باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

باران عشق

باده نوشی مادرانه

بارانم دختری که روزها به قلب و جانم چسباندم و در گوشش زمزمه کردم بارانم، مامانم... دختری که همه قلب و وجود من رو تسخیر کرد... دختری که خستگی و ناراحتی ها توی برق نگاهش گم میشه عزیزی که با  هر گریه و خنده اش نخ عروسک های شادی و غم توی دلم تکون میخوره حالا تو دختری هستی که صورت به صورتم میچسبونی و عاشقانه من رو بغل میکنی و میگی من مامانم، تو بارانی! و من باید صدایم رو کمی ظریف و ملوسک بکنم و بگم مامان جونم بغلم کن، مامان جونم با من بازی کن و چه بامزه که انقدرررر عمیق توی نقش مادری کردن برای مادرت فرو میری انقدر که گاهی حرصم رو هم درمیاری، همه کار رو میخوای بکنی بدون در نظر گرفتن سن کوچک...
3 دی 1393

دخترک دلبر

دوای دردم، بارانم یعنی باورت میشه وسط کار و مشغله،  توی اوج خستگی و درد، صبح و شب وقتی صدام میکنی، تمام زندگیم فدای اون نگاهت میشه خانم؟! توی تاکسی نشستیم ، توی بغلم هستی و بابایی هم کنارمون، صورتت رو هی میاری جلو و موهات رو توی صورت من تکون میدی و میگی شلخته شلخته و هر بار کلی میخندی و من ریز ریز قلقلکت میدم و تو بیشتر میخندی و باز تکرار میکنی شلخته شلخته بعد یهو  میگی وای من چه حرفایی میزنم   و از سولفاته شدن باطری مغز من و بابایی کلی میخندی نقل شیرینم ... توی خونه بغلت میکنم و میبرمت بالا روی شونه هام توی چشمات مستقیم نگاه میکنم بعد هی چشمام رو ریز و درشت میکنم و شمرده شمرده میگم عـــــــاشقتم و در این حین ...
28 مهر 1393

تاج مادر و پدری

ای عزیزترینم ، دخترم ، نازنینم، عشقم، امیدم، گنجم، همه هستی من ، چقدر مست و حیرونم کردی  که حتی نمیتونم توی کلماتم این همه عشق و گرما رو وصف کنم... قلبم رو گرم کردی با نفس های امیدبخشت شدی عقل و هوش و دل و جونم دخترم این روزها همدمم شدی یه خانمچه حسابی شدی دختری که این روزها توی خونه راه میره و من رو مرضی صدا میزنه! آره وروجک ! دونه دونه  و همچین با حساب و کتاب تست کردی ببینی چطوری راحت تری مامان و بابا رو صدا کنی یه مدت به تقلید بابایی گفتی مامان گلی  "الان هم جایی کارت پیش نره حتما ازش استفاده میکنی هاااا " بعد یه مدت شدم مامی "گاهی میخواستم ...
12 مهر 1393

میشه نوازشم کنی...

توت فرنگی شیرین مامان دیشب سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود ، تک تک روزهایی که ما توی این سال ها سپری کردیم خیلی حرف برای گفتن داره، برای خوبی ها، بدی ها، صبرها، دردها برای مقاومت ها برای تمام شیرینی هایی که در کنار سختی ها چشیدیم، شیشه عمرم ... هوای خانه گاهی دلگیر میشه عزیزم، گاهی دلم سیر میشه از تمام لحظات، گاهی میخندم و میگم من چه خوشبختم همه چی آرومه، ولی بالاخره همه این لحظات میگذره بعد از اینکه از یه خواب ناز بیدار شدی که من به خاطرش کلی شکر خدا رو میکنم به دلایلی، سه تایی رفتیم بیرون که مامان کادوی بابایی رو از همون فروشگاهی که تو همیشه توش شیطنتت میگیره بخریم و من از توی ماشین بهت گفتم مامانی کمک کن برای بابا لباس ان...
21 شهريور 1393

تجربه بارانی از کلاس مادر و کودک

خورشید درخشان زندگی من ؛ چند وقت مدام این دغدغه های مادرانه عقل و ذهن و روان من رو نشونه گرفت که مبادا دخترکم از اجتماع به دور مونده باشه، شاید نیاز باشه در محیط آموزشی و فرهنگی قرار بگیره، آیا دخترک من انقدر بزرگ شده که بره توی اجتماع و  از این اجتماع تاثیر بگیره؟ و البته یک مراوده دوستانه رو تجربه کنه ؟! خلاصه با چند تا از دوستانم مشورت کردم و نظرات متفاوت بود و سرانجام توی کلاس مادر و کودک مجموعه آوند بلوار میردادماد ثبت نام کردم و یکشنبه سه هفته قبل اولین جلسه رو رفتیم. البته گفتنی است که این کلاس رو با توجه به دور بودنش بعد از جستجو هایی که داشتم به یک دلیل انتخاب کردم و اون دوستی قدیمی من با خاله س.ر.ج بود ، خاله عکس...
19 شهريور 1393

