باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

باران عشق

آخه چرا انقدر بد غذایی دخترم؟

1392/5/28 10:37
354 بازدید
اشتراک گذاری

گریهگریهگریه مامانی امروز رسماً کم آورد از دست این مدل بد غذایی شما...

از وقتی که توی دلم بودی خیلی چیزها بهت نمی ساخت و همش دست و دلم میلرزید که چیزی نخورم که اوضاع قمر در عقرب بشه ...آخ حالا هم که نهمین ماه زندگیت رو میگذرونی هنوز مامان نمیدونه چی درست کنه که یکبار هم شده با لذت و اشتها دهنت رو باز کنی و بخوری؟!! چند روزم هست که فقط دوست داری با اون انگشتای کوچولو و ظریفت خودت غذا رو بذاری دهنت، البته که خیلی هم خوشحال شدم از اینهمه حس استقلال و بزرگ شدنت خوشگلم ولی صحنه ای که شما غذا رو خودت میخوری حسابی دیدنیه و لازم به ذکر هست که بیشتر لباس ها و صندلی غذا و میز و زمین و فرش دارن غذا میل میکنن و من هم اون وسطا هی سعی میکنم که یکی دو لقمه ای بذارم توی دهنت ولی دیشب که این عملیات خود استقلالی رو انجام دادیم و بعدش کلی گریه و جیغ و فغان داشتیم برای عوض کردن اون لباسای ماستی و صورت هپل هپلی دیدم با هر دستمالی به جون صندلی غذا بیوفتم فایده نداره و خلاصه صندلی رو کردم توی حموم که درست و حسابی بشورم...  ولی امروز از صبح که میخوام یک قاشق سرلاک بهت بدم نشد که نشد تازه فهمیدم حد اقل توی صندلی غذا میتونم چند ثانیه نگهت دارم و به انواع و اقسامی حواست رو پرت کنم و شایدم به همون هوای استقلال خواهی شما چند قاشق کوچولو غذا بخوری... دیگه از سرلاک صبح گذشتم و بی خیال شدم ولی عصر شد و شما هنوز هیچی هیچی نخورده بودی منم دیگه داشتم خل میشدم دیگه بغلت کردم که شاید تو بغلم بخوری نشد که نشد، بعد گذاشتمت روی صندلی اپن خودمون که شاید با چرخ چرخی صندلی حواست پرت بشه که نشد، غذا دهن عروسک خانمی گذاشتم که شاید باران خانمی به هیجان بیاد (یه دو روز به این روش خیلی ذوق زده میشدی) ولی نشد که نشد، این وسط دیدم پی پی هم کردی گفتم ببرم عوضت کنم که امان... بیچاره همسایه های نگون بخت که هر نوبت که میریم برای این عملیات تعویض باید این همه جیغ و جیغ رو بشنون و خدا میدونه چه فکرایی هم میکنن که نکنه این مامانه هیولاست! یا نکنه داره شکنجه اش میده یا شایدم میاره توی دستشویی بچه رو زندانی میکنه خبر ندارن که این مامان نگون بخت هر بار که دختر گلش رو میبره عوض کنه کلی کف پاهای ناز نازی رو هزار تا هزار تا بوس میکنه و دل و دست میخوره و شعر میخونه و ... ولی متاسفانه هیچ کدوم یک ذره هم فایده نداره به محض اینکه شما رو میخوابونم برای عوض کردن فغان و فغان ها ... دیگه کج میشی و تا میشی و آبی و بنفش میشی و من فقط خدا خدا میکنم که از دستم در نری و خدای نکرده یه بلایی به سرت بیاد، دیگه عزیزم با هر مشقتی بود پوشک رو درآوردم و پاهای نازنازی رو شستم ولی دوباره که گذاشتم پوشک ببندم وحشتناک تر از قبل شروع کردی دیدم هیچ مدله حریفت نمیشم سریع میز تعویض رو بلند کردم و گذاشتمت توی وان و شروع کردم پر کردن وان، تو هم که دیدی آب بازی مهیاست لحظاتی آروم شدی و  شروع کردی با درپوش وان بازی کردن... در این حین من دوباره افکار پلید غذا نخوردن شما به ذهنم هجوم آورد و پیش خودم گفتم یعنی ممکنه وقتی داره آب بازی میکنه چند تا قاشق ناقابل هم غذا بخوره دیگه مثل جت دویدم کاسه غذات رو برداشتم و اومدم سراغ تو ولی از من اصرار بیشتر و از تو مقاومت بســــــــــــــــــیار!!! هر چی غذا بود ریختی توی آب وان دیگه در این لحظه داشت اشکم در میومد، حالا مونده بودم چطوری این وان رو خالی کنم که بتونم بشورمت وای مامانی نمیدونی چقدر حرص خوردم و عصبانی و ناراحت شدم و تو هم که فهمیده بودی برای همدردی با ولتاژ 1000 شروع کردی به گریه... دیگه نمیدونستم چطوری به اعصابم مسلط بشم چطوری وضعیت وان رو درست کنم چطوری شما رو آروم کنم خداروشکر که اون لحظه ها گذشت...از توی وان برداشتم گذاشتمت توی روشویی و سریع وان رو از جا درآوردم خالی کردم و برگردوندم سرجا و دوباره پر از آب کردم و دیگه ایندفعه قشنگ شستمت بعدش هم که دوباره اجازه ندادی همونجا پوشک ببندم آوردمت توی هال و جلوی تلویزیون و هزار سلام و صلوات یه لباس به تنت کردم و دیگه یه خورده جو آروم شد... بعد از چند دقیقه هم یه بیسکویت مادر دادم دستت که خدارو صد هزار بار شکر که این یکی رو خوردی دیگه مادر جون نمیدونم تونستم بهت بگم که چی کشیدم یا نه؟

خواهشا بزرگ که شدی قشنگ غذات رو بخور نگران

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهه
12 شهریور 92 1:01

هی خواهر جان، انگار دارم فیلم ماجراهای خونه خودمون رو میبینم! گاهی آدم کم میاره ها یعنی دیگه!


آره واقعاً نمیدونم خوش مزه ترین غذای دنیا هم جای دستمال کاغذی و مقوا و ... رو براش نمیگیره که...!!! البته من هم که ماجراهای شما رو میخوندم از این همه شباهت وضعیت ها متعجب میشدم و حتی گاهی انگار به زبون خودم نوشته شده یعنی تا این حد...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد