من نی نی نیستم! من بارانم
باران عزیزم
دیروز یکی از عجیب ترین و زیباترین روزهای زندگی من بود
راستش مامان مرضیه روی پل تردید و گیجی ایستاده بود و تو دستش رو محکم گرفتی و با تمام وجودت مامان رو از آن خودت کردی با تمام کارهایی که کردی و من انگار تازه هوشیار شدم که چه گنجی در کنارم هست...
امروز تو به معنای واقعی سورپرایز کردی من رو با تمام کارهای ریز و درشتی که انجام دادی و من باید خیلی عمیق تر و بهتر تو رو ببینم مامان جون
من قدردان خدا هستم برای بودن دختری که به من شجاعت رو یاد داد
دختری که به من عشق ورزیدن رو به زیباترین شکل آموخت
آدم کوچولویی که دنبال خودش میگرده من رو به یاد خودم انداخت
عزیزکم اتفاقات رو اینجا مینویسم چون درس یادم دادی
-
عروسک ناز من، شب ها که میخوای بخوابی معمولا میگی آب میخوام و هر چی هم که من یه لیوان آب آماده بزارم بالای تختت، مشخصا میل داری که از اتاق بیایم بیرون و از یخچال آب جدید برداریم و حتی گاهی باید حتما هم یه لیوان جدید رو خودت انتخاب کنی و اگه چراغی روشن هست با هم خاموش کنیم و معمولا فقط چراغ هود روشن هست یکی دو بار موقع خاموش کردن چراغ، خود هود رو روشن کردی و وقتی صداش رو شنیدی رسما ترسیدی با این که چند ثانیه هم نشد و من قطع کردم تا نیم ساعت همش گفتی اگه هود روشن بشه؟ اگه روشن بشه؟
دیروز موقع خواب نیمروزی هم یاد هود کردی و گفتی بریم سمت هود بعد گفتی روشن کن صداش رو من بترسم!
من هم دیدم موقعیت اینجوری هست روشن کردم بعد دیدم خوشت هم اومده صاف داری توی چشمای من نگاه میکنی که آهان فهمیدم صداش ترس نداره سریع گفتم وای مامانی چشمات چقدر شجاع شده دخملم نمیترسه که شجاعه و تو هم ذوق که بله نمیترسم، ترس نداره که "ای من به فدات"
چند مورد دیگه رو هم دیروز به این نمایش شجاعت اضافه کردی و خلاصه همش من رو نگاه میکردی میگفتی من شجاعم "ای عزیز دلم "
-
چند وقتی هست که کلا خیلی کسی رو نمیبوسی خوشت هم نمیاد کسی خصوصا به زور تو رو ببوسه انقدر که مورد لطف های یکدفعه ای واقع میشی و وسط بازی و هر کاری بدون اجازه و آمادگی خودت، به حالت آزاردهنده تو رو بوسیده اند الان دیگه بدت میاد و حتی وقتی بابایی میبوسه صورت نازت رو میگی بوسم نکن "و البته بابایی طفلکی غصه میخوره"
حالا من اصلا نه ازت میخوام که من رو ببوسی و نه بدون اجازه خودت میبوسمت مگر در حالت های خوابوندنت و رقصیدن دوتایی که خیلی خودت هم دوست داری وقتی نانای میکنیم ببوسمت
نشسته بودیم و یکساعتی بود بدون وقفه داشتم باهات انواع و اقسام بازی های که دوست داشتی رو میکردم و خیلی بهمون خوش میگذشت یه آشغال شکلات رو به دستت دادم گفتم مامان جون این رو ببر بنداز بیا رفتی و انداختی و وقتی صدای قدم های برگشتت رو پشت سرم حس میکردم دیگه نفهمدیم چی شد فقط فهمیدم یه فرشته کوچولو سفت دست هاش رو دورم حلقه کرده لب هاش رو محکم گذاشته روی لپم و یه بوس محکم و آبدار از صورت من کرده و گفته دوست دارم و دوباره مشغول بازی شده
انقدر این حرکت برام خوشایند بود که نگو مامانی
نه که تاحالا نبوسیده باشی من رو، ولی وسط بازی توی این شرایطی که کلا سخت بوس میدی و میخوای که بوسیده بشی! بدون هیچ دلیل و خواسته ای فقط از روی عشق و علاقه خودت، خیلی عاشقانه بود و واقعا جز شکر ایزد چیزی ندارم که بگم
و این مورد آخر حرکتی بود که تلنگر بزرگی به دل و جون مامانی زد! تلنگری از جنس هشیار باش لحظه های حساسی رو داری از دست میدی! هشیار باش این دخمل داره رشد میکنه مبادا تو خواب غفلت باشی و از دست بدی لحظه های ناب با او بودن رو ...
-
توی تخت بودیم و قرار بود بخوابی نازگلم ، چند تا از عروسک هات رو با خودت آوردی و با عشق و محبت به خودت چسبوندی یکی از عروسک ها جدید بود و کادو گرفته بودی
گفتی این رو کی خریده گفتم خاله خریده عزیزم ، گفتی خاله بزغاله؟ گفتم نه مامانی خاله ...
دستت رو زدی به سینه خودت و گفتی من رو کی خریده؟
راستش انقدر این سوال ناگهانی بود و دور از انتظار من، انقدر محکم پرسیده شد و بقدری انتظار بود توی اون چشمهای درشت که فقط سعی کردم مکث نکنم و جواب بدم و حال و احوال خودم رو بهت بروز ندم
گفتم مامانی تو رو کسی نخریده، با دست اشاره کردم گفتم مامانی تو رو به دنیا آورده
گفتی با کالسکه به دنیا آوردی؟!!!
یعنی حتی جوابی رو که من باید میگشتم و بهت میدادم رو هم خودت دادی و من فقط تونستم بگم بله مامانی و سفت بغلت کردم
عزیز دلم از اینکه در بیست ماهگی داری دنبال کی هستم از کجا اومدم؟ میگردی حیرت زده ام، ناباورانه خوشحالم فرشته من
جالبه چند وقته میگی من نی نی نیستم که، من بارانم...
پی نوشت: آدم های با محبتی داریم در اطرافمان که فقط دوست دارند هزاران هزار بار ببوسند و قلقلک بدهند و حتی اگر فرصت دهی گاز هم بگیرند و سفت به آغوش گرمشان بچسبانند دخترک کوچک ما را و ... ، حالا این محبت گاهی از حد میگذرد و به شب و نصفه شب، بی حوصلگی و بازی و حال و احوال هم کاری ندارند و این میشود که هر بار که این محبت ها اخم های دخترک را به هم میرساند و دست و پایی که برای نجات خود میزند دلم تیر میکشد و نفس هایم حبس میشود، چون با تمام وجودم محبت و علاقه ها را میفهمم ولی اینکه چرا آن ها حس دخمل کوچولوی من را نمیفهمند در تعجبم
پی نوشت 2: مامان یک عروسک کلاه قرمزی برای دخترش خرید و دیگه از اون لحظه این ها یک روح در دو بدن هستند، حمام، دستشویی، خواب بیداری، بازی، پارک و مهمانی همه جا کلاه قرمزی جون با کلی عزت و احترام تشریف دارند، حالا دیروز داره نانای میکنه برگشته به کلاه قرمزی یه نگاهی میکنه میگه عزیزم من تو رو به دنیا آوردم!!!