باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

باران عشق

شیرین ترین های دنیای من

1393/4/6 3:58
744 بازدید
اشتراک گذاری

باران ماه پری من ... این روزها صبح ها که به قول خودت از خواب ناز بیدار میشی (آخه قربون خواب نازت برم)  میگی مامانی بغلم کن عروسکم رو هم بغل کن و من از تخت میام پایین بعد تو رو بغل میکنم و همینطور که دارم خیز برمیدارم عروسک (پروانه خانم!) رو بردارم تو هول میشی که نکنه طفلکی جا بمونه و هی میگی بغلش کن و بعدش سه تایی میریم از اتاق بیرون و خودت میگی بریم آشپزخونه آخه کار داری خانم خانما!

میگی بشینم کنار ظرفشویی یه وقتا که شلوغ باشه هم میگی مامانی اینا رو بردار من بشینم و دیگه همینه که به عشق تو همیشه اون قسمت رو خالی نگه میدارم! خلاصه میشینی و میگی حالا چایی درست کنم من قوری رو میارم و خالی میکنم بعد با همدیگه میشوریمش بعد هم ظرف چایی رو بهت میدم و تو همچین با دقت سر قاشق رو پر چایی میکنی و بعدش خالی میکنی توی قوری تازه خودت هم میگی فیلم بگیر!

روزای اول ذوق زده میشدی دیگه دلت میخواست ده تا قاشق چایی بریزی ولی هی بهت توضیح دادم که همین یکی کافیه بعدش که میبرم آبش رو میریزم تو میگی حالا سرلاک درست کنیم و دوباره همون کار رو با دقت انجام میدی، راستش بیشتر وقت ها هم اصلا نمیخوای سرلاک بخوری و فقط از ذوق انجام یه کار میخوای درستش کنی و من هم اگه بپرسم ببینم میلت نیست بعدا خودم برش میگردونم سرجاش

دیگه میوه شستش که از چشمت دور نمیمونه خانم کوچولو

هر لحظه توی خونه چشمت به همه چیز هست این چیه؟ من هم دست بزنم، من هم میخوام بکنم، من بشورم ، من جواب بدم، من الو کنم آخه طلایی تو مامان جون خیالت راحت دخترم من بیشتر کارها شما رو مشارکت میدم

دیگه واقعا دوست داری هر لحظه یه کاری بکنی یعنی کار واقعی دلت میخواد من ظرف بشورم تو هم میخوای، بابا یا من که خرید میکنیم همش دوست داری بلند کنی و خودت اینطرف و اونطرف ببری، حتی برای سنگین ها هم کلی زور میزنی و من و بابا باید کلی قربون صدقه بریم که جیگیر طلا ولش کن!

آسانسور خونه خراب شده دیگه تو هم که عشق پله، واسه خودت پله نوردی میکنی اساسی ، یه روز خرید داشتم و بهت گفتم دیوار رو بگیر من پشت سرت میام از اینکه دستت رو نگرفتم و تنهایی میخوای بری همچین ذوق کرده بودی مامان جون که قیافه ات یادم نمیره نانازی من

بابایی یه هفته رفت مسافرت و پنج صبح سه شنبه برگشت تو انگار خبردار شدی همچین که بابا اومد توی اتاق چشمات رو بازکردی و بابایی رو دیدی همونطور خواب خواب پاهات رو بلند میکردی از خوشحالی میکوبوندی توی تخت و فقط میخندیدی انقدر که من و بابا هم خنده مون گرفت و باباجون بغلت کرد و دیگه دل سیر دخترش رو بوسید و گفت چقدر بزرگ شده  (عزیزم دلش خیلی تنگت بود)

مهمون که میاد خونمون خیلی خیلی ذوق میکنی و همش دوست داری باهاش بازی کنی و همه شعرهات رو براش بخونی و از دیدن هیجان و ذوق دیگران کاملا خوشحال میشی وقتی ازت تعریف میکنن یه جور خیلی بامزه ای میشی که دلم میخواد بخورمت

یهو محبتت انباشته میشه و میخوای من رو بچلونی یعنی میای هی پام رو با دستای کوچولوی ظریفت فشار میدی و حتی گاهی دندون هات رو هم فشار میدی که نشون بدی شدتش خیلی زیاده

یه میله بارفیکس بالای در اتاقت نصب کردیم بابایی همیشه بغلت میکنه میگه بگیرش بگیرش تو هم دستات رو میگیری بعد با هم میگین تاپ تاپ عباسی بعد سریع میگی ماساژ بابا زود میاره دستات رو بوس میکنه و من هم اینجا یا فیلم میگیرم یا غش میکنم برای فندق نقلی خودم

مامانی هر چی بگم دوست دارم کم گفتم

 

این روزها خیلی شیرین زبون تر شدی نقل و نباتم؛

میگی دورودودو ایران!

میگی بازم مثل همیشه ایران برنده میشه! (الهی قربونت برم که با یه بار شنیدن آهنگ های شبکه میفا اینچنین حس ایرانی بودن دخملم شکوفا شده) جشن

بهترین علاقمندی شعرت ABCD هست

میگی مشقامو خوب نوشتم مامان بهم می می داد! زیبا

یه بارم داشتی می می میخوردی گفتی می می تو بهترینی !!! یه شعر داری میگه نی نی تو بهترینی تو ماشاءالله شعر رو به نفع خودت تغییر دادی مادرجون!بغل

اول تاپ تاپ عباسی میخونی بعد میگی حالا دیگه چی بخونم؟متفکر خدااااااااا

بابا میگه بارانی بیا، میگی آخه خوابمخندونک محبت

وووو جدیدترینش : اللهم صل علی حممد و آل حممد!  بوس

 

پی نوشت : یه روز بارانی رو باصدای نسبتا بلند یا حتی داد صدا کردم آخه اصلا حرف گوش نمیداد و لباس و پوشک هم تنش نبود بچه ترسید و داشت گریه اش میگرفت که خداروشکر تونستم آرومش کنم ولی خیلی حال خودم بد شد با خودم درگیر شدم و رفتم دوباره فیلم به دنیا اومدنش رو دیدم و اشک ریختم، به خودم قول دادم که صبورانه تر با بدقلقلی های گاه و بی گاهش بسازم دیگه هشیارتر باشم روی رفتارم با دخترک ظریفم که با یه صدای کمی بلند هم میترسه، امروز یه روزی بود که دختر پاییزی من روی دنده کشتی کج بود ولی خداروشکر میکنم که امروز لحظه لحظه دخترم رو درک کردم و باهاش مدارا کردم، عوضش آخرشب که خواست بخوابه توی رختخواب بهم میگه مامانی میشه سفت بغلم کنی! میگم آره مامانی میگه آخه خیلی دوست دارم 

"خدایا شکرت"

پسندها (4)

نظرات (4)

مامان مریم
9 تیر 93 9:48
خدایااااا من از خوندنش کلی ذوق کردم شما که جای خود دارین ببوس عروسک خوشگلمو راجبه پی نوشتم برای منم پیش اومده که بعدش خیلی ناراحت شدم..باید به خودمونم حق بدیم بالاخره آدمیم گاهی واقعا خسته و عصبی میشیم ولی این فرشته های کوچولوی دوست داشتنیم که گناهی ندارن
عاطفه
11 تیر 93 0:55
انقدر دیر به دیر و یه عالمه ای مینویسی که آدم نمیتونه تک تک نظر بده. هزار ماشالله به شعور این خانم گل که انقدر مهربونه و هوای عروسکشم داره. آفرین که انقدر کمک مامان میکنه. آفرین که انقدر شعرای قشنگ میخونه. آفرین به صلوات فرستادن خوشگلشآفرین به ماساژ خواستن اشآفرین به شیرین زبونی کردنش واسه مامانی. و هزار آفرین به مرضیه جونم که انقدر نازک نارنجی تشریف داره و دل نازک و همه چی و خوب برا ما مینویسه تا کیف کنیم از حضور باران عشق شون و بگیم : لا حول ولی قوه الی با الله. فقط کاش انقدر بدتر از من سر هر موضوعی اشک نمیریختی و دلت نمیشکست و صبورتر میشدی
مامان مریم
15 تیر 93 11:34
عزیزای من کجان ؟حالشون خوبه ؟دلمون براتون تنگ میشه خب ،زود بیاین [فدات بشم مریم جون، خیلی ممنون که به یادمون هستی، راستش دیگه هلاکم این روزهااااا، تیرماه موقع اظهارنامه های مالیاتی هست و دیگه رنده شدم رسماااااا دیگه آخرهاشه انشاءالله به زودی برمیگردم خیلی دلم براتون تنگ شده میبوسمتون ]
الهه
1 مرداد 93 3:51
خوب من که عاشقشم که! من که دوستش دارم که. خوش به حال باران مامان به این صبوری داره [وای خاله جون ما هم شما رو دوست میداریم خیلیییییییییی ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد