باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

باران عشق

خنده های شیرین تو

1392/12/28 1:34
315 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته مهربونم وقتی میخندی دنیای من وارونه میشه و تمام غم ها توی این وارونگی میریزن و پروانه های رنگارنگ شادی به دلم پر میکشن،‌ من با وجود تو، میخندم،‌ قوی میشم و زندگی میکنم

لحظه های قشنگی با تو دارم که در هیچ کلمه ای نمیگنجه

حتی قاب تصویر هم نمیتونه حسی که تجربه کردم رو عینا برام ثبت کنه

بهانه خنده هایی شیرین؛

پس من چی ؟ وقتی مثلا داشتی شکلات میخوردی بهت با یه صدای لوسی گفتم باران به من هم بده، من  هم میخوام و تو با هیجان تمام همه شکلات رو کردی توی دهنت و نگاهت آنچنان برقی داشت انگار که مهمترین کار دنیا رو انجام دادی و من برای بیشتر شدن این شادی صدام رو نازک و غمگین کردم و گفتم پس من چی و لب هام رو کمی ورچیدم و تو صد البته خوشحال تر شدی و خنده سر دادی... حالا هر چی میخوری به من نگاه میکنی و اگه من به روی خودم نیارم دستات رو به سینه ات میزنی و میگی پس من چی ؟ یعنی نقش یه مظلوم بی لقمه رو بازی کن!!! آخه دخمل خیلی بلایییییییییییییییییی!!!

کدوم رو میگی ؟ وقتی میبرمت دم پنجره که با پیشی ها و سگه شب بخیر کنی من رو میزاری سر کار و یه چیزی رو نشون میدی و میگی اون، بعد من باید همین طور که توی بغلم خوابیدی سرم رو بیارم پایین که به بالا نگاه کنم و بگم کدوم رو میگی و این طوری موهام میاد توی صورتت و قلقکت میده و تو کلی ریز ریز میخندی و هزار بار این رو تکرار میکنی و انگار نه انگار قرار بود بخوابی!!!

سگه، زبووووووووووون... تازه این مورد سگه رو هم زاپاس داری ملوسکمممم، یعنی چی ؟ توی سی دی بی بی انیشتین یه سگه هست که زبونش رو آورده بیرون و من یکی دوباری گفتم آهای آقا سگه زبونت رو چرا آوردی بیرون؟ داری میخندی ؟ زبونت رو بکن تو ؟ و حالا تو هی دم پنجره که میریم میگی سگه سگه یعنی من اسم سگه رو بیارم بعد میگی زبون بعد نصف زبون کوچولوموچولوی خودت رو هم میاری بیرون و من هم هی باید دیالوگ بگم و گاهی بگم آقا سگه بیا زبونت رو نشون باران بده، آقا سگه چی شده زبونت رو آوردی بیرون، آقا سگه بلد نیستی حرف بزنی زبونت رو درآوردی آخی آقا سگـــــــــــــــــه...

بایدددددد!!! دقیقا از وقتی سه ماه داشتی و خیلی دل درد اذیتت میکرد و همه روزگارم برات اشک و آه بود،‌بابایی راه حل خیلی خوبی پیدا کرد و اون شاد کردن تمام لحظه های دل درد تو با بازی بود (البته از اول بازی باهات میکردیم ولی وقتی درد داشتی من خودم هم بی تاب میشدم و دیگه بازی یادم میرفت)‌این ایده بابا واقعا درست بود و خیلی لحظه ها ورق رو برگردوند، خلاصه یکی از بازی های ما این بود که من روی مبل میشستم و  بابا بغلت میکرد و درست روبروی من میبردت عقب و هی میگفت بریم مامان رو بخوریم و من هم کلی ری اکشن پر هیجان از خودم نشون میدادم که نه نه نه من رو نخوری و خیلی جالب بود که تو با وجود اینکه واقعا خیلی کوچولو بودی جدی جدی از این بازی استقبال خوبی کردی و از ته دل قهقه سر دادی و انگار آب شفا بود هم به خودت و هم به دل پر خون پر از استرس من،  دیگه این بازی شد محبوب خانواده ما چون مثلا یه وقتا تو و بابا مخصوصا یه جاهای کنج من رو گیر مینداختین و من باید جیغ و هوار پر انرژی سر میدادم که آی وای من رو نخوری و بابا هم تو رو توی هوا مثل هواپیما پیچ و تاب میداد و هیجان قضیه رو بیشتر میکرد، حالا با گذشت زمان و بزرگتر شدنت عزیزم که داری ماه شانزدهم رو میگذرونی، پیاز داغ این بازی به این شکل اضافه شده؛‌ باران میره توی بغل باباش سنگر میگیره و مامان میره عقب و انگشت اشاره رو میاره بالا و تکون میده و میگه "بایــــــــــد" این باید یعنی من باید باران رو بخورم و تو هی ذوق میکنی و فرار میکنی میری توی سنگر باباعلی و من میگم بابا یه تیکه یعنی یه تیکه از این وروجک به من بده بخورم، همینطور مثل اسپند بالا و پایین میپرم که باید باید و تو هم هی از بابا بالا و پایین میری که مبادا خورده بشی،‌حالا جالب قضیه اینه که هر نیم ساعت یه بار،‌بی دلیل، بادلیل تو انگشت خودت رو میاری بالا و تکون میدی و خیلی ملوس میگی باید و همچین آب و تاب دار میگی که نگو یعنی در واقع خودت خط میدی که الان بیاین با من این بازی رو بکنین، دیگه لازمه بگم که ما چون عاشق خنده هات هستیم هر بار کار و زندگی رو میزاریم زمین که فقط با تو همین بازی رو انجام بدیم؟‌

 این دنیای شیرین تو تمام شادی من و باباست موارد زیر رو هم مینویسم بعد میام شرح ماوقع میکنم...

قام قام !!!

رفتتتتتتتت

اومدم اومدم اومدمممممممم!!!

کوش؟!!!

صداش بلند بود!!!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهه
11 فروردین 93 3:34
وای چه بامزه! آفرین به مامان مرضیه که انقدر با دقت و کامل همه چیز رو ثبت میکنه. میگم احیانا آقای همسر بیش از همه بازیها این بازی باید رو دوست ندارند که؟! چوب کاری میفرمایین خانم ما که هر صدسال میایم فقط برای خالی نبودن عریضه والا انقدر که این دخملی اجازه نمیده مامان و بابا به هم نزدیک بشن و در هر کجای خانه باشه مثل گشت ارشاد برای جداسازی ما سر میرسه فکر کنم تنها فرصت کم شدن این فاصله همین بازی باید هست خواهرجان یعنی وسط عکس انداختن سه نفره بودیم باباش دستش رو گذاشته روی دست من چنان آشوبی به راه انداخته که نکــــــن دستت رو بردار و ...
مامان مریم
2 خرداد 93 9:52
خیلی بامزه بود بازی باید..!! امیدوارم همیشه همین شادیهای کوچیک تو تموم لحظه هاتون جاری باشه [ممنون گلم برای شما و عزیزانت هم اینچنین باشه ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد