مشکلات مادری
راستش خیلی صادقانه باید بگم که فکر میکردم از اون دست آدم هایی باشم که وقتی مادر بشن دنیا براشون گلستون میشه...!!!خب الان هم میتونم بگم که سخت در اشتباه بودم حالا به هزار و یک دلیل و الان هزار و یک مشکلی هم که اصلا بهش فکر نمیکردم به مشکلاتم افزون شده!!! یه سری ازاین مشکلات مربوط به جسمم هست که از وقتی مادر شدم به تمام اون قراضگی های قبل از مادریم اضافه شد یعنی علاوه بر تیروئید و میگرن و گردن درد و جوش های گاه و بی گاه صورت که هر وقت میرفتم دکتر میگفت خانم شما فقط باید بچه دار بشین که خوب بشین! حالا اگه بگم چه معضلات جسمی دارم دل آدم و عالم برام میسوزه...!!!
در مورد پوست قبل از بارداری مشکلم فقط با جوش های گاه و بیگاه صورت بود ،اما اما اما همین که اولین ماه های بارداری رسید چنان مشکلات پوستی گریبانم رو گرفت و اساساً با اعصاب و روان من بازی کرد که حتی فکرش رو هم نمیکردم: دچار خارش دیوانه کننده شدم به حدی که گاهی گریه میکردم، جوش های موذی از تمام نقاط بدنم سر درآوردند و گویا اصلا هم قصد خداحافظی ندارند، دقیقاً ساعتی بعد از زایمان هم یک سری جوش مزاحم اومدند و روی صورت عزیزم خودنمایی کردند، از طرفی دقیقاً از همون روزهای اول زایمان در ناحیه گوش هام دچار آنژیوم عنکبوتی شدم که یه عارضه پوستی در خانم های باردار و شیرده است و پشت گوشم تا مدت ها لخته میبست و خون میومد و شدیداً با گوشم درگیر شده بودم،از طرفی پوست صورتم علی الخصوص پیشانیم شروع به ریختن کرده بود و مرتب پوسته پوسته بود، ناخن هام به طرز ناعادلانه ای میشکستند، پوست لب هام مثل کسانی که در برف شدید باشند دچار عارضه شده بود و تا مدت ها وضع اسفناکی داشت و راه حل های بیشماری رو صرف رفع کردنش داشتم، قبل از حاملگی هر جا میرفتم آرایشگاه بهم میگفتند که چون موهاتون پرپشت و خوبه قیمت کارت بیشتر میشه، ولی از همون دوران بارداری ریزش مو شدیداً با من دوست شد و بعد از زایمان هم که دیگه سه شیفته کار میکرد و آنچنان وظیفه شناس بود که تقریباً خودم رو بسیار کم مو یافتم... اما همه این ها یک طرف چنان اگزمای دستی گرفتم که هیچ پمادی کارساز نبوده و نیست و دست راستم به راستی شبیه یک پیرزن پیر روستایی شده که همیشه در سرمای سخت یخ حوض شکسته و من گاهی حتی برای نوازش گل دخترم هم احساس شرم و عذاب میکنم و از خدای خودم پنهان نیست از دیگران هم چه پنهان که گاهی چنان معذب میشم که ترجیح میدم دستم رو مخفی کنم ،کسی فکر نکنه من هیچ کاری برای رفع این مشکلات نکردم هر چه بود و نبود را امتحان کردم ولی گویا بدنم داره برای این چهار قطره شیر بدجوری تاوان پس میده، حالا بماند که خود پروسه شیر دادن هم کم سخت نبوده و چه چیزها هم که برای جلوگیری از قطع شدن های بیشمار شیردهی خوردم و میخورم و جدای از اون حتی جای زخمی که از یک دور گاز گرفتن ها عمیق شده بود فکر کنم برای همیشه ماندگار هم شد، حالا بریم سراغ دندان های مامان خانمی، بله درست حدس زدید هیچ دندان سالمی درون این دهان باقی نمونده ، یعنی یکی نصفش ریخته یکی ریشه اش خراب شده، یکی سوراخ شده، یکی به عصب رسیده و ... ولی امکان دندان پزشکی رفتن تا الان که میسر نشده و به همین علت دردهایی رو تجربه کردم که اگه قبل از دوران مادریم بود باید هزار دور در دقیقه دور اتاق از درد میچرخیدم و جیغ میکشیدم ولی از آنجایی که بچه در بغل شخص مادر لالا کرده بود درد رو با لیوان لیوان آب قورت دادم و در این مدت تنها دو سه بار سرم رو روی دستهام گذاشتم و آروم آروم گریه کردم و گاهی هم با مسکن و مفنامیک گذران کردم...
تقریبا از دو سه ماه بعد از زایمان هم یه درد مزمن عجیب سمت راست شکمم پیدا کردم که چند بار وقتی خونه تنها بودم من رو در وضعیت نزدیک به مرگ قرار داده و حتی فکر کردم آپاندیسیت دارم و باید عمل بشم و حتی گریه هم کردم که حالا بچه کوچولوم رو به کی بسپرم و کاسه چه کنم و چه میشود دست گرفتم... ولی تا حالا دو سه تا دکتر گفتند که مربوط به تغییرات رحم هست و مشکل خاصی نیست و البته آخرین دکتر گفتند که در زمانی که این دردها دوباره برگشتند حتما باید یک سونوگرافی انجام شود
مهره های انتهای ستون فقراتم از قدیم به نشستن زیاد حساس بود و درد میگرفت ولی با شروع حاملگی این دردها چنان قدرتمند شد که در بارداری واقعا نشستن و خوابیدن هم برام سخت شد، ولی حالا با وجود زایمان هم این مهره دردناک به قوت خود باقی مونده و حسابی بنده رو مورد عنایت قرار میده
وقتی از بیمارستان اومدم خونه همه یه جوری بهم نگاه میکردند و بعضاً از چنین جملاتی استفاده میکردند: وای خدا پس چرا هنوز شکمت انقدر بزرگه مطمئنی یکی دیگه اون تو نیست؟!!! وای چقدر چاق شدی رسماً ترکیـــــــــدی!!! این چه هیکلیه، کمربند ببند شکمت جمع بشه... البته بودند کسانی هم که به طرز تابلویی سعی میکردند جلوی افکارشون رو بگیرن و از این جمله ها استفاده میکردند:نه نه اصلا هم چاق نشدی، خیلی هم خوبی ... این حرف ها یک طرف که انگار مثل پتک میخورد توی سرم و از طرف دیگه کشوها و کمد لباس ها که بهم بدجوری دهن کجی میکردند، خیلی برای تضعیف روحیه بنده مفید بودند، به معنای واقعی کلمه هیچ لباسی اندازه ام نمیشد و چند وقتی بدلباس ترین آدم زمین من بودم و بدتر از اون وقتی بود که برای خرید میرفتم و سایز ارتقا یافته لباس هام رو متوجه میشدم که دیگه برچسب حاملگی هم نداشت...
تنها چیزی که در مورد خودم بهش دلخوش بودم یه هیکل متناسب بود و دیگران هم همیشه به این موضوع اشاره میکردند و به به و چه چهی سر میداند... برای خرید رفتن هم که اصلا مشکلی وجود نداشت همیشه کوچکترین سایز لباس برای تن اینجانب دوخته شده بود تا روزی که قبای مادری بر تن ما نشست...، یک سری گوشت بی حساب و کتاب از هر گوشه این بدن بیرون زد و حتی به سایز کفش هم رحم نمیکرد،حالا دیگه دخملی یکسال و چهارماهه شده و خیلی از این گوشت ها به دیار باقی شتافتند ولی امان از وقتی که جلوی آینه می ایستی و هیکل دو سال قبلت رو تجسم میکنی...
تازه به جز وزن اضافه کلی خط و خطوط یادگاری از دو ماه آخر بارداری با وجود اون هم کرم های گرون ضد ترک دوران قبل و بعد زایمان، روی پوستم حکاکی شده که بعید میدونم به این راحتی ها پاک بشن و پوست صاف قبلی جایگزین بشه!
اون موقع ها شرایط کاری خیلی سختی برام شده بود و تنش و فشار زیادی رو توی محیط کاری تجربه کردم و توی رویاهام فکر میکردم که وقتی مادر بشم دیگه کار نمیکنم و تمام و کمال فقط به بچه ام رسیدگی میکنم ولی خب الان توی خونه به صورت مجازی کار میکنم و مشکلات خاص خودش رو شدیداً به دوش میکشم و گاهی هم سوهانش به اعصابم رسیدگی میکنـــــــــــه!
حمام رفتن بعد از زایمان برای من تبدیل به کالای لوکس شد که خیلی دوستش میداشتم ولی بودجه ام بهش نمیرسید، اون اوایل یکبار وقتی خواب بود رفتم حمام و هنوز به یک دقیقه نرسیده بود و آبی که سرازیر شده بود هنوز به نوک انگشتای پام نرسیده بود که جیغ های دلخراش بچه بلند شد و وقتی سراسیمه از حمام بیرون رفتم هم به سختی آرام شد و طفلی خیلی ترسیده بود انگار، از اون به بعد هم وقتی باباش بود و میخواستم برم هم حتی با وجودی که خیلی کوچک بود انگار به حمام رفتن من یکی آلرژی داشت چون تا نیت میکردم و با همسرجان هماهنگ میکردم که برم و برگردم فسقلی ناسازگار میشد و بهانه ها میگرفت و کلا پشیمونم میکرد شب ها هم که لالا میکرد انقدر کار نکرده شرکت داشتم و در رفت و آمد شیردهی که موضوع منتفی محسوب میشد، الان هم که بزرگتر شده تا من برم حموم، یه جوری خودش رو پشت در میرسونه و مامان مامان سر میده و گریه ها میکنه تا من بیام و تلاش های باباش هم گاها جوابگو نیست در این زمینه و خلاصه که وقتی امشب به لطف لگوبازی پدر و دختر پنج دقیقه بدون اشک و آه رفتم حموم کلی احساس سرخوش بهم دست داده بود که انگار چه کار خارق العاده ای انجام دادم .
موارد خیلی زیادتری هم هستند که این مدت روانم رو کیسه کشیدند و سعی کردند بر حس خوب مادریم لک بندازند، ولی با تمام این اوصاف هر لحظه از این که سعادت مادر شدن رو داشتم به خودم میبالم و خوشحالم که حس قشنگ مادر بودن رو تجربه کردم حسی مثل نوازش یک نوزاد کوچولو، نگاه کردن به فرشته معصومی که خوابیده، خندیدن با خنده های کودکانه و شیرینش و تمام زیبایی های دیگه ای که همراهی با پروانه سبک بال و خوش رنگ به اسم بچه به آدم منتقل میکنه
پی نوشت 1: از نظر احساسی واقعا دنیا برام رنگ پیدا کرد و همون گلستان شد، خصوصا این ماه های آخر قبل از حاملگی خیلی دلمرده و غمگین شده بودم که وجود دخترم همه چیز رو برام تغییر داد، این غرغرها مال جسم و جان بدبخت می باشد...
پی نوشت 2: توی اطراف من هر کسی که حامله شده بود، پوستی مانند هلو پیدا کرده بود و کلی هم خوش خوشانش بود و منم این اواخر یه دکتر پوست خانم خیلی معروف رفته بودم که گفت باردار بشی پوستت خوب خوب میشه، چون جوش ها هورمونی هست!!!