بعد از یه روز سخت

امروز خیلی جدال داشتی عزیزکم برای کوچکترین چیزی قشقرق داشتی و مشت و لگذ و جیغ و کتک و پرت کردن و گریه و گریه و گریه من اصلا عصبانی نشدم به جز یکی دو مورد که نمایشی کمی صدام رو بالاتر بردم شاید کوتاه بیای که نیومدی و دو بارش رو مجبور شدم بزارمت توی تخت چند دقیقه و خیلی ناراحت کننده شاهد این رفتارها باشم بهت گفتم هر زمان که آروم شدی میتونی به من بگی که بغلت کنم ولی راستش توی دلم خیلی آشوب بود، خیلی خیلی کم خوابیده بودم و تو هم خیلی بی تاب بودی و واقعا بهم فشار اومد بابا هم که هفته هاست به قدری مشغوله که بیشتر روزها در حد ده دقیقه نیم ساعت میبینمش و تازه فردا صبح زود هم عازم همدانه و خیلی فشرده است و هیچ کمکی نمیتونست به من بکنه و...
3 شهريور 1393

ماشاءالله قدت میرسه

ابریشم لطیفم : این روزها برای رسیدن به خواسته هات فکر میکنی و ترفند پیاده میکنی، گاهی با دلبری های ناز دخترونه ، گاهی با خواهش و التماس، و البته خیلی جاها از ابزارهای نهفته جیغ بنفش، گریه و یه کارهای دیگه که نمیگم آبروی دخملیم بره! حالا امروز من داشتم ظرف میشستم کتابت رو پاره کردی و اومدی لباس من رو میکشی و من رو با خودت میبری میگم چی شده مامانی میگی ماشاء الله قدت میرسه ! و همینطور با دست به کابینت بالای یخچال اشاره میکنی و تازه کمی هم روی نوک پاهات وایمیستی و خودت رو بالا میکشی و دوباره میگی مامان ماشاء الله قدت میرسه ، چسب ... که یعنی مامان از کابینت ابزارهای بابا چسب رو بده ... حالا من خنده کنان و دل غش کنان دستام رو ب...
29 مرداد 1393

درراستای ترک اعتیاد فرشته قشنگم

پری کوچولوی ناز من ... این یکی دو ماهه اخیر تقریبا به می می اعتیاد پیدا کردی و گاهی اصلا حاضر نبودی ازش دست برداری ، باور میکنی گاهی ساعت ها توی خواب داشتی میخوردی به زور و هزار بدبختی جدا میکردم و میومدم بیرون چند لحظه نگذشته بیدار میشدی و همچین عطش خوردن داشتی که گویی ساعت هاست تشنه و گرسنه موندی ! حتی مورد بوده از شش صبح تا نه صبح ول نکردی بعد هم که بیدار شدی باز گفتی مامان یه کم می می خواهش میکنم ! و دقیقا کار به التماس میکشید و اصلا روز من انگار شروع نمیشد با این شرایط ... "چی بگم از تن خسته و کوفته من که ساعت ها تکون نخورده حتی برای نیازهای ضروریش؟"   و انقدر قشنگ دلبری میکنی که واقعا خی...
27 مرداد 1393

مسعودم

شیرین شیرینم؛  عمو مسعود دوست خوب بابا هستن،  از وجودشون محبت و آرامش میباره ، همیشه هم به فرشته خونه ما خیلی محبت داشتن! و رابطه محبت شما دوتا به طرز غریبی خاص و منحصر به فرده! وقتی عمو مسعود رو میبینی از ده-یازده ماهگی فریز میشی فقط یک ربع کامل نگاه میکنی و چشمهات رو میدزدی و حالتی وسط خجالت و دوست داشتن میگیری! یعنی هر کس که شما رو دیده متعجب میشه از حالت های تو نسبت به عمو جون! جالبه که بدونی از نوزادی بغل هیچ کس جز مامانی نمیخوابیدی و از ابتدای به دنیا اومدنت تا همین الان که چهار ماه دیگه دو ساله میشی فقط دو سه بار بغل بابایی خوابیدی ولی دو  سه بار هم بغل عمو مسعود خوابیدی که یکبارش خیلی جالب بود ایشون وارد...
20 مرداد 1393

لالایی های مامان گلی

نی نی الان میخوابه جاش توی رختخوابه چشمای اون پر خواب پر میشکه رو ابرها روی ابرها میشینه فرشته رو میبینه کنار حوض ماهی باران میخونه نازی بعدشم توی حیاط جوجه ها رو میبینه جوجه دیگه لالا کن این کارها رو رها کن باران الان میخوابه جاش توی رختخوابه روی ابرها میشینه فرشته رو میبینه فرشته مهربون دست اونو میگیره صورتش و میبوسه خواب های ناز میبینه
20 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد