باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

باران عشق

حرف نگفته...

روزها از پی هم میان و به سرعت برق تموم میشن ... هر روز و هر ساعت توی سرم یه دنیا حرف نگفته دارم ... خیلی سخته آدم یه عالمه حرف برای گفتن داشته باشه و درباره تک به تک جمله هاش فکر کنه و توی خیالاتش کلی احساسات خرج همه این جمله ها بکنه و بعد توی هیاهوی کار و زندگی هیچ کدوم رو نتونه بنویسه و انقدر زمان بهش بخوره که حتی از ذهن خودش هم پاک بشه ... سخته که تمام روز بگه یادم باشه برم این موضوع رو بنویسم و نیمه های شب که میاد و صفحه رو باز میکنه انقدر خسته باشه که هر چی دستش رو ببره روی کیبورد چیزی یادش نیاد برای نوشتن ...  امروز برای علی هم تعریف کردم که چقدر توی خیالم مینویسم و بعد همه پاک میشه و بهم گفت که احساس رو هر وقت که میاد باید ...
6 بهمن 1392

هشدار به وجدان مادرانه ام

خورشید زندگی من؛ محل کار من، اینجا توی پاسیو خونه مون هست که یه دیوار مشترک با پاسیو خونه همسایه داره یعنی یه فضای یک تکه که با یک پارتیشن جداکننده تبدیل به دو تا پاسیوی جدا از هم مربوط به دو تا خونه جدا از هم شده ... حالا من اینجا دارم کار میکنم و تو خوابی ... این همسایه مذکور یه خانواده چهارنفره هستند شامل یه مامان و یه بابا و یه دختر 10 ساله و یه دختر دو ساله ... ولی مامان خونه گاهی عصبانی میشه... داد میزنه ... فحش میده و با گل دختری ها دعواش میشه ... الان هم که داشتم کار میکردم این مشاجره شروع شد و فکر من رو حسابی از کار کشید بیرون ... بخشی از این مشاجره به شرح زیر هست: (راستش وقتی اومدم بنویسم شرمگین شدم...) توضیح : من صدای دخترک ...
4 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد