک انسان هستی که باید آرزوهای خودت رو دنبال کنی، باید رشد کنی و شادی و موفقیت رو درو کنی حتی کی میدونه شاید برای کسب این ها روزی از من و بابایی هم دور بشی... ولی در حال حاضر نه من نه بابایی نمیتونیم دور بودن تو رو حتی در فکر طاقت بیاریم، وقتی بهش فکر میکنیم چشم هامون قرمز میشه و دلمون گنجشکی میشه ولی ما هم به همراه تو بزرگ میشیم و اون روز جدایی از پاره تنمون شاید برامون خیلی قابل پذیرش هم بشه، اون وقت زنجیر پای گنجشک خونه مون نمیشیم،‌ پرواز کردن رو ذره ذره بهش یاد دادیم و با لذت پر کشیدنش رو نگاه میکنیم و اون دور و دورتر میشه و این مامان و بابا ایمان دارن که بچه ای که تربیت کردند همه جا موفق و شاد میتونه زندگی کنه و با شادی اون شاد میشن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مریم
2 خرداد 93 9:08
خیلی زیبا بود این پست...چشمام خیس شد از خوندنش..ولی مرضیه جان فک نکنم هیچ زمانی دل کندن و دوری ازین فرشته ها هرچقدرم بزرگ شده باشن آسون باشه...حتی تصورشم آدمو به گریه میندازه... [جشماتون زیبا دیده عزیزم... آره تصورش هم ... به فکر کوزه هستم با این وضعیت...! ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد