باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

توکل

توکل یعنی اجازه دادن به خداوند که خودش تصمیم بگیرد! تو فقط بخواه و آرزو کن اما پیشاپیش شاد باش! و ایمان داشته باش که رویاهایت هم چون بارانی در حال فرو ریختنند! پیشاپیش شاد باش و شکر گذار چرا که خداوند نه به قدر رویاهایت بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!   "مطلب از اینترنت"     ...
20 مرداد 1393

شیرین بود و دلچسب

دختر گلم، نُقل شیرینم ... دیروز زیباترین آوای دنیا به من تولدت مبارک گفت... دیروز حس بزرگ شدن داشتم، حس تولد دوباره داشتم ... دیروز قوی بودم، آروم بودم، شاد بودم فقط به یمن حضور تو ... دیروز با لبخندهای شیرینت با بغل کشیدن های محکم و گرمت، پروانه های عاشقی توی دلم پر کشیدند، یه عالمه گل زیبا رو بو کشیدم و دست هام رو تا بالای آسمون خدا بلند کردم و گفتم خدایا شکرت       ...
8 مرداد 1393

من نی نی نیستم! من بارانم

باران عزیزم دیروز یکی از عجیب ترین و زیباترین روزهای زندگی من بود راستش مامان مرضیه روی پل تردید و گیجی ایستاده بود و تو دستش رو محکم گرفتی و با تمام وجودت مامان رو از آن خودت کردی با تمام کارهایی که کردی و من انگار تازه هوشیار شدم که چه گنجی در کنارم هست... امروز تو به معنای واقعی سورپرایز کردی من رو با تمام کارهای ریز و درشتی که انجام دادی و من باید خیلی عمیق تر و بهتر تو رو ببینم مامان جون من قدردان خدا هستم برای بودن دختری که به من شجاعت رو یاد داد دختری که به من عشق ورزیدن رو به زیباترین شکل آموخت آدم کوچولویی که دنبال خودش میگرده من رو به یاد خودم انداخت عزیزکم اتفاقات رو اینجا مینویسم چون درس یادم دادی ...
5 مرداد 1393

خونه مجازی، دوستان مجازی سلام

بعد از گذران یک ماه سخت اظهارنامه ای و یه عالمه کار ریز و درشت و کلی شب بیداری فول تایم و در کنارش تماشای پر حیرت به دخترکی که به سرعت برق و باد بزرگ میشه و این بزرگ شدن رو هزار جور نشونمون میده و کلی مهمونی و کار خونه مامان مرضیه دوباره خاک این خونه مجازی رو گرد گیری میکنه ...  
4 مرداد 1393

شیرین ترین های دنیای من

باران ماه پری من ... این روزها صبح ها که به قول خودت از خواب ناز بیدار میشی (آخه قربون خواب نازت برم)  میگی مامانی بغلم کن عروسکم رو هم بغل کن و من از تخت میام پایین بعد تو رو بغل میکنم و همینطور که دارم خیز برمیدارم عروسک (پروانه خانم!) رو بردارم تو هول میشی که نکنه طفلکی جا بمونه و هی میگی بغلش کن و بعدش سه تایی میریم از اتاق بیرون و خودت میگی بریم آشپزخونه آخه کار داری خانم خانما! میگی بشینم کنار ظرفشویی یه وقتا که شلوغ باشه هم میگی مامانی اینا رو بردار من بشینم و دیگه همینه که به عشق تو همیشه اون قسمت رو خالی نگه میدارم! خلاصه میشینی و میگی حالا چایی درست کنم من قوری رو میارم و خالی میکنم بعد با همدیگه میشوریمش بعد هم ظرف چایی رو...
6 تير 1393

پروسه و توقف خودجوشانه

آهوی ظریف من ... روزهای گذشته دورانی آزمایشی و حساسی رو  در خصوص آشنایی و آموزش توالت رفتن گذروندیم و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم برای این آزمایش، چون درسته پروژه پوشک گیری رو متوقف کردم ولی تکلیفم خیلی روشن شد و الان خیلی بهتر از قبل میدونم که چه روندی رو باید پیش بریم و چه موقعیت هایی در انتظارمون هست...   بعد از سری اول که شرحش رو توی پست قبلی نوشتم بعد از اون همه آب بازی و کلی دعوا که من میخوام همینجا توی دستشویی بمونم "بیرون نمیام" دقیقا بعد از یکساعت تونستم دخملی رو راضی کنم که لگن رو هم بشوریم و دوباره ببریم توی خونه! و طبیعتا چون هنوز گول نخورده بودم دوباره با بدبختی پوشکت کردم "منظورم اینه که گول نخورده...
23 خرداد 1393

بوی چی میاد؟

نازدونه مامان و بابا... چقدر وجودت رو دوست داریم ... توی ماشین نشستیم بوی آتش و ذغال اومده میگی بوی چی میاد؟ من هنوز نفهمیدم دقیقا منظورت چیه؟ فکر کردم شاید داری چیز دیگه ای بهم میگی ولی چند بار پشت هم با صدای دلبرانه و حرکت پرسشی دست میگی بوی چی میاد؟ من هم سوالت رو به خودت بر میگردونم میگم نمیدونم مامان بوی چی میاد؟ تو هم میگی بوی "بالام بالام" میاد! حالا عرض میکنم بالام بالام یعنی چی ... از اونجایی که خانواده بابایی شما نازدونه خانمی، آذری زبان هستند، طبیعتاً از کلمه های آذری توی ارتباطاتشون با شما هم استفاده میکنند ، پدر باباعلی شما از اول موقع قربون صدقه رفتن نوه اش کشدار و آهنگین میگفت "بالام بالام...
9 خرداد 1393

دخملک کمی با من مدارا کن!!!

باران گلی دیروز ظهر شنبه 3/3/93 رفتیم برات واکسن هجده ماهگی بزنیم که یکی دو هفته ای هم دیر شده بود البته با توجه به اینکه واکسن یکسالگی رو با تاخیر زده بودیم که شما از تولدت لذت کافی ببری بنابراین زمان واکسن هجده ماهگی رو هم 28 اردیبهشت نوشته بودند و چون فقط روزهای شنبه و سه شنبه بود افتاد برای این شنبه ولی از اونجایی که بابات شنبه ها دانشگاه داره تصمیم گرفتم با آنا ببرمت و صبح باهاشون تماس گرفتم و قرار شد که حاضر بشیم ولی شاید باورت نشه حس ششم تو از شب قبلش خبرت کرده بود و برای پیشواز حسابی خوش اخلاق شده بودی!!! یعنی نگاهت هم میکردیم میزدی زیر گریه و داد و قال و نمیخوام و نه ، نه ، نه و البته اعتصاب غذا دیگه جونم برات بگه که چون دکترت گف...
5 خرداد 1393

نمیبندم!!!

دخملی این روزها دیگه واقعاً دوران پادشاهی فرشته کوچولوی ماست و حسابی داری برای خودت سروری میکنی نفس من ... تو توی حموم داری عروسک ها رو آبیاری میکنی! تلفن زنگ زده میرم گوشی رو برمیدارم و برمیگردم پیشت همین طور که به دوستم میگم سلام بهت میگم باران جون آب رو ببند عزیزم... سرت رو میاری بالا یه نگاه پر از شیطنت میکنی و کشدار میگی نمیــــــــبندم!!! یعنی بلــــــــــــه .... دوستم میگه چی گفت؟ من هم خیلی عادی میگم گفت نمیبندم دوستم در حالت هنگ میگه عزیزم دیگه ایشون تصمیم میگیرن شما بکش کنار... رفتیم پارک و یه عالمه برای خودت بازی کردی بعد هم رفتیم کلی چیزهای خوب خوب برای الماس کوچولوی نابم خریدم و در تاکسی هم تا آنجا که تونستی پفیلا ر...
29 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد