باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

باران عشق

چهل و پنجمین ماه شیرین

دُردانه وجودم دخترم امروز که مینویسم 16 مرداد سال 1395 دقیقا مصادف با ورود تو به چهل و پنجمین ماه زندگی ات ! یعنی سه سال و نه ماهه شدی عزیزترینم هر چی یادم میاد از مرور لحظه هامون رو برات مینویسم فرشته من، برای فرداهایمان ... دیشب موقع خواب اومدم قصه بخونم گفتی نمیخوام فقط محبت کن شروع کردم بوسیدنت و نوازش کردن موهای ابریشمی و قشنگت در حالی که سفت بازوی من رو گرفته بودی گفتی تو رو خیلی دوست دارم از بابایی بیشتر دوست دارم از غذا خوردن هم بیشتر دوست دارم حتی از بازی کردن هم بیشتر دوست دارم و من مست و خوشحال، انرژی و آرامش یافته بودم صبح که پاشدی آوردمت تخت پیش بابایی مراسم ناز کردن های صبحگاهی گفتم ببین بابایی کی اومده بابایی خواب ...
18 مرداد 1395

لحظه آشوب

لحظه ای با لمس نبودن تو! مَردم لحظه ای با تصور دست و پا زدن تو میان تاریکی و آب روان دست و پاهام سست شد هراسان و سرگشته فقط گشتم با تمام توان مانده ام صدایت کردم دخترم ... بارانم ... باران ... لحظه ای که محاصره شدم میان از دست دادنت میان تاریکی و تنهایی بغض و اشک و لرزش دست و پاها وجودم رو میکشوند به بی حالی ولی دخترکم بند بند وجودم قدرت شد برای یافتن و به آغوش کشیدنت از پا نایستادم وقتی پاهایم میلرزید وقتی ترس به پهنای هستی وجودم رو محاصره کرد به خودم گفتم فقط بدو! بگرد، بدو، بدو   وقتی پاشنه کفش هام توی سبزه و گل گیر میکرد هم نایستادم وقتی برای رد شدن از یک جوی کوچک سنگی توان نداشتم و دستی غریبه به سویم د...
12 تير 1395

بهونه های عاشقی

ابریشم لطیفم قربونت برم که شب میخوای بخوابی بهم میگی بوس بغل مهر و محبت توی رختخواب میگی من رو سفت توی بغلت بگیر ، میگی پات رو بزاری روی پاهام ، هزار بار فدات بشم که یهو وقتی فکر میکنم دیگه داره خوابت میبره میگی بوسم کن میگم چی میگی بوسم کن میبوسمت میگی یه عالمه بوسم کن قلبم فشرده میشه وقتی یاد بوسیدن اون پوست لطیفت میفتم مامان جون نصفه شب باز بیدار میشی و دنبال اغوش و دست و پای من میگردی که خودت رو غنچه کنی توی این جسم عاشق من شیطنت میکنی دلبرکم یه شامپو رو توی یه وعده حموم تموم میکنی به عشق درآوردن تیله های درونش و من که عاشق برق شادی چشمات هستم جز غر غر های الکی و توخالی چیزی ندارم بهت بگم وقتی دیدی من رو نا...
10 خرداد 1395

چهل و دو ماه دلپذیر و شیرین

باران عزیزم چه حیف برای تمام حرف هایی که خیلی وقت ها آماده میکنم که برات یادگاری ثبتش کنم حتی کلمات رو میچینم صفحه رو باز میکنم ولی همیشه کاری پیش میاد و پرررررررررررر بارانم دختر قشنگم خونه باباجی بودیم گفت میدونی دیروز دخترمون سه سال و نیمش تموم شد ! باباجی خیلی دوست داره از اول اسفند 94 روزشمار گذاشته بود برای چهل ماهگی تو  ... باورم نمیشه که بابای پرمشغله من تمام روزهای کودکی نوه دومش را شمارش کرده حواسش هست که تو چهل ماهه میشوی حتی گفت 1200 روز ... ! حالا دخترم شاااااد باش که تو صاحب خانواده ای هستی که دوستت دارند خیلی جالب بعضی روزها میشماری و میگی مامان ایناااااااااا همه خانواده من هستند و...
27 ارديبهشت 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد