بهار بارانی
یک سال نو آغاز شد دومین نوروزی که در آغوش باران بهار رو حس کردیم سال قبل دختری چهار ماه و نیمه داشتم که درست مثل عروسک بود، خیلی ظریف لباس پوشوندم و لعاب برنج رو ذره ذره دهنش گذاشتم و در آغوشم گرفتم که پای سفره هفت سین عکس سه تایی بندازیم و بعدش راه بیفتیم سمت خونه باباجونم و با رادیوی ماشین لحظه تحویل سال رو به هم تبریک گفتیم و دست به سوی خدای مهربونم برداشتم ... الان که فکر میکنم میبینم اون موقع بارانم تپلی، اخمو، کم مو و کوچولو بود یعنی توی بغلم انگار یه عروسک تپلی داشتم برای خودش سر و صدا در میاورد و گاهی ماما ماما میگفت و موقع بازی قهقه سر میداد و با عمق چشماش به آدم میخندید ولی حتی قادر نبود به تنهایی قل بخوره، بشینه یا دست بزنه امسال یه دخمل پرانرژی و بازیگوش یا به قول خودش شیطون بلا دارم که یکسال و چهار و نیم ماهش شده بودو همینطور توی خونه راه میرفت و دوست داشت سفره هفت سین رو کلا آنالیز کنه و از صبح روز بیست و نهم که شبکه های ماهواره ای آهنگ های شاد پخش میکردن ذوق میکرد و میگفت دوباره، دوباره بزار... باران دوست داره!!! بعد میرفت بالای سرسره اش مینشست و از همون جا نانای میکرد من هم که تغییرات و پیشرفت های این یکسال برام خودنمایی میکرد مرتب اشک شوق و شکرگزاری میریختم و نمیتونستم به احساسات خودم مسلط بشم من با تمام فراموشکاریم فراموش نکردم که چقدر دوست داشتم دخترکم بتونه دو سانت خودش رو حرکت بده، یک کلمه حرف بزنه هیچ وقت هم نتونستم احساساتم رو ازش مخفی کنم و هر بار دید که چشم هام خیس اشک شدند برای قدمی که برداشت، واژه ای که یاد گرفت و کار جدیدی که یاد گرفت
"این پست حرف زیاد داره دوباره میام..."