باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

باران عشق

بارون میشم و چیک چیک میبارم

1392/12/9 2:39
310 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنج شنبه 08/12/92 بود (یک سال و سه ماه و بیست روز)، صبحانه رو خورده بودیم و کنار مبل روی زمین دراز کشیده بودم و تو از سر و شکم و دست و پای من بالا و پایین میرفتی و میخندیدی و بازی میکردی، دیدم با دستات یه اشاره هایی میکنی و تند تند و باخنده و دلبری هم داری یه چیزهایی زمزمه میکنی و یه طوری هم با چشمات من رو نگاه میکنی که انگار میخوای کلی قربون صدقه ات برم ولی من اولش متوجه نشدم گفتم مامانی نفهمیدم دوباره بگو و تو این طوری تکرار کردی " بارون میشم و (یه مکث) چیک چیک میبارم"!!! و دقیقا با انگشت هات هم داشتی ادای من رو در میاوردی که حالت ریزش بارون رو برات در میارم یعنی انگشت ها رقصان از بالا به پایین میان ... (این شعر تو که ماه بلند آسمونی رو همیشه برات میخوندم ولی برام جالب بود که از هر شعری یه بخشی رو یاد گرفتی ولی از این شعر هیچ استقبالی نکردی که امروز یهو رو کردی دخملکم)

همچین محکم بغلت کردم و بوسیدمت که نگوووووو تو هم که حسابی منتظر این تشویق بودی یکی دوبار دیگه هم دلبری کردی و همین رو تکرار کردی ... مثل همیشه این ضبط کردن بی صدات برام حیرت آوره گل نازم... 

مامانی بدجوری جا موندم از ثبت کارها و شیرین بودن هات... دیگه یه دخملی طلا بلایی شدی که 200 کلمه توی دایره لغاتت داری و میبینی که من تنها چند تا کلمه عاشقانه ات رو وقت کردم ثبت کنم عسلی

الان دیگه میبرمت پاساژ خودت دستم رو میگیری و راه میفتی میری دم ویترین مغازه ها و با اون انگشت فسقلیت تک تک چیزها رو نشون میدی و میگی این چیـــــــــــه ؟ و هم چین کشدار و متعجب میپرسی که آدم خنده اش میگیره، بهت میگم این لباسه، این عروسکه و البته شدیداً هم علاقه داری یه سری چیز برای خودت پسند کنی و هی بگی از اینــــــــــا...

 میریم پارک یه عالمه خوراکی برات آوردم یه خاله خانمی خواهرزاده های گلش رو آورده بیرون و براشون خوراکی های مختلف خریده و به تو هم پفیلا تعارف کردند من هی میگم نه خودش یه عالمه خوراکی داره نه ممنون دستاش کثیفه بازی کرده یهو این وسط توی ناقلا میگی پفیلـــــــــــی!!! و تازه بهت که تعارف کردند و دو تا برداشتی دنبال خانمه راه افتادی که بازممممممممممممم (هی وای من)

سوار آژانس میشیم اول کلی باباجونم باباجونم کردی و دیدی تحویل گرفته نمیشی کلی هم گفتی باباجونم کجایییییییییییی؟؟؟؟ و فرداش که دوباره خواستیم سوار آژانس بشیم گفتم زود باش آقای راننده منتظره، رفتیم توی ماشین میگی آقای (مکث) رانننننده خوبی و آقای راننده هم که اعصاب نداره به من چپ چپ نگاه کرده!!! بعدش موتور صحبتت اساسی روشن میشه و کلی با خورشید خانم صحبت میکنی و میگی رفته اتاقش لالا ... خباشظ (خداحافظ) خورشید خانم... ماشین قام قام بیب بیب ... ترسیدم ترسیدم ترسیدم (از صدای بوق ماشین ها میترسیدی) و آقای راننده مویی به سر نداشت وگرنه حتماً به فکر کندن اون ها میفتاد...

یه روز دیگه توی ماشین خودمون به آقایی که پشت یه ماشین دیگه در حال رانندگی بود میگی آقا کجا میری؟ دوشت دارممم!!! و من هم خنده ام گرفت و هم کلی ضعف کردم عزیزم...

انگشتت رو میاری میزاری روی دلم بعد میگی جوجو پر ،گنجشک پر، کلاغ پر، پر نداره (بارن که پر نداره) خبر نداره (خودش خبر نداره)

بعدش انگشتت رو میکشی کف دستت میگی حوضک (یعنی لی لی حوضک کن برام)

چند شب پیش هم وقتی کلی بالا و پایین کردم که لالا کنی و تو ناقلایی میکردی و نمیخوابیدی یهو دیدم اینطوری زمزمه میکنی گنجشک لالا، سنجاب لالا، اومد متاب لالا (اومد دوباره مهتاب لالا) و دو روز بعدش هم همش این رو میخوندی و بعد میگفتی ساکت یعنی قورباغه ساکت و من حسابی سورپرایز شدم برای این لالایی خوندنت خانم کوچولووووووووووو و حسابی هم دوباره فشارت دادم ...

مامان جونم این روزها داره خیلی زود میگذره و من حتی فرصت نمیکنم توی خاطرم همه این شیرینی ها و اعجاز بزرگ شدن تو رو ثبت کنم، میدونم که خیلی خیلی دلم تنگ این روزها خواهد شد ولی عزیزم چیزی که امروز بهش پی بردم اینه که عشق من هر لحظه داره چندین برابر بهت بیشتر میشه و مطمئنم که بزرگ شدن و گذر از این لحظه های کودکی هم از عشق من کم نمیکنه و فقط هر لحظه سعی خواهم کرد که با تمام وجودم غرق بودنت باشم و تا ابد عاشقت هستم عزیزم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عاطفه
10 اسفند 92 12:41
خدا رو شکر که تو همه ی این لحظه های تکرار نشدنی و قشنگ شریکیم. کاملا درکت میکنم . منم گذروندم این لحظه های پر از عشق و که مزین با اون چــــــیه های دوست داشتنی شده.ایشالله هرکی هم که در آرزوی تجربه های این ثانیه های خاص زودتر به حرمت نفس های پاک این فرشته ها خدا بهشون نظر کنه [بلـــــــه بسیار جای شکرگزاری داره این نعمت الهی... به خدای مهربون پناه میبرم که دل بنده ای رو برای نداشتن کوچک ترین چیزی نرنجونم و هیچ انسانی در حسرت مادر و پدر شدن پیر نشه و این هدیه آسمانی شامل حالش باشه ]
مامان مریم
2 خرداد 93 9:02
واقعا شیرین و لذت بخشه...خدارو شکر که این نعمتو داریم و باز هم خداروشکر که این وبلاگها زمینه ساز ثبت این لحظه ها و دوستیهایی شده که هیچ جای دیگه نمیشه پیداشون کرد...و لمس این خوشیها از زبان دوستان که شادیه مضاعفی داره
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد