باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

باران عشق

برای فرشته کوچکم (پست ثابت)

فرشته کوچک من... میخوام توی این وبلاگ خاطرات قشنگ تو رو بنویسم تا اگه روزی بعضی جزئیات رو به خاطر نیاوردم  تا از قشنگ ترین لحظاتت برات بگم (متاسفانه مامانی یکم فراموش کار هست... )خودت بیای بخونی و لذت ببری... مامانی خیلی دوست داره و هر روزم که میگذره این عشق بیشتر میشه ...

میخوام اول از همه داستان مامان و بابا رو برات بگم ؛ من و باباجون توی شهریور سال ۸۰ با هم ازدواج کردیم یعنی سال ها پیش ... آرام ولی چون هر دوی ما زندگی سختی داشتیم میخواستیم توی شرایط درستی صاحب فرزند بشیم ولی خب راستش گاهی خیلی طول میکشه تا آدم به آرزوها و اهدافش برسه ولی با اینحال مامان و بابا حسابی صبوری کردند و زحمت کشیدند؛ البته اصلا راحت نبود دیگه صبر مامانی داشت تموم میشد که خدای مهربون درهای رحمتش رو گشود و خانه و زندگی درست شد، بعد هم زیباترین هدیه آسمونی رو بهمون داد یعنی تو دختر گلم ، تو شدی گنج زندگی من و بابا علی... خداروشکر میکنم به خاطر این لطف...

در واقع میشد که ما الان صاحب یک بچه چند سال بزرگ تر باشیم ولی واقعا دوست نداشتیم سختی هایی که ما کشیدیم تو هم بکشی نمیدونم در آینده چی پیش میاد ولی ما به نوبه خودمون همیشه تلاش میکنیم که زندگی مناسبی برات فراهم کنیم البته نمیگم بهترین زندگی رو میتونیم فراهم کنیم ولی مطمئن باش که بیشترین تلاش رو خواهیم کرد و از خدا میخوام که زندگیت سراسر خوشی و شادی باشه عزیز دلم...

میدونی قشنگم؛مامانی طعم مادر داشتن رو نچشیده ولی میخواد به ازای همه بی مادری هاش برای تو مادری کنه، میخوام که به خدای مهربونم ثابت کنم که لیاقت داشتن یک فرشته کوچولو رو دارم ولی بازهم به خودش پناه میبرم که در این راه کمکم کنه تا رو سیاه نباشـــــــــــــــم، میخوام که تو یک دختر سالم، قوی،‌ با ادب و باهوش باشی تا همیشه بتونی درست زندگی کنی عزیزم... بابا علی هم همیشه میگه که دوست داره بتونی فکر کنی،‌ میدونم که مثل بابات ذهن خلاقی داری و با افکار خوب پل خوشبختی رو توی زندگیت میزنی

 عکسی شبیه مادربزرگ

چهل و پنجمین ماه شیرین

دُردانه وجودم دخترم امروز که مینویسم 16 مرداد سال 1395 دقیقا مصادف با ورود تو به چهل و پنجمین ماه زندگی ات ! یعنی سه سال و نه ماهه شدی عزیزترینم هر چی یادم میاد از مرور لحظه هامون رو برات مینویسم فرشته من، برای فرداهایمان ... دیشب موقع خواب اومدم قصه بخونم گفتی نمیخوام فقط محبت کن شروع کردم بوسیدنت و نوازش کردن موهای ابریشمی و قشنگت در حالی که سفت بازوی من رو گرفته بودی گفتی تو رو خیلی دوست دارم از بابایی بیشتر دوست دارم از غذا خوردن هم بیشتر دوست دارم حتی از بازی کردن هم بیشتر دوست دارم و من مست و خوشحال، انرژی و آرامش یافته بودم صبح که پاشدی آوردمت تخت پیش بابایی مراسم ناز کردن های صبحگاهی گفتم ببین بابایی کی اومده بابایی خواب ...
18 مرداد 1395

لحظه آشوب

لحظه ای با لمس نبودن تو! مَردم لحظه ای با تصور دست و پا زدن تو میان تاریکی و آب روان دست و پاهام سست شد هراسان و سرگشته فقط گشتم با تمام توان مانده ام صدایت کردم دخترم ... بارانم ... باران ... لحظه ای که محاصره شدم میان از دست دادنت میان تاریکی و تنهایی بغض و اشک و لرزش دست و پاها وجودم رو میکشوند به بی حالی ولی دخترکم بند بند وجودم قدرت شد برای یافتن و به آغوش کشیدنت از پا نایستادم وقتی پاهایم میلرزید وقتی ترس به پهنای هستی وجودم رو محاصره کرد به خودم گفتم فقط بدو! بگرد، بدو، بدو   وقتی پاشنه کفش هام توی سبزه و گل گیر میکرد هم نایستادم وقتی برای رد شدن از یک جوی کوچک سنگی توان نداشتم و دستی غریبه به سویم د...
12 تير 1395

بهونه های عاشقی

ابریشم لطیفم قربونت برم که شب میخوای بخوابی بهم میگی بوس بغل مهر و محبت توی رختخواب میگی من رو سفت توی بغلت بگیر ، میگی پات رو بزاری روی پاهام ، هزار بار فدات بشم که یهو وقتی فکر میکنم دیگه داره خوابت میبره میگی بوسم کن میگم چی میگی بوسم کن میبوسمت میگی یه عالمه بوسم کن قلبم فشرده میشه وقتی یاد بوسیدن اون پوست لطیفت میفتم مامان جون نصفه شب باز بیدار میشی و دنبال اغوش و دست و پای من میگردی که خودت رو غنچه کنی توی این جسم عاشق من شیطنت میکنی دلبرکم یه شامپو رو توی یه وعده حموم تموم میکنی به عشق درآوردن تیله های درونش و من که عاشق برق شادی چشمات هستم جز غر غر های الکی و توخالی چیزی ندارم بهت بگم وقتی دیدی من رو نا...
10 خرداد 1395

چهل و دو ماه دلپذیر و شیرین

باران عزیزم چه حیف برای تمام حرف هایی که خیلی وقت ها آماده میکنم که برات یادگاری ثبتش کنم حتی کلمات رو میچینم صفحه رو باز میکنم ولی همیشه کاری پیش میاد و پرررررررررررر بارانم دختر قشنگم خونه باباجی بودیم گفت میدونی دیروز دخترمون سه سال و نیمش تموم شد ! باباجی خیلی دوست داره از اول اسفند 94 روزشمار گذاشته بود برای چهل ماهگی تو  ... باورم نمیشه که بابای پرمشغله من تمام روزهای کودکی نوه دومش را شمارش کرده حواسش هست که تو چهل ماهه میشوی حتی گفت 1200 روز ... ! حالا دخترم شاااااد باش که تو صاحب خانواده ای هستی که دوستت دارند خیلی جالب بعضی روزها میشماری و میگی مامان ایناااااااااا همه خانواده من هستند و...
27 ارديبهشت 1395

یه فکر خوبی به ذهنم رسید

ناز بانوی مهربونم ، دخترکم این روزها با من شکلک درمیاری و میخندی،  نیمه شب چند شب قبل دوست داشتی چندین و چند بار دستکش های کوچولوی صورتی رو اشتباهی دستت کنی و ریز ریز بخندی ("خواب ؟ نه نه !!!) موقعی که میخوام ازت عکس بگیرم هی وووول میخوری و بعد میای که ببینی عکست چطور از آب دراومده و  بعد هم دلت میخواد با من عکس سلفی بندازی و  زبون دربیاری و بعد دو تایی زبون در میاریم و صداهای عجیب و غریب و بامزه و هی عکس میگیریم کله هامون رو بکونیم توی لحاف و جیغغغغغغغغغغ بکشیم یه عالمه و هی بیایم بالا به هم بخندیم و بعد دوباره بگیم بریم ؟ تو میگی بریم و دوباره سر و صداهای هنجار و ناهنجار هر کی من رو خصوصا توی این ح...
5 اسفند 1394

جمع های مادر و کودک خانگی

روزهایی پر از جمع های مادر و کودکی روزهایی پر از جیغ و شادی و بازی پر از بکش بکش و نمیدم نمیدم این اسباب بازی خودمه پر از یادگیری تجربه، خلاقیت ، پیشرفت میکِشَمش ، میزنمش و قلدری پر از با هم خوردن و باهم رقصیدن و با هم پریدن پر از تجربه بازی با اسباب بازی های رنگارنگ پر از خنده پر از شورررررررررر و هیجان       مامانی یه روزهایی رو توی سالی که گذشت توی این جمع های قشنگ و شاد و پر از هیجان گذروندی البته از آخرین باری که خونه خودمون برگزار شد دیگه مامان ها برنامه هاشون جور نشد و دیگه یکی دو هفته درمیان با وانیا و نسیم و رهام و خاله رمینا این تجربه های شاد رو پشت سر گذاشتی البته ی...
5 اسفند 1394

یه دنیا حرف یادگاری

یه دنیااااااااااا حرف و شیرین زبونی و رفتار و عادت دوست داشتنی و حتی لجبازی های خاص هست که حیف میشه اگه ننویسم   صبح از خواب بیدار میشی مامان و بابا توی هال دارن حرف میزنن در اتاق رو آروم باز میکنی میگی بچه ها : چشمام رو از خواب ناز  باز کردم و ماامان عاشقانه تو رو به آغوش میکشه و میمیره برای باز شدن چشمان زیبای دخترش کلا این بچه ها افتاده توی دهنت توی جمع چند نفر رو که بخوای مخاطب قرار بدی همیشه میگی بچه ها بچه ها   کی باید بنویسم از لحظه هایی که وسط ظرف شستن میای پایین پای من خیلی هوشیارانه توجه من رو جلب خودت میکنی با این جمله : یه محبتی چیزی ! من یه کم توجه میخوام یا مامان چرا همش کار میکنه من محبت میخوااااا...
29 بهمن 1394

ترا از دور می بوسم به چشمی تر خداحافظ

بارانم ، بارانم ، بارانم همه هستی من ، مستی من ، عشق و سرمستی من نازنینم ، گوهرم ، انرژی بخشم، آرامشم این لحظه رو داغ داغ مینوسم، دوربین هام از کار افتاد دست هام لرزید که حتی صدای اشک ها و نجواهای تو رو ضبط کنم که برای مادرت برای من "مرضیه" آنچنان داغ و سوزناک نجوا کردی اشک ریختی و هزاران بوسه نثارم کردی و کهکشانی از عشق به قلبم سرازیر کردی و آتشفشان احساس شدی برای دور شدن ساعتی کوتاه دخترم امروز پنج شنبه 1 بهمن 1394 هست و من فردا مهمون دارم، به حقیقت گویی زلزله ای هشت ریشتری در این خونه اتفاق افتاده و حجم سنگینی از کارهای شرکتی همچنان به من نیشخند میزنند و آشپزی و تدارکات مهمونی و هزار فکر و کار در سر من  مشغ...
1 بهمن 1394

توی چشمات من هستم ؟

من دارم کار میکنم ، بعد هزار بار بلند شدن و نشستن گفتم این بار رو دیگه یه کار رو تموم میکنم باز اومدی نگاهم کردی و فکر کردی چجوری من رو بلند کنی؟ و یادم نیست چه طوری من رو کشوندی بردی روی تخت   داریم توی تخت بازی میکنیم و یادم نیست چی شد که شروع کردم به آغوش کشیدنت به بوسیدن و بوئیدنت فقط یادمه مستقیم به چشمهام خیره شدی بعد گفتی مامان من توی چشمای تو هستم ! چه جوری رفتم توی چشم تو ؟ من توی چشمهای تو هستم ؟     بله دخترکم تصویر تو با ظرافت ابریشمی پوست لطیفت توی مردمک چشمهای قهوه ای مادرت نقش بسته  
30 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